دیروز باران بارید...

دیرم شده بود،  کفشهایم را در میان زمین و آسمان پوشیدم و در خانه را باز کردم... صدها قطره آب، خودشان را انداختند بغلم...دهانم با لبخندی از سر تعجب و خوشحالی باز ماند... کلاس یادم رفت... دو دستم را کاسه کردم ، آبها را جمع می کردم داخلشان ، بعد می انداختمشان به طرف آسمان... تا سر کوچه، بارها و بارها کاسه هایم را لی لی کنان،  پر و خالی کردم. مشدی یک تکه کارتن گذاشته بود روی سرش و تند تند ، آدمسها و اسپندها و وسابلش را جمع می کرد... دو درخت چنار روبروی خانه، برگهایشان را می شستند.. . می دانستی درختها هم می خندند؟؟...

به کلاس که رسیدم، خیس از باران بودم... استاد و بچه ها با دیدنم، چشمهایشان برق زد  و به طرف پنجره ها رفتند... آب ، مثل معشوقی که پس از سالها سردرگمی،  برگشته باشد، با عجله به طرف زمین می دوید.... و زمین... این خاک صبور ، از پس سالها انتظار، آغوشش را باز کرده بود و او را به تمامی در میان دلش جا می داد...چشمهایم از حس خوبی ، خیس شد. یادم آمده بود؟؟؟.....

افسوس...

 در این عصرهای گرم و کش دار تابستان، دراز می کشم رو به تلویزیون و مسابقه تور- دو- فرانس  را می بینم. بیشتر از دوچرخه سوارها هم، حواسم به طبیعت اطراف و مردم کنار جاده است.  طبیعت زیبا، خانه های زیبا ،کوهها،  مه و... مردمش...من عاشق این مردمم و عاشق آدمهای که در روزهای بارانی و آفتابی ، با آن لباسهای رنگارنگِ قشنگ کنار جاده می ایستند . دیروز پیرزنی را در کنار جاده شکار کردم. یک تاپ –شلوارک صورتی پوشیده بود و کفش سفید،  و پرچمی را با هیجان تکان می داد. دوربین همینطور داشت آدمها را نشان می داد... پسرهای جوانی که  کنار جاده می رقصیدند و یا همراه دوچرخه سوارها می دویدند و تشویقشان می کردند و یک گروه دختر هم لباسهایی به رنگ سبز فسفری پوشیده بودند و جیغ و داد می کردند و دست می زدند. دلم سوخت، دلم برای خودمان سوخت... دلم  لباسهای رنگی پنگی بیرون از خونه خواست، دلم جیغ و داد های  خوشحال و از ته دل  خواست ، دلم پیرزن و پیرمردهای دل جوان و شاد، دلم  آدمهایی خواست  که شادیشان فقط  شادیست.. دلم همه ی اینها را خواست و بعدش هی سوخت... هی سوخت....هی سوخت....

اون u r really smart  رو یادتون هست؟؟؟

خوب دارم میرم کلاس آمار.  فعلا هم خنگ کلاس هستم. همه ی کلاس هم ارشد و همه هم پسر! دم به دقیقه استاده میاد بالا سرم میگه : خانوم انجام دادید؟ و اسمارت هم با گیج ویجی نگاش می کنه    : )

تازشم استاد تازه فهمیده من تدریس می کنم. قبل شروع هر بحثی هم میگه با اجازه ی  خانوم استاد!!!! خدااااااااااااااااااا

من باید شاگرد اول این کلاس بشم... مجبورم... می فهمید؟ مجبورم!!!! : )))))

Dady-long-legs

بین مهمونا نشسته بودم. نرگسک از گوشه ی دیوار جوری که فقط من ببینمش بهم علامت داد. چشمک زدم و پا شدم. تن صداش رو آورده بود پایین و هی دوروبرشو نگاه می کرد.

_ آفرین  بچه کوچولوها نیان اتاقم. میخوام ی چیزی نشونت بدم.

-خو خو..

و بعد در اتاقش رو محکم بست...

ی گوشه از اتاقش رو با دست نشونم داد که با چند تا لباس استتار کرده بود . لباسا رو تندی کنار زد. چند تا قفسه کتاب پیدا شد...

-         اوه این کتابا مال خودته؟

چشماش برق زد.

-اوهوم . 80 تا کتاب دارم.

کنار کتابخونه کوچولوش نشستم

-          اوههه. این همه کتاب... جان دلی تو کوشولو

-         بله. میخوام ی چیزی نشونت بدم

دست برد لای کتابها و ی برگه در آورد... اسم  و مشخصات کامل کتابها...  بعد پشت جلد کتابها رو نشونم داد... ی برگه چسبونده بود که بعدا  تاریخ قرض گرفتن و پس آوردن کتابها رو بالاش درج کنه.

-          میخوام کتابهام رو امانت بدم... شما هم اولین نفری هستی افتخار! عضویت در کتابخونه رو داری! تازشم اولین نفر هستی که از کتابخونه ی من خبر داری!

-          اوه خدای من. مرسی ازت... من با کمال میل میخوام عضو این کتابخونه بشم.

-          -خوب اولش باید برگه عضویت رو پر کنید!بفرمایید!

به برگه نگاهی انداختم. اسم. اسم پدر . اسم مادر . شماره پدر،  شماره ی مادر . و... به زور خنده ام رو قورت دادم... و شروع کردم نوشتن.

-          خوب مرسی  اولین عضو کتابخونه ی من! حالا می تونید هر کتابی رو که دوس داشتید انتخاب کنید!

به لیست نگاهی انداختم.

-          به نظر می رسه انتخاب کتاب واستون سخت باشه!

با تعجب و لبخند نگاهش کردم.

-          من می تونم کمکتون کنم؟

-          اوه. ممنون میشم!

-          من می دونم چه کتابی بیشتر به درد شما می خوره.

 و بین کتابها ، بابا لنگ دراز رو بیرون کشید. از ته دل خندیدم...

 

...این شبها دراز می کشم. یک کاسه آلبالوی یخی کنارم میذارم و باز یک دختر 17 ساله میشم...

 بابا لنگ دراز برای من ، سرچشمه ی همه ی انرژیهای مثبت دنیاست... 

دنیا همان یک لحظه بود...

در آن سالها، همسایه دیوار به دیوارمان، درخت ِ کاجی داشت قد بلند، آنقدر بلند که قدش از دیوار حیاط ِ  ما هم بلند تر بود. همیشه سبز، همیشه باوقار...خانه ی دو سه کلاغ هم بود به گمانم... گرچه هیچ وقت کلاغها را ندیدم و فقط صدایشان گاه گاهی دمدمه های غروب  به گوش می رسید.... من عاشقش بودم... و حالا که فکر می کنم می بینم در کودکیهایم چقدر خوش شانس بوده ام که با درختها قرابتی داشتم...درخت، زیبا بود و همیشه سبز بودنش برای من در آن سالها که هنوز به اعجاز ایمان داشتم... شگفتی مافوق تصور بود.

 زیباترین حالت درخت در زمستان بود. آن وقتی که از هیبت مردی سبزه ، بلند قد با لباسی در خور به شمایل زنی بلند بالا با موهایی با آرایش عجیب در می آمد که رویش سپیدی بود و زیبایی اصیل و بکر داشت...

شبهای برفی، تمام وقت پشت پنجره، دانه دانه، برفها را رصد می کردم.. و آنقدر با ذوق نگاهشان، که حاالا پس از سالیانِ سالیان با خودم فکر می کنم شاید من قبلترها دانه ی برفی بوده ام که پایم نرسیده به زمین ، آب شده ام...

برف که بند می آمد، پاورچین پاورچین از اتاق می زدم بیرون... از پلکان حیاط بالا می رفتم. همه جا  سفیدِ سفید بود.  ستاره ها درشت تر بودند  و ماه  در گردن آسمان می درخشید. دنیا چقدر زیبا بود ...

 من در بالای آن پلکان، منتظر لحظه ی جادویی می ماندم بی صبرانه.. لحظه ی جادویی.. آن لحظه ایی که  بانوی بلند بالا، طره ایی از موهایی سبز رنگش را تکانی می داد و ناگهان هزارن دانه منجوق و پولک برف در هوا پخش می شد... هزارن دانه .. لحظه یی که زرق و برق و زیبایی در  جهانی که  در سیپدی برف خوابیده بود غوغای به راه می انداخت که هیچ صدایی نداشت...

و آن لحظه به گمانم از زیباترین لحظه هایی بوده که در عمرم به چشم دیده ام..., چقدر خوشحال بودم که در دل شب، لحظه ایی را برای خودم دارم که فقط مالِ طبیعت است...

و آن لحظه  را  از دل ِشب ،در دل خودم کاشتم برای شبی  که برف نیست... شبی با گوشواره ی ستاره و گردنبند ماه نیست...و برای شبی که دیگر...

درخت کاجی نیست...

زندگی منشوری است در حرکت دوار :)))))

یکی دو سال بعد از فارغ التحصیلیم، یک شب که در حال جستجوی منبع برای  مقاله ام بودم، با  چیزی روبرو شدم که برای چند لحظه هنگ کردم، درست تر بگم چند لحظه که نه، شاید تا یک ساعتی همینطور خیره بودم به صفحه!

مقاله ی پایان نامه ام اولین مقاله ایی بود که گوگل  به عنوان رفرنس  به من پیشنهاد داده بود! حالا جذابیت! ماجرا کجا بود؟ اینجا که هنوز این مقاله به گفته ی استاد راهنما پذیرش نگرفته بود و اینجا که فقط و فقط هم اسم استاد راهنما به عنوان نویسنده درج شده بود! خوب شما می تونید الان حس و حال من رو در اون لحظه شبیه سازی کنید؟ مقاله ی پایان نامه ی من! در یکی از معتبرترین ژورنالهای زبان بدون اسم خودم.. خوب واقعا نمی خوام بگم چقدر برای پایان نامه ام زحمت کشیده بودم. یک روشی رو از ترکیب چند روش بدست اورده بودم برای تحلیل داده ها.. که برای اولین بار بود... که حتی مجبور شده بودم برای اینکه استاد راهنمام بتونه کامل بفهمه این روش رو .. ی دفتر براش تهیه کنم و نکته به نکته واسش توضیح بدم و یادم نمیره استادم بعد خوندن دفترچه ، یک اس ام اس فرستاده بود که

 " u r really smart! "

و من از خوشحالی تاییدی که از این استاد گرفته بودم. تا صبح نخوابیدم... که یکی از بهترین اساتید زبان بودند و هستند... و همین امسال در مصاحبه ها تا اسمشون رو می بردم همه ی جور خاصی  نگاهم می کردند... و از حق نگذریم استادی به تمام معنا بود. من نود درصد چیزهایی رو که بلدم از این استادم یاد گرفتم که تشویقم کرد کتاب بنویسم. وادارم کرد در موسسه ایی تدریس کنم که خودش به عنوان بازرس هر روز چند دقیقه ایی سر کلاسم می نشست تا اشکالاتم رو بر طرف کنه و خیلی چیزهای دیگه... و این گوشه ایی از کارهایی بود که برای دانشجوهای مشتاقش همیشه انجام میداد.

خلاصه اینکه من دفاع کردم. نمره ی خوبی هم گرفتم... اما به استاد گفتم که میخوام از پایان نامه چند مقاله در بیارم. که ایشون هم موافقت کردند. لازم به ذکرِ که بعد از من حدودا 4 نفر دیگه در دانشگاهمون همین موضوع رو در شاخه های دیگه برداشته بودند که غیر مستقیم راهنماییشون می کردم. و حالا که داشتم مقالات رو سر و سامون می دادم... میدیدم که استاد اصل پایان نامه  رو بدون اینکه حتی مباحث مختلف رو از هم جدا کنه یک جا چاپ کرده... دنیا روی سرم خراب شد

.. باور کنید بچه ها بیشترک به این خاطر که این استاد ... مرشد من بود.. پیرم بود.. کسی که که بهش ایمان داشتم... حالا اینچنین کاری؟ اون هم کسی که ده ها مقاله و کتاب داره که سطحشون صدها برابر بهتره... صبح روز بعد براش نوشتم :من برای مقاله ناراحت نیستم، ناراحتم که چطور میشه در یک لحظه همه ی خوبیها فرو بریزه،که اینطوری از یک آدمی که استاد زندگیت بوده، نا امید بشی...

و از این چرت و پرتا : )))))

که البته اونم چندین و چند تا جوابیه فرستاد و بعدشم آدم فرستاد و بعدشم معذرت خواست... ولی دیگه هیچ کدومش نمی تونستند اعتمادم رو به اساتید ، به کار علمی. به اشتیاقم ، به همه ی ذوق و شوقم برای دکترا... جلب کنه...

مشغول تدریس شدم... گاهی دلم تنگ نوشتن و تحقیق بود.. گاهی دلتنگ درس خوندن... اما اونقدر ناراحتیم عمیق بود که حتی حال نداشتم که نوشته هام رو از توی کارتن در بیارم که مبادا ی وقت موریانه خورده باشه اونا رو : ) و همون موقع هم 3 نفر از چهار نفری که موضوع پایان نامه من رو برداشته بودند. در دانشگاههای خارج پذیرش گرفتند... اما هیچ حسی در من بیدار نمی شد. خولاصه !سالها گذشت تا تونستم به این رخوت و رکودم غلبه کنم...

گذشت تا امسال که  به مصاحبه دعوت شدم. زنگ زدم یکی از اساتید ، گفت : کتاب داری؟ گفتم اره.. گفت کنفرانس داخلی و خارجی؟ گفتم اره. گفت سابقه تدریس و فلان مدرکا؟ گفتم اره.. گفت مقاله؟؟ گفتم  :نه! . اینجا بود که ایشان فرمودند.. ول کن پس! خودتو اصلا اذیت نکن که بی مقاله و بی پشتیبان قبول نمیشی...

خوب منو میگی یکی دو روزی تریپ غم و افسردگی برداشتم! رفتم زیر پتو و از جام جم نمی خوردم ( جام ِ جم نه! از جام، جُم  نمی خوردم  :) ) خوب دوستان مستحضر هستند  چاپ که هیچی! گرفتن پذیرش از مجلات بین المللی و حتی علمی پژوهشی داخل ،  ی پروسه نفس گیره چند ماهه و حتی ی ساله است.  بعدش دیدم نمیشه.. باید کاری می کردم. و فکر می کنید چه کردم؟

شماره ی استاد رو از همون زیر پتو گرفتم!  برداشت. هنوز خودم رو معرفی نکرده ، گفت :" خانوم .. ؟ بعد این مدت؟ خوبی؟ چرا دیگه جواب ندادی؟ چرا .. من ی بار اومده بودم اونجا از فلان استاد خواستم بیایی ببینمت.. خوبی دخترم؟ خوبه زندگی؟ آدم ی وقتایی کاری می کنه...."

و همینطور هم داشت می گفت بی مکث : ) . گفتم که مصاحبه دارم. گفتم من از پایان نامه ام دو تا مقاله در آوردم قبلا که تقریبا آماده هستند . اما می ترسم بفرستم هر جایی به خاطر شباهت به مقاله قبلی ردش کنند...کمی فکر کرد و گفت نگران نباشم. گفت هر قسمت مقاله رو دوباره بخونم  و براش بفرستم تا تند تند ویرایشش کنه و برای بعدش بعدا تصمیم  می گیریم و همینطور هم شد. من هر قسمت مقاله رو تصحیح  می کردم، میفرستادم واسش و هر موقع از روز یا شب بود استاد جواب می داد. سریع اما با دقت زیادی می خوندش و دوباره واسم می فرستاد تا کل مقاله رو تموم کردیم.. بعد هم خودش افتاد دنبال گرفتن پذیرشش... البته می دونم واسه این کار هم ذوق و شوق داشت چون این مقاله که در رابطه با کار تز بود ولی ی موضوع کاملا مستقلی رو دنبال می کرد و باز هم برای اولین بار کار میشد! ( ایششش چقد گفتم اولین... اولین : ))) ) من به همه ی دوستانی که در حال نوشتن پایان نامه هستند وصیت می کنم : ) هر نکته ایی رو که به نظرشون جالبه اما جدای از کار اصلی پایان نامه، حتما یادداشت کنند و بعدا برن دنبالش که مقالات جالبی ازشون در میاد.

 . .. و بالاخره یک روز قبل اولین مصاحبه ام  خبر داد که پذیرش رو گرفته و می دونم که چقدر برای اینکار زحمت کشیده بود.. :) و واقعا نجاتم داد .  

من از  این ماجرا درسهای زیادی بگرفتم  : )))))) که به شرح زیر می باشند :

1-      هیچ وقت از هیچ انسانی ، بت نسازم.

2-      انسانها جایز الخطا هستند ( هستند ؟ : ) )

3-      هیچ وقت از حقم نگذرم

4-      اگه خواستم کول بازی در بیارم و از حقم بگذرم! دیگه توی دلم هم واقعا کول باشم و هی خودخوری نکنم!

5-      تنها وقتی از حقم بگذرم که بخوام به بعضی ارزشهای مهمتری که واسم وجود دارند ، احترام بذارم.

6-      آدمها رو به خاطر یک اشتباه از زندگیم حذف نکنم ( که متاسفانه این عادت بد رو گاه گاهی دارم). شاید بعضی اشتباهات خیلی بزرگ باشند . اما  بعضی آدمهای زندگیمون هم گاهی آنقدر بزرگ هستند که بتونیم از بعضی چیزها چشم بپوشیم...

7-      ادمها گاهی در یک مقطعی یک اشتباهی می کنند ... گاهی این اشتباه می تونه آدمی دیگه رو نابود کنه.. . حواسمون باشه...

8-      اگر اشتباهی کردیم ،  تو رو خدا اگر فهمیدیم اشتباهه... قبول کنیم و در صدد جبرانش بر بیاییم...

9-      سعی کنیم ببیخشیم... شاید من چون استادم سعی کرد کارشو جبران کنه.. الان اینقد ریلکس دارم نطق می کنم... اما مطمئنم دفعه ی دیگه در موقعیتهای دیگه می تونم از این حسم بهتر استفاده کنم.. حس بخشش.. به خاطر خودم که راحت تر زندگی کنم...

چند روز بعد ار مصاحبه استاد ازم پرسید که نتیجه چی شد؟ گفتم نمیدونم و کمی از ترسها و نگرانیهام گفتم. گفت نگران نباش! U r really smart! ...

 بعله... بعد شما قدرمو نمی دونید... استادکتون باهوشه... باهوش ( شما! بعله با شما هستم! برید درستون رو حذف کنید! نیشش  رو بازکرده از این سو به اون سو... ایش)

پاوبلاگی: راستی بچه ها امسال دانشگاه تهران برای کارهای هنری هم امتیاز در نظر گرفته بود و من با خوشنویسیم کلی پز دادم :))) 

پاوبلاگی: تعریف از خود نباشه :))))))))

پاوبلاگی : همین بوخودا دیگه تموم شد.. خسته نباشید :))))

 

ای کاش...

هر کسی رو به حال خودش بذاریم. هر کسی رو با روش زندگیش و اعتقاداتش تنها بذاریم. امید کسی رو نومید نکنیم. بذاریم هر کسی هر طور دوست داره و فکر می کنه به صلاحشه، زندگی کنه.

بذاریم شادی برای آدمهای اطرافمون باقی بمونه. بر خلاف تصور خودمون، حتی خیلی زیاد هم بلد نیستیم....

ایمان و امید رو از انسانها نگیریم. بذاریم هر آدمی با ایمانش –ولو  به ی تکه چوب- زندگی  کنه.

امید و شادی رو با مقیاس و ترازوی خودمون نسنجیم. در مورد کسی قضاوت و داوری نکنیم.

 امید و ایمانی رو از کسی نگیریم مگر اینکه بتونیم امید و ایمانی بزرگتر رو  هدیه کنیم ( هدیه! با حق انتخاب! )

. و اگه ازمون برنمیاد، کاری به کار کسی نداشته باشیم...

خراب نکنیم مگر اینکه بتونیم زیباتر از قبل بسازیم....

خیر سرم، برنامه ریزی : )

یک ماهی میشه که زندگیم رو خوش خوشان سپری کردم. یعنی نه کلاس داشتم، نه درس خوندم، نه کار علمی خاصی انجام دادم نه هیچی. البته ی  کلاس کامپیوتر میرم که هنوز اونقد ابتداییه که به چشم نمیاد. میخوام امروز ی برنامه بریزم واسه این تعطیلات و می خوام هم ثبتش کنم که روم نشه عملیش نکنم. در ادامه مطلب  میذارمش که دوستان رو با خوندنش خسته نکنم.

 

 

ادامه نوشته

دختر خوانده! الان  4 سالشه :)

- اینقدر نپر الان زخمی میشی بچه جون!

- من بچم چلا هیشکی حباسش نیست. من هنوز نمی دونم چی خطلناکه! اگه بزلگ شدم و از این کالا کلدم دعبام کنین! اَه بلم اصنی.... :)))

 

پاوبلاگی : جل الخالق :))))))))))))))))

سفر...

-          " بریم آنتالیا!"

 نگاهش می کنم. :" به نظرت من پول دارم تا سر میدون برم؟؟"

– " خو قرض می گیریم! "

_من اگه پول داشتم می رفتم تبت! شاید هم مغولستان... شاید ی گوشه ایی توی تاجیکستان...شاید جاهایی دنج در همین ایران خودمون...

-          هیچی! هیچی اصن!

 خوب راستش من هیچ  وقت در رویاهایم خودم را قدم زناان در شانزه لیزه یا کنار برج ایفل و پیزا یا در سواحل فلان جا ندیده ام! گرچه از همان کودکی عاشق ایتالیا بوده ام بدون اینکه بدانم چرا.  برای من طبیعتهای بکر و دست نخورده ایی که پای آدمیزاد کمتری به آنجا رسیده باشد، خوشایند تر است. چند وقت پیش وقتی از خستگی بیهوش شده بودم ، خودم را در روستایی دیدم .. قبل امتحانم بود... یادم است بیدار که شدم اسم عجیب غریب روستا را سرچ کردم و در کمال شگفتی دیدم اسم روستایی در اسلوونی است. روستایی سبز و قدیمی .. من آنجا زندگی می کردم و خوابم برشی از یک روز صبح بود که از خانه ام زده بودم بیرون و داشتم با همسایه ها حرف میزدم! به چه زبانی؟ یادم نیست.. فقط می دانم همدیگر را می فهمیدیم : )

دوست دارم روزی انقدر پول دار شوم که بتوانم جاهایی را که دوست دارم ببینم...ولی خدا کند زودتر از دوران پیریم باشد: )))))))))))))))))))))

پاوبلاگی: من زودی پولدار میشم... زودی هم میرم سفر : )

چو فانوسی که باشد آتش پنهان درو پیدا...

پنجره های خانه را باید تمیز می کردیم. شیشه های اشپزخانه مات ماتند. از همان سالها پیش سایه ایی پشت پنجره اش بود اما به خاطر توری نمیدانستم چیست. تور را که در آوردم، سریع پشت پنجره را نگاه کردم، یک فانوس قدیمی،  یک فانوس قدیمی قدیمی که زیر گرد و خاک اجزائش مشخص نبود. گذاشتمش بیرون. تمیزش کردم . نفت نداشتیم . به فکرم رسیده شمعی را داخلش تعبیه کنم، ببینم می شود یا نه.

 از وقتی پیدایش کردم انگار گمشده ایی برگشته است پیشم. داشتم فکر می کردم من باید یک زن چادر نشین یا بیابانگرد در چندین و چند سال قبل بودم. من اصلا مال این زندگیها نیستم. مال خانه و در و دیوار نیستم. مال برق، تلفن، ماشین و غیره نیستم. من یک زن طبیعیم. یک زنی که می بایست وحشی و کولی وار زندگی می کرد ، آزاد و رها... مثل باد . کافی است نشانه ایی از طبیعت در اطرافم ببینم و بعد انگار گمشده ایی.. صدای پرنده ایی می تواند صبح زود از رختخواب بکشانتم بیرون...کوهها دیوانه ام می کنند. صدای آب اخمهایم را باز می کند ... و حالا فانوس کوچولو شده است نشاط این روزهایم. هی می نشینم نگاهش می کنم... وای خداوندا من دیوانه ام...

 

من برای همه و خودم از کائنات  آرامش ، طلب می کنم :)

صبحها به جای صدای بچه مدرسه ایها ، با صدای گنجشکها و کبوترها از خواب بیدار می شوم. بعد  همان جا توی رختخواب کتاب داستان می خوانم آن هم داستان کوتاه... نزدیکهای ظهر با دوستی حرف می زنم و بعدش می روم پیش مامان و تصمیم می گیریم که برای افطار و شام و سحر چه غذایی درست کنم . بعد  مامان با خوشحالی از  آشپزخانه می زند بیرون و من صدای آهنگی را بلند می کنم و غذا می پزم!.. وقتی کار غذاها تمام می شود می روم آماده شوم برای کلاس کامپیوتر. مسیرم تا کلاس  شاید 5 دقیقه نباشد. در این جلسات اول کپی- پیست و نمی دانم ساختن ایمیل و از این جور چیزها یادمان می دهند! :) و بامزه اش آنجاست که من با تمام وجود گوش می کنم و انگار برای بار اولم باشد، با تمام قوا ، کارهای خواسته شده ی مربی را انجام می دهم و هر بار با تعجب از خودم می پرسم :" ئه! یعنی من قبلا اینکار رو اینجور انجام می دادم ؟ چه جالب! " و دوباره مشغول انجام دادن کاری می شوم که سالها بدون اینکه حواسم باشد از همین مسیرها و راهها انجامش داده ام.

 وقت برگشت راهم را دور می کنم و  از خیابانهایی رد می شوم که پر از مغازه های رنگی پنگی است. بینی ام را می چسبانم به ویترینها و با کنجکاوی و ذوق نگاه می کنم.  غروبها وقت اذان به لبهای خشک روزه داران نگاه می کنم که آرام ارام می جنبند و دعایی می خوانند و من در دلم ارزو می کنم  امیدشان و چشم انتظاری برای لحظه های خوب همیشه همراهشان باشد...و برای دلهای بی آرزو، امیدی و لحظه ی خوبی ...

شبها باز کتاب می خوانم . فیلم می بینم. به دنیای مجازی سرکی می کشم... گاه گاهی می نویسم و در هما ن حالی که داخل لبوانم آب یخ و لیموی تازه یا چای داغ و دارچین ریخته ام... در پشت بام خانه ی جدید، به آسمان و درختها و نور خانه های دور و نزدیک نگاه می کنم...

نمی دانید بچه ها من چقدر چشم انتظار این لحظه ها بوده ام... همین لحظه های تکراری . همان لیوان آب یخ و لیموی تازه ایی که در سکوت و ارامش می شود نوشید .. همین نوشتن..همین که هی کسی نباشد روی روح روانت راه برود. همین که کسی هی یادآوری نکند که وای چقدر کار داری... همین که دلت یک دفعه بشیند رو به رویت و بگوید :" مرسی ازت... دوس داشتم امروزم رو"

و تو بخواهی  همه ی چیز بدها را فراموش کنی و لبخند بزنی... همین.

خانه!

تازگیها اومدم خونه ی جدید. البته جدید که نه! خونه ای که از کلاس دوم ابتدایی تا دوره ارشد رو اینجا بودم. ی خونه در طبقه دوم که قدیمیه و پنجره هاش رو به خیابون و دو درخت غول پیکر چنار باز میشه...درختهایی که من هر روز بزرگ شدنشون رو به چشم دیدم و عاشقشونم. اون وقتها زیر درخت سمت راستی،  مش هاشم می نشست و سیگار می فروخت. مش هاشم ی پیرمرد خیلی پیر بود که بیشتر از صورتش ، کلاه ، دستار و کت خاکستری پر رنگی که از پنجره اتاق وسطی از بالا می دیدم رو یادمه و ما بچه ها از این بالا هر لحظه چک می کردیم ببینیم چقدر سیگار فروخته..

 روبروی خونه هم ی مدرسه بزرگ بود و هست  که سالهای اول دبستان ِخودم بود. اون وقتها، ی مدرسه قدیمی بود که کلاس ما از کلاسهای اصلی جدا بود یعنی انباری مدرسه بود که به خاطر کمبود امکانات اواخر دهه شصت به کلاس تبدیل شده بود و از همه ی خاطراتش، اون روز رو یادمه که سیل اومده بود  و بچه های کلاس ما گیر افتاده بودند... یادمه بابا اومد و هر کدوم از بچه ها رو که می تونست روی دوشش سوار می کرد و از میون آب ردشون می کرد و من کوچکتر از اون بودم  حسودی نکنم که چرا بابا اول همه من رو از آب رد نکرده؟ ...مدرسه ایی که حالا پسرونه شده ...

این خونه ی ویژگی بارز داره البته این ویژگی تو دوران کودکیم برام خیلی بارز بود و و اون هم ی  در ِ کشوی بزرگه که رو به حیاط باز میشه .. ی در که شیشه های بزرگ سبز و آبی داره ومایه فخر و مباهات من در عنفوان کودکی به دوستان هم سن و سالم بود که ما، در ژاپنی داریم! و البته برجستگی و  شیرینی این در، در عصرها و غروبها چیزی فرای خصوصیت ژاپنیش بود: اینکه در رو می بستیم نوری که از میان شیشه های الوانش می گذشت ، صورتها را سبز و آبی و زرد می کرد و ما کوچولهایی با دلهایی یکرنگ، مالک صورتهایی چند رنگ می شدیم!

... این خونه خیلی بوی بچگهامو میده و اینکه بعد چند سال دوباره برگردی به بچگیات ، ی جور شادِ غم انگیزیه ( چه عبارتی)..این خونه غم و شادیهای زیادی رو به چشم دیده و آغوشش همیشه به روی چند بچه،  باز بوده که از در و دیوارش بالا و پایین رفتند و دعوا کردند و آشتی کردند و آتیش سوزوندند! این خونه روزهای شلوغ و پلوغ خیلی زیادی رو به چشم دیده... ولی حالا پیر شده و درو دیوارش خسته و پر از تَرَکه ...این خونه یادش نمیاد و یا دوست نداره یادش بیاد که این آدم بزرگهایی که هر از گاهی میان دیدنش همون کوچولوهای تو دل برو شیطونی بودند که شادیشون،  ی خونه رو نه... ی شهر رو سر حال میاورد... این خونه یادش رفته که این دختر بزرگ اروم و ساکتی که تازگیها به اینجا اسباب کشی کرده و بساطش رو همه جای خونه پخش و پلا کرده، همون دخترک مو فرفروی آتیش پاره ی زبون درازیه که روزگاری صدای جیغ جیغش تا هفت تا خونه اون ور تر می رفت و تا ولش می کردی  از میله های پله ، خودشو آویزون می کرد و سُر میداد و از رو 10 تا پله جفت پا می پرید بدون اینکه بدونه و بفهمه که درد و ترس چیه...

آنچه گذشت... : )

خوب قبل همه چی در مورد دکترا!

قبل عید امتحان دکترا دادم... سرجلسه حس خوبی داشتم حدودای 70 سئوال از 100 سئوال تخصصی رو جواب داده بودم و مطمئن بودم تقریبا همشون درسته...عمومی هم سئوالاش سخت بود اما خوشبختانه نقطه قوت من همیشه درک مطلب بوده چه در زبان چه در تست هوش. واسه همین هم تونستم ی چیزای زیادی رو جواب بدم. اما همین که از سر جلسه بلند شدم، شک افتاد تو دلم.. همش می گفتم وای چرا اینقد جواب دادم نکنه... بعدشم که رفتم خونه و یکی دو تا سئوال رو چک کردم دیدم وا ویلا اشتباهن و بعدترش! که کلیدا اومد یعنی قشنگ نشستم گریه کردم: )  نود درصد جوابام اشتباه بود با توجه به کلید! مخم رسما تعطیل شده بود و حالم خیلی بد بود. برای اینکه این حجم اندوه رو فراموش کنم زدم به بیعاری! حتی ی لحظه هم بهش فکر نمی کردم. قبل اومدن کلید ( یاد اون آقاهه  افتادم : ))  ) نقشه کشیده بودم که  بشینم واسه مصاحبه ال کنم  و بل کنم  که مقالات نیمه کارو رو تموم کنم و برم پیش استاد که ازم خواسته بود باهاش کتاب بنویسم و فلان که بیخیال همشون شدم. بعد عید، نزدیکهای اعلام نتایج رفتم سفر! شب هم که بچه ها خبر دادند که نتایج اومده، شال و کلاه کردم رفتم ی تئاتر طنز دیدم و در حد مرگ خندیدم! اما ساعتای 12 شب دیگه رسیده بودم خونه و راهی نداشتم جز دیدن شاهکارم! وقتی که صفحه باز شد از تعجب شاخ در آوردم. ی نتیجه مقبول ...کلی جیغ و ویغ ! کردم. تازه بعد تحقیقات فهمیدم من ی کلید اشتباهی رو چک کردم! حالا نه واسه مصاحبه آماده بودم و نه کارهام رو آماده کرده بودم نه هیچی...

... زنگ زدم یکی از اساتیدم و کلی راهنمایی خوب خوب کرد. من هم از همینجا به همه ی بچه های جویای دکترا با تاکید میگم که اگه مقاله ندارید دور و بر دکترا نگردید! از اون چند وقتی که واسه مصاحبه آماده شدم،  نمی گم که چقدر سخت  گذشت و چقدر اذیت شدم.. فقط اینکه  من دانشگاههای خیلی تاپ، انتخابهای آخرم بودند چون می خواستم حتما قبول شم و گرچه همه سرزنشم کردند واسه  اینکار ولی خودم پشیمون نیستم! و الان هم منتظرم ببینم نتیجه چی میشه...

این از زندگانی علمی این مدت! : ) 

 

سلام

خوب جناب شیرازی باید به من جایزه بده... هر کاری کردم دلم راضی نشد از اینجا برم... البته خودم دلم میخواد بزنم پس گردن خودم بس که به چیزی می چسبم ول کنش نیستم... ی دوستی همین دیروز پریروز بهم گفت تو که این موبایل نوکیا هزار ساله ات رو عوض نمی کنی عمرا بتونی زندگیت رو عوض کنی... و راست هم می گفت :)))

خیلی اتفاقها این مدت افتاده. ... اما قبلش بگم فعلا که در مدیریت وبلاگم حدودا ی یکی دو سالی :)) از ارشیوم با نظرات پریده.. به حول و قوه الاهی ایشالا که اینم درست بشه :)))

پاوبلاگی: 4/4/94... خعیلی تاریخ باحالیه بچه ها... جفت و جوره . آدم خوشش میاد:)

یعنی میشه؟؟؟؟؟