دیوانگی زین بیشتر ؟ زین بیشتر ، دیوانه جان...

کتابها را  هول دادم گوشه ایی و روی زمین دراز کشیدم کنار بخاری. فکرم پریشان بود. مامان صندلی گذاشته بود کنار اجاق گاز و سیب زمینی سرخ می کرد و گاه گاهی زیر لب ترانه ایی می خواند  شبیه لالایی . داداش تازه از خواب بیدار شده بود، از کنارم که رد شد" چطوری زشتول؟" مسخره ایی را با ادا در آوردن زمزمه کرد و به طرف آشپز خانه رفت، می دانستم پایش به آشپز خانه نرسیده، صدای مامان را در می آورد با ناخنک زدنش . ...

در میانه ی امر و نهی های مامان، داداش شروع کرده بود به گفتن  جوک (!) هزار ساله ی آن دیوانه هایی که حس سیب زمینی شدن بهشان دست داده بود :" بعدش، رییس دیونه خونه ، به اونی که آروم سر جاش نشسته بود گفت:" تو چرا بالا و پایین نمی پری" دیونه  با غصه گفت :" آخه من چسبیدم ته ماهیتابه" ! و ادایش را در آورد  وخودش یکی از آن خنده های بلندش را سر داد. صدایی از مامان اما نیامد، حتی دیگر " دست نزن" هایش را هم نمی شنیدم. کنجکاو شدم. سرم را برگرداندم طرف آشپزخانه ، مامان زل زده بود به گلدان روی و بعد به درون ماهیتابه نگاه کرد. داداش دستش را جلو چشمهای مامان تکان می داد :" قبلا شنیده بودیش؟" مامان آهسته گفت" نه"..-" عه پس چرا نخندیدی؟ ی لبخندی، نیشخندی! " -" دلم واسه دیونه هه سوخت، این سیب زمینی رو نگاه کن ببین چطوری چسبیده ته ماهیتابه و داره می سوزه" ...

من داخل ماهیتابه را از آن فاصله نمی توانستم ببینم، اما تصور می کردم انسان دیوانه ای را که در میانه ی برزخی گرفتار آمده و به قعر آن چسبیده است، دیوانه ایی بی یارای  برخاستن. و از همه دشوارتر،  آن چیزی  که اورا این چنین زمین گیر کرده بود، چیزی که نمی گذاشت از جایش بلند شود و سرخوشانه و بی خبرانه- مثل دیگر دیوانه ها -بالا و پایین بپرد و نداند در چه موقعیتی هولناکی قرار دارد...

سرم را به طرف پنجره چرخاندم... باران می بارید...

خودم هم به شک افتادم :دی

  من اومده بودم به وبلاگم سر بزنم، بعد در قسمت وبگذر، به عناوینی برخوردم که افرادی  با سرچ اون عناوین به وبلاگ من رسیده بودند و من با خوندنشون در بهت و دهشتی ! عظیم فرو رفتم .

حالا عناوین چی بودند؟

-       استاد بدجنس!

-       شماره تلفن دختر ناز!

-       میگن کریم دهاتیه سر و زبون نداره!!

-       آرنولد!!!

-       کفتر کله برنجی کاشونی!!!!!  

حالا اینا همه  به کنار، من " قمه" رو کجای دلم بذارم آخه؟؟ :)  

هیچی دیگه، اگه  الان  به کسی بگن  از روی وبگذر بگو این وبلاگ مال کیه، یحتمل ی داش مشدی سبیل کلفت ِ کفتر باز که عاشق حلیمه است ، بازوهاش شونصد پیچ خوردند و  پر سر و صورتش جای قمه و تیزیه!  میاد تو ذهنش....

  هعی خداااااااااااااااااا

من مثل مستشار الملک زل زدم به دوربین و آقای میم در افق محو شد.. :)

آقای ب یکی از اساتید دانشگاه، با حالت عصبی به اتاق اساتید باز می گردد ،رو به آقای میم- مسئول برگزاری کلاسها و حفظ امنیت آنها!! - می گوید :" واقعا دیگه آخر زمونه... من نمی فهمم ما داریم به کجا میریم؟ این جوونا دیگه دارن شورش رو در میارن، شما هم که رسیدگی نمی کنید!

آقای میم دستپاچه از جایش بلند می شود و می پرسد:" چیزی شده؟ مسئله ای...

آقای ب حرفش را قطع می کند:" بعله آقا! بعله! دیگه چی می خواستید بشه.. دانشجوها .. دختر و پسر.. از جنس مخالف...: و اینجا مکثی می کند،

من  با حالت بهت زده ایی نگاه می کنم، و کمی مقنعه ام رو جلو می کشم  که اگر چند لحظه بعد، ماجرای بی ناموسی را شنیدم، چشمم به چشم اقایان حاضر در اتاق نیفتد،آقای میم  هولکی می پرسد:" مسئله ی اخلاقی پیش اومده؟"

آقای ب تن صدایش را پایین می آورد و با اشاره به من می گوید :" البته خانم  جای خواهر ما هستند، رفتم در کلاس رو باز کردم، ی اقا پسر در کنار  دو دختر نشسته" و دوباره مکث می کند، من در اینجای صحبتش ارزو می کنم کاش جایی غیر از اینجا بودم، صورتم را در مقنعه فرو می برم  و با لیوان چایی بازی می کنم!

آقای ب ادامه می دهد:" بله کنار دو خانوم نشسته ، سه تا چایی و چند تا کلوچه گذاشتن جلوشون  و دارن با هم حرف می زنند و می خندند. تازه من در ِ کلاس رو باز کردم، اصلا دستپاچه هم نمیشند  و خجالت هم نمی کشند،خیلی ریلکس به من از چایشون تعارف می کنند، شرم و حیا..."

به آقای میم نگاه می کنم... که همچنان  منتظر است و فکر می کند ماجرای خفن در ادامه خواهد آمد و وقتی در فکر فرو رفتن اقای ب را می بیند، با دهان باز  به من زل می زد... من سرم به طرف پنجره می چرخانم ....

پا وبلاگی: مگه میشه تصویری این چنین رو در مقابلت ببینی وو ذوق نکنی؟

دوس دارم این ابرا رو گاز بزنم.. :)

( هنر عکاسی رو دارید دیگه؟؟؟! :دی)


من خسته ام....


این روزها دوست دارم خودم رو از میون این همه مشغله و کار و درس و مشق بدزدم  و به کارای دلم برسم..

دوست دارم برم خرید و چیزهای خوشگل و رنگی پنگی بخرم واسه دلم...

با ی ظرف بزرگ چیبس و پفک  لم بدم ، ی پتو گرم  بکشم روم، و کلی فیلم و برنامه ی خوشگل موشگل ببینم.

بشینم و کلی از کتابای دلخواهم رو بخونم....

بشینم و این همه حرف ناگفته ی دلم رو بنویسم و هی بنویسم و هی خسته نشم...

بخوابم و هی نگران بیدار شدن نباشم...

 بعد دست خودم رو بگیرم و ببرم ی جای دور... ی مسافرت طولاااااااااااااااااااااانی...

  و در پایان ی سفر، بایستم ی همچین جایی و از شوق و لذت از ته دلم جیغ بزنم از خوشحالی... آه

ایا عشق......

سرش پایین بود، انگشتش را به میز کامپیوتر می کشید :" همکلاسیم بوده، دوره ی ارشد، دختر خیلی خوبیه، خیلی خوش اخلاقه و متین، مدت زیادیه بهش فکر می کنم، نمی تونم ی لحظه هم... "  لبخند زدم، سرش را بلند کرد،پوست روشنش به سرخی گرایید، خندید و دوباره به حرکت انگشتش روی میز، نگاه کرد:" صورت قشنگی داره، چشماش... اوووم" هوایی  که در قفسه ی سینه اش تلنبار شده بود ، به بیرون هل داد:" آه، چشماش خیلی قشنگه... ی حالتی داره.. ی جور خاصیه... می دونی چی میگم؟ "  چند لحظه ی ساکت شد و بعد با لبخند ادامه داد:" کوچولو موچولوئه، از این ریزه میزه ها " ریز ریز خندید اما یکدفعه اخمهایش رفت توی هم :" نکنه مامان بابام مخالفت کنند؟ دیدی که چقد قد واسشون مهمه"

دستهایش را گذاشت دو طرف صندلیم وسریع روی زمین نشست :" میای ببینیش؟ ببینی چطوریه؟  دخترا بهتر همدیگه رو می بینند و می شناسن.." به چشمهای روشنش نگاه کردم که مژه های گندمی بلندش، تند تند رویشان را می پوشاند...:"  میایی ببینی؟ ببینی اونم دوسم داره؟"

خندیدم  و سرم را بالا پایین بردم، پرسیدم:" کی؟ " یکدفعه از جا بلند شد:" همین الان؟ همین الان میای؟ الان دیگه ادارشون تعطیل میشه" و در همانحالی که چشمایش را ریز کرد ، زیر لب گفت:" دیروز که همین موقعها کارش تموم شد"

به من نگاه کرد، ابروی بالا رفته ام را که دید، دستپاچه و با شرم گفت:" نه! نه! دیروز اتفاقی راهم افتاده بود اون طرفا، همین طوری... " و دوباره چشمهایش  ریز شدند، زمزمه کرد:" تا اومد بیرون فرار کردم... واای نکنه دیده باشه منُ"  

لباسهایم را که می پوشیدم ، به چشمهایش فکر می کردم، به چشمهای پر از عشقش، پر از اضطراب و التهابش، به عشق ... عشق... صدایش از هال به گوش می رسید:" سلام، خانم ف؟ خوبید؟مرسی... ببخشید مزاحم شدم، چیز... اومم.. می خواستم چند سئوال در مورد دستگاه... بپرسم؟ بله... چیز..آخه ی پروژه ی ... بله اگه لطف کنید... نه زیاد مزاحم نمی شم، همون دم در اداره... تا نیم ساعت...." صدای دویدنش آمد، محکم به در می کوبید:"آبجی  تو رو خدا زودتر، میره آ، وای زود باش..." مداد را به زور به چشمهایم کشیدم، خنده ام بند نمی آمد....

...با انگشت شست و اشاره اش، تن پوش چهارخانه ی خوش رنگش را به طرف جلو کشید و تند تند تکان داد:" چقد گرمه! هنوز تعطیل نشده"  دستمالی  را گرفتم طرفش، بخار و هرم سرما قبل از کلماتم به سویش دوید... دستمال را سریع به پیشانیش کشید و یکدفعه دستش بی حرکت ماند:" اونه هاش..." سرم را برگرداندم... دخترکی  با مانتو شلوار سرمه ای، مقنعه ی سیاهش را مرتب می کرد و در همان حال اطراف را می پایید، تا او را دید، لبخندی زد و به طرفمان امد، اما در میانه ی راه ایستاد. با کیف به پای پسرک زدم:" چیه میخوای همینطوری هی ..." بریده بریده گفت :" ن...ه .. نه... بر...یم" و اوه بلندی کشید!...

دخترک سلامی داد و با دقت نگاهمان کرد، پسرک دستپاچه شروع کرد:" چیز... اووم... دختر عمه ام  که آبجی نازنینمه... آبجی! خانم ف.. از همکلاسیای ارشدم" دخترک لبخندی زد  اما از تعجبش کم نشد... پسرک ادامه داد:"چیز... همراهم اومده .. چیز.. آها... ازشون خواهش کردم همراهم بیاد تا ی دی وی دی زبان  واسم انتخاب ک..." به چشمهای دخترک نگاه کردم،  فهمیده بود...

  دخترک دستش را جلو آورد، با مهر فشردمش... شمرده شمرده گفت:" ببخشید من کمی..." و بعد از مکثی  اضافه کرد:" یکی دو هفته دیگه، گزینش داریم، خیلی به لباس گیر میدن، واسه همین ...."  صدایش چه آرام بود، حرفش را قطع کردم:" خیلی مرتب و صد البته متین.." آرام خندید گونه هایش قرمز شد...دوباره دستش را گرفتم، انگشتانش داغه داغ بود، فکر کردم از میان لبان دخترک هم هیچ بخار و هرم سرمایی ،خارج نمی شود، نگاهم کرد، گفتم:" چقدر چشماتون زیباست" در همانحالی که چشمهایش تند تند باز و بسته می شدند، مرسیِ بریده بریده ایی گفت و سرش را به طرف بالا بلند کرد،  پسرک با اشتیاق نگاهش می کرد، نگاهشان در هم تنیده شد...

 حس کردم  زمین و زمان و آسمان از حرکت باز ایستاده اند تا یکی از ناب ترین حسهای انسانی را نظاره کنند و به انسان رشک ببرند...

.........

  سلامتی شما، الحمدالله، راضی هستیم به رضای خدا. نه! من که مدرکم رو گرفتم، درس رو بوسیدم و گذاشتم کنار، زندگی اینقد سخت شده که به عشق و علاقه ات نگاه نمی کنه، دنبال ی لقمه نون ندویی، زیر چرخ فشارها له ات می کنه. بعدشم درس بخونیم که چه؟ ماها که نه جایی دَس(!) داریم، نه کَس! همون بهتر درسم نخونیم. داداش کوچیکم –میثم- امسال ارشد دانشگاه تهران قبول شد، هر کاری کردیم، نرفت که نرفت، می گفت که چی بشه؟ استاد! همین من که اون همه تهدید و دعواش کردم و ی مدتیه باهاش حرف نمی زنم هم ته دلم حق می دادم بهش...

ببخشید! انگار در محکم بسته نشده. مرسی ، دستتون درد نکنه... عجب بارونیه، چه آسمونه دلگیر و گرفتیه ایه.... ترافیک نشه خوبه.... من خودم یکی دو سال پیش، بعد از کلی دوندگی و درخواست  و صد البته نذر و نیازای ننمون، توی اداره ی برق استخدام شدم، از همین استخدام آبکیا آ! یکی از کارام ، کنترل و و تنظیم  کنتور برقا بود، من رو می فرستادن دنبال چک کردن کنتور برقا، می دیدی واسه ی خونه ایی 150 تومن پول برق اومد ه و طرف هم مدتها بود پول رو پرداخت  نکرده، می رفتی نگاه می کردی، کنتور برق مثه ماه کار می کنه! سالمِ سالم...  می خواستی بنویسی،  ی دفعه ایی چشمت می افتاد به سر و وضع زندگیشون، 4-5 تا بچه ی قد و نیم قد، پدر بیمار، ی تیکه زیلو رنگ و رو رفته وسط هال...  آخه من چطور می تونستم بذارم از همچین خونه ای این همه پول برق بگیرن؟ چند باری رفتم در خونه ها، جدای از چند مورد که زرنگ بازی می کردند، باقی همه، ی جور بد بخت بیچاره و ندار بودند... می نوشتم کنتور خراب است...دروغ می نوشتم و عذاب وجدان داشتم، راستشو می نوشتم، عذاب وجدان داشتم... ی بدبختی بود که کافر گرفتارش نشه...

  اینها به کنار، توی بعضی از ادارات،دور از جون شما، گاهی باید فوش (!) به امواتت رو هم بشنوی و خودت رو بزنی به نشنیدن  که از نون خوردن نیفتی... تو اون مدتی که با این شرایط کار می کردم، احساس می کردم همه ی دنیا با سنگینی و غمش روی شونه هامه، هر روز صب که بیدار می شدم  و می رفتم به طرف اداره، انگار روی دوشِ چهار نفر، می بردنم قبرستون...

ی روز صب که بیدار شدم و داشتم خودم رو می کشوندم طرف اداره، به خودم گفتم،: پسر! تو اهل این کارا و این جاها نیستی، چرا خودتو اینطوری ذره ذره می کُشی؟ و همون جا بی خیال اون 400 تومن  شدم ...استاد وقتی که رییس بخشمون زنگ زد و با همون لحن تحقیر کنندش ، با همون حالت طلبکارانه ی صدقه دهندش با عصبانیت سرم داد کشید که چرا دیر کردم، وقتی خیلی محکم و شمرده  جوابشو دادم وقتی که حرفایی که اون مدت مثه ی غده هی توی دلم بزرگ و بزرگتر شده بود رو ریختم تو سرش، حس کردم اون مردی که زیر اون همه بیچارگی و فلاکت و تحقیر چالش کرده بودم، دوباره زنده شده... و بعد از اون کارگری کردم، دستفروشی  و مسافر کشی کردم ، اما شبا امیدوارتر از قبل سرم رو میذاشتم رو متکا....

ای داداش چرا بوق می زنی؟ مگه نمی بینی قرمزه؟ عجبا! می خوای به کجا برسی داداش؟ ما تا ته ِ ته این جاده رو رفتیم و خبری نبوده والا!...

هی...  این چند دقیقه ای که ساکت بودم، داشتم به درس خوندن فکر می کردم استاد، ی حس خوبی اومد تو وجودم، انگار وقتی درس می خوندم، ی پسر کوچک بی دغدغه ای بودم که همه ی غمش درس فرداشه.. دوس دارم دوباره همون پسر بچه هه شم.. لااقل وقت درس خوندن...

استاد این  زمینای طرف راست رو می بینید؟  ی قطعه شون  رو خریدم، می خوام ی خونه بسازم ، همین جا و از اجاره نشینی در آم... ی کمی از شهر دوره، اما مهم اینه که مال خودم میشه...می دونم زوده زود اوضاع به سامون میشه... دارم می رم دوره، پایه یکم رو بگیرم میزنم تو خط کامیونا... شاید بعدِ اون بشه دوباره درسم رو ادامه بدم...

  ئه کی بارون بند اومده؟ خورشید رو نگاه کنید... چقدر زیباست... اینجاها چه هوای خوبی داره....

رسیدیم استاد... سلام داداش! می تونم ماشین رو ببرم داخل؟ زود بر می گردم... دمت گرم داداش. بفرمایید استاد... تو رو خدا نفرمایید... وقتی زنگ زدید آژانس خودم گوشی رو برداشتم، همه اش می گفتم چقدر صداش شبیه شماست.. سعادتی بود بعد این مدت... ببخشید خیلی حرف زدم...  در پناه حق استاد... در پناه حق....