سرش پایین بود، انگشتش را به میز کامپیوتر می
کشید :" همکلاسیم بوده، دوره ی ارشد، دختر خیلی خوبیه، خیلی خوش اخلاقه و
متین، مدت زیادیه بهش فکر می کنم، نمی تونم ی لحظه هم... " لبخند زدم، سرش را بلند کرد،پوست روشنش به سرخی
گرایید، خندید و دوباره به حرکت انگشتش روی میز، نگاه کرد:" صورت قشنگی داره،
چشماش... اوووم" هوایی که در قفسه ی
سینه اش تلنبار شده بود ، به بیرون هل داد:" آه، چشماش خیلی قشنگه... ی حالتی
داره.. ی جور خاصیه... می دونی چی میگم؟ "
چند لحظه ی ساکت شد و بعد با لبخند ادامه داد:" کوچولو موچولوئه، از
این ریزه میزه ها " ریز ریز خندید اما یکدفعه اخمهایش رفت توی هم :" نکنه
مامان بابام مخالفت کنند؟ دیدی که چقد قد واسشون مهمه"
دستهایش را گذاشت دو طرف صندلیم وسریع روی زمین
نشست :" میای ببینیش؟ ببینی چطوریه؟ دخترا بهتر همدیگه رو می بینند و می
شناسن.." به چشمهای روشنش نگاه کردم که مژه های گندمی بلندش، تند تند رویشان
را می پوشاند...:" میایی ببینی؟
ببینی اونم دوسم داره؟"
خندیدم
و سرم را بالا پایین بردم، پرسیدم:" کی؟ " یکدفعه از جا بلند
شد:" همین الان؟ همین الان میای؟ الان دیگه ادارشون تعطیل میشه" و در
همانحالی که چشمایش را ریز کرد ، زیر لب گفت:" دیروز که همین موقعها کارش
تموم شد"
به من نگاه کرد، ابروی بالا رفته ام را که دید،
دستپاچه و با شرم گفت:" نه! نه! دیروز اتفاقی راهم افتاده بود اون طرفا، همین
طوری... " و دوباره چشمهایش ریز
شدند، زمزمه کرد:" تا اومد بیرون فرار کردم... واای نکنه دیده باشه منُ"
لباسهایم را که می پوشیدم ، به چشمهایش فکر می
کردم، به چشمهای پر از عشقش، پر از اضطراب و التهابش، به عشق ... عشق... صدایش از
هال به گوش می رسید:" سلام، خانم ف؟ خوبید؟مرسی... ببخشید مزاحم شدم، چیز...
اومم.. می خواستم چند سئوال در مورد دستگاه... بپرسم؟ بله... چیز..آخه ی پروژه ی ...
بله اگه لطف کنید... نه زیاد مزاحم نمی شم، همون دم در اداره... تا نیم
ساعت...." صدای دویدنش آمد، محکم به در می کوبید:"آبجی تو رو خدا زودتر، میره آ، وای زود باش..." مداد
را به زور به چشمهایم کشیدم، خنده ام بند نمی آمد....
...با انگشت شست و اشاره اش، تن پوش چهارخانه ی
خوش رنگش را به طرف جلو کشید و تند تند تکان داد:" چقد گرمه! هنوز تعطیل نشده"
دستمالی را گرفتم طرفش، بخار و هرم سرما قبل از کلماتم به
سویش دوید... دستمال را سریع به پیشانیش کشید و یکدفعه دستش بی حرکت ماند:"
اونه هاش..." سرم را برگرداندم... دخترکی
با مانتو شلوار سرمه ای، مقنعه ی سیاهش را مرتب می کرد و در همان حال اطراف
را می پایید، تا او را دید، لبخندی زد و به طرفمان امد، اما در میانه ی راه
ایستاد. با کیف به پای پسرک زدم:" چیه میخوای همینطوری هی ..." بریده
بریده گفت :" ن...ه .. نه... بر...یم" و اوه بلندی کشید!...
دخترک سلامی داد و با دقت نگاهمان کرد، پسرک
دستپاچه شروع کرد:" چیز... اووم... دختر عمه ام که آبجی نازنینمه... آبجی! خانم ف.. از
همکلاسیای ارشدم" دخترک لبخندی زد
اما از تعجبش کم نشد... پسرک ادامه داد:"چیز... همراهم اومده .. چیز.. آها... ازشون خواهش کردم همراهم
بیاد تا ی دی وی دی زبان واسم انتخاب
ک..."
به چشمهای دخترک نگاه کردم، فهمیده بود...
دخترک
دستش را جلو آورد، با مهر فشردمش... شمرده شمرده گفت:" ببخشید من
کمی..." و بعد از مکثی اضافه کرد:"
یکی دو هفته دیگه، گزینش داریم، خیلی به لباس گیر میدن، واسه همین ...." صدایش چه آرام بود، حرفش را قطع کردم:"
خیلی مرتب و صد البته متین.." آرام خندید گونه هایش قرمز شد...دوباره دستش را
گرفتم، انگشتانش داغه داغ بود، فکر کردم از میان لبان دخترک هم هیچ بخار و هرم
سرمایی ،خارج نمی شود، نگاهم کرد، گفتم:" چقدر چشماتون زیباست" در
همانحالی که چشمهایش تند تند باز و بسته می شدند، مرسیِ بریده بریده ایی گفت و سرش
را به طرف بالا بلند کرد، پسرک با اشتیاق
نگاهش می کرد، نگاهشان در هم تنیده شد...
حس کردم
زمین و زمان و آسمان از حرکت باز ایستاده اند تا یکی از ناب ترین حسهای
انسانی را نظاره کنند و به انسان رشک ببرند...