سرما، اتاق را در بر گرفته است...یادم می افتد پنجره را دیشب
نبسته ام. اینجا هنوز هوا سرد است تا همین چند روز پیش بخاری اتاق را روشن می
گذاشتم و آن پتو گل بهی کت کلفت را رویم می انداختم...به طرف پنجره می روم، اما
دستم برای بستنش کم می آورد، بیرون، زمین خیس خیس است و آسمان پر از ابر و مه...و
یک صف از گنجشکها پشت پنجره ی اتاق به دیوار تکیه داده اند و در سکوت به باران
نگاه می کنند... دختر بچه ی همسایه ، کنار سه چرخه اش ایستاده و مدام تکرار می
کند:" خدا ملگم بده، حالا چکال کنم؟" هر چه دقت می کنم نمی فهمم مشکلش
چیست و دست آخر فریاد خودش به امدادم می رسد:" مامانی خدا ملگم بده! من این
مولچیهای بیچاله رو زیل کلدم!"
به کوهها خیره می شوم، در چادری از مه صورت نازنینشان را
پنهان کرده اند و به مهرِملیح مادرانه ای از پشت پرده ها صدایم می کنند... دلم می
خواهد بال در آورم، دلم می خواهد چشمهایم را ببندم و تنها وقتی بازشان کنم که در
آغوش بی نظیرشان آرام گرفته باشم... چه رازی است، چه پیوندی است میان من و این
کوههای سنگی که اینگونه بی قرارم می کنند؟؟ که وقت دلتنگی فقط منظره و رایحه شان
برای خوب شدن دلم کافی است؟
گرسنه ام، تشنه ام، هیچ چیزی در این بالا ندارم ، ولی با همه ی تهی
بودنش دوست ندارم لحظه ایی ترکش کنم، به سراغ کیفم می روم در پی آدامسی، شکلاتی ..
و از ته تهایش نصفه ی یک لواشک لوله ایی را پیدا می کنم! چند شب پیش، که دل گرفته
و غمگین زده بودم بیرون و برای اینکه روی خودم را کم کنم و به همه ی دنیا بگویم که
اصلا هم ناراحت نیستم که حالم خوبه خوبه خوب است!رفته بودم داخل
سینمایی و طنزترین! فیلمش را انتخاب کرده و با سیب زمینها و لواشکهای دستم، نشسته
بودم به دیدن فیلم! و داشت راست راستی یادم می رفت همه چیزرا که صدایی پر از ناز!!! مرا به خودم آورده
بود:"خانوووم ببخشید ساعت چنده؟" و من لواشک لیس زنان و هر هر کنان! در
آن تاریکی چشمهایم را ریز ریز کرده بودم تا بفهمم بالاخره این صدای ظریف زنانه است
یا مردانه؟؟ و با تشخیص یک هیبت ِ دو و اندی متری! لواشک را از دهانم بیرون کشیده و خیلی محتاط گفته بودم :" ساعت هشت
جناب" و پسرک دوباره با ناز پرسیده بود:" ساعت پنج؟" و درست در همین لحظه من خیلی سریع اخم کرده و لواشک را چپانیده بودم توی
جیب کیف! و رویم را بر گردانده بودم! ( بنازم واکنش رو:دی)
سردم است، گوشی را بر می دارم ، اما پشیمان می شوم، می دانم
از آن وقتهایی است که حرفی برای گفتن از حالم ندارم، حالی که نه می شود از آن گفت
و نه می شود نگفت، حالی که به کلمه کشیده نمی شود و در همان حال تمام وجودت
را به بند می کشد و هر چه بیشتر تقلا کنی بیشتر و بیشتر، تو را در خودش فرو می
برد... مهسَتی گنجوی راست می گفت:" ...ار راز نهان کنند غمشان بکشد/ ور فاش کنند، مردمانشان ( نه! باز همان غمشان) بکشد"
نفس عمیقی می کشم ،چشمم می افتد به غار تنهاییم! غار کوچکی که
در کنار پنجره بساطش را علم کرده ام: یک زیر انداز سبز و صورتی از مادر بزرگ، یک
پشتی ترکمن و چهار پایه ای که پشتش می نشینم و می خوانم و می نویسم و گاه گاهی دور
از جان! فکر می کنم!
منظومه ی لیلی و
مجنون روی میز است، دستی رو جلد کتاب می کشم و یک صفحه اش را باز می کنم و آرام می
خوانم: در هر دلی از هواش میلی/ گیسوش چو لیل و نام لیلی... مستی به نخست باده سخت
است/ افتادن نافِتاده سخت است...
قطره بارانی بازیگوش، جست و خیز کنان از پنجره و پرده رد می
شود و بدو بدو، خودش را لای ورقهای کتاب قایم می کند، پرده را کامل کنار می زنم و
چهار پایه را.... و روی زیر انداز ،دراز می کشم چشم در چشم آسمان، بوی مامان بزرگ
تمام فضا را سرخوش می کند. قطرات باران به صورتم می خورند و من به همراه کاروان
ابرهای زنگی و رومی، رهسپار سرزمینهایی دور و دورتر می شوم...
پاوبلاگی: مدتها بود از نوشتن پستهای بلند فرار می کردم که می ترسیدم لو بدهند
حال و هوایم را و حق داشتم انگاری آ :دی