الو! واتسون؟ من گراهام بل هستم :دی

 سیم تلفنی که به مودم وصل میشه، قطع شده بود. اون لایه رو کش سفیدِ پلاستیکی  رو با کارد شکاف دادم و سه سیم با روکشهای پلاستیکی رنگی پیدا کردم!  اون روکشها رو با شعله ی کبریت آب کرده، با دستمال کاغذی پاک نموده سپس به هم پیچاندم و الان به حول و قوه ی الاهی و با همت نیروی متخصص داخلی بدون کمک اجانب! تلفن وصله!

  یعنی الان حس می کنم گراهام بلم و واسه اولین بار تلفن رو اختراع کردم به ابالفضل....

پاوبلاگی: ووی یعنی خودم هم نمی دونم چه بلایی سر سیمها آوردم، دست به دعا برداشتم قطع نشه، که اگه بشه، عمرا کسی بتونه بفهمه اینجا چی به چی و کی به کی وصل شده... خداااااااااااااااااااا

حال و هوا..

 سرما،   اتاق را در بر گرفته است...یادم می افتد پنجره را دیشب نبسته ام. اینجا هنوز هوا سرد است تا همین چند روز پیش بخاری اتاق را روشن می گذاشتم و آن پتو گل بهی کت کلفت را رویم می انداختم...به طرف پنجره می روم، اما دستم برای بستنش کم می آورد، بیرون، زمین خیس خیس است و آسمان پر از ابر و مه...و یک صف از گنجشکها پشت پنجره ی اتاق به دیوار تکیه داده اند و در سکوت به باران نگاه می کنند... دختر بچه ی همسایه ، کنار سه چرخه اش ایستاده و مدام تکرار می کند:" خدا ملگم بده، حالا چکال کنم؟" هر چه دقت می کنم نمی فهمم مشکلش چیست و دست آخر فریاد خودش به امدادم می رسد:" مامانی خدا ملگم بده! من این مولچیهای بیچاله رو زیل کلدم!"

به کوهها خیره می شوم، در چادری از مه صورت نازنینشان را پنهان کرده اند و به مهرِملیح مادرانه ای از پشت پرده ها صدایم می کنند... دلم می خواهد بال در آورم، دلم می خواهد چشمهایم را ببندم و تنها وقتی بازشان کنم که در آغوش بی نظیرشان آرام گرفته باشم... چه رازی است، چه پیوندی است میان من و این کوههای سنگی که اینگونه بی قرارم می کنند؟؟ که وقت دلتنگی فقط منظره و رایحه شان برای خوب شدن دلم کافی است؟

گرسنه ام، تشنه ام،  هیچ چیزی در این بالا ندارم ، ولی با همه ی تهی بودنش دوست ندارم لحظه ایی ترکش کنم، به سراغ کیفم می روم در پی آدامسی، شکلاتی .. و از ته تهایش نصفه ی یک لواشک لوله ایی را پیدا می کنم! چند شب پیش، که دل گرفته و غمگین زده بودم بیرون و برای اینکه روی خودم را کم کنم و به همه ی دنیا بگویم که اصلا هم ناراحت نیستم که حالم خوبه خوبه خوب است!رفته بودم داخل سینمایی و طنزترین! فیلمش را انتخاب کرده و با سیب زمینها و لواشکهای دستم، نشسته بودم به دیدن فیلم! و داشت راست راستی یادم می رفت همه چیزرا  که صدایی پر از ناز!!! مرا به خودم آورده بود:"خانوووم ببخشید ساعت چنده؟" و من لواشک لیس زنان و هر هر کنان! در آن تاریکی چشمهایم را ریز ریز کرده بودم تا بفهمم بالاخره این صدای ظریف زنانه است یا مردانه؟؟ و با تشخیص یک هیبت ِ دو و اندی متری! لواشک را از دهانم بیرون کشیده  و خیلی محتاط گفته بودم :" ساعت هشت جناب" و پسرک دوباره با ناز پرسیده بود:" ساعت پنج؟"  و درست در همین لحظه من  خیلی سریع اخم کرده و لواشک را چپانیده بودم توی جیب کیف! و رویم را بر گردانده بودم! ( بنازم واکنش رو:دی)

سردم است، گوشی را بر می دارم ، اما پشیمان می شوم، می دانم از آن وقتهایی است که حرفی برای گفتن از حالم ندارم، حالی که نه می شود از آن گفت و نه می شود  نگفت، حالی که به کلمه کشیده نمی شود و در همان حال تمام وجودت را به بند می کشد و هر چه بیشتر تقلا کنی بیشتر و بیشتر، تو را در خودش فرو می برد... مهسَتی گنجوی راست می گفت:" ...ار راز نهان کنند غمشان بکشد/ ور فاش کنند، مردمانشان ( نه! باز همان غمشان) بکشد"

نفس عمیقی می کشم ،چشمم می افتد به غار تنهاییم! غار کوچکی که در کنار پنجره بساطش را علم کرده ام: یک زیر انداز سبز و صورتی از مادر بزرگ، یک پشتی ترکمن و چهار پایه ای که  پشتش  می نشینم و می خوانم و می نویسم و گاه گاهی دور از جان! فکر می کنم! منظومه ی لیلی  و مجنون روی میز است، دستی رو جلد کتاب می کشم و یک صفحه اش را باز می کنم و آرام می خوانم: در هر دلی از هواش میلی/ گیسوش چو لیل و نام لیلی... مستی به نخست باده سخت است/ افتادن نافِتاده سخت است...

قطره بارانی بازیگوش، جست و خیز کنان از پنجره و پرده رد می شود و بدو بدو، خودش را لای ورقهای کتاب قایم می کند، پرده را کامل کنار می زنم و چهار پایه را.... و روی زیر انداز ،دراز می کشم چشم در چشم آسمان، بوی مامان بزرگ تمام فضا را سرخوش می کند. قطرات باران به صورتم می خورند و من به همراه کاروان ابرهای زنگی و رومی، رهسپار سرزمینهایی دور و دورتر می شوم...

پاوبلاگی: مدتها بود از نوشتن پستهای بلند فرار می کردم که می ترسیدم لو بدهند حال و هوایم را و حق داشتم انگاری آ :دی

چند ساعت بعد  :دی

پیرو پست قبل:

مامان همچنان در اعتصاب است و دلتون نخواد الان برام اسفند دود کرد و ی دور رو سرم چرخوند...:دی

من واقعا نمی دونم و نمی فهمم این مامانا در مورد بچه هاشون چه فکری می کنند آخه.. :ددددی

من همون هیچی نگم بهتره! :دی

مامان با بابا دعوا کرده که این دختره رو ( یعنی من رو ) لوس و دیونه کردی!!! که هی لی لی به لالاش میذاری که هی نمی ذاری بره پی زندگیش، که.... بعد هم چادر چاقچور کرده و اومده اتاق من به عنوان قهر!  تازه دم به دقیقه ازم می پرسه :"  به نظر تو،  حق با کیه؟ نه خدایش حق با کیه؟؟"

یعنی من  لالم الان! :دییییییی


پاوبلاگی: نفس؟؟؟؟؟؟؟؟؟

امشب یکی سیب ماه رو گاز زده...

عاشق وقتهایی هستم که آسمون اینطوری لبخند میزنه...

 گاهی وقتها چاله ی رو لپشو  می بینم.... اما اون وقتهایی که ی خالِ روشن ِ ستاره ایی، اون گوشه ی لباش میشینه که دیگه محشره... اوممممم

پاوبلاگی: خوشحال و آروم  باش دلِ من.. آفرین! خوشحال و آروم باش...

آیا از چاقی رنج می برید؟ آیا می خواهید در عرض چند روز لاغر شوید؟...:دی

خوب راستش من یک مدت نه چندان کوتاه، هر روز حدود یک ساعت و سی دقیقه ورزش کردم، و رژیم درست درمان و البته بیشترک گیاهی را هم در راس کار خورد و خوراک قرار دادم، و هر شب با متر و وزن و فلان و بیسار به جان خودم افتادم تا تغییرات ِ ولو نا محسوسم را به محض رویت، شکار و رصد کنم.... اما...

اما دریغ از کوچکترین تغییر و تحول در جهت دلخواه!! و من حتی یک شب با همین چشمهای خودم دیدم که دور کمرم، یک سانتی رشد و نمو کرده است!....گذشت و گذشت تا همین چند روز پیش که یهویی مسموم شدم و روح و تن و جسم و جانم با همدیگر مخلوط شدند و کلا درب و داغان...

بعد دیروز که تازه از بستر بیماری برخاستم! در حال پوشیدن لباسها ، متوجه شدم، جوجه اردک تپل  مپل قصه ی ما(:دی) به یک قوی باربی سان! بدل شده است! و این قو!!! (:دی) الانی بیسیار بیسیار  (!)خوشحال است نقطه.....!

پاوبلاگی: الان خوبه خوبم... فقط خواستم خودم رو لوس کنم کمی!( ایشششش) و بعدش عذر بخواهم من باب غیبتم...

و گویا این قضیه را می توان به بیشتر قسمتهای زندگی خیلی از ما آدمها تعمیم داد...

  دقت کردید وقتهایی که میرید خرید و همه ی شهر رو زیر پا میذارید و هی نگاه می کنید هی  امتحان می کنید و هیچی به دلتون نمی شینه و در آخر از سر اجبار یا بی حوصلگی یا چی... یک چیزی رو بالاخره انتخاب می کنید و درست در همین لحظه یعنی در همین لحظه.. همه جا پر از چیز میزای قشنگ میشه.. بعد هی چیز میزای خوشگل می بینید و هی افسوس می خورید و هی زیر لب می گید: اوه این چقدر قشنگه! چرا من این رو ندیدم.. اوه چرا من این رو نخریدم" و........
هوووم ......بعله رفقا..

پاوبلاگی: چرا اینطوری نیگام می کنید؟؟؟؟ ئه.. من کلا اهل خرید نیستم آ.....بعله!

وقتِ رفتنم ، آش فروش بغلی می گفت : خانوم ! انواع آش !!! :دی

دلگرفته و غمگین راه افتادم توی کوچه پس کوچه ها،و در آن حال، حتی کوچه باغها و شکوفه ها و نسیم و نم نم باران هم حالم را خوب نمی کرد. یهویی سر از یک بازارچه ی کوچک درآوردم... بازارچه ای پر از  رنگ و مزه و رایحه... پر از خوردنیهای رنگارنگ خوشمزه ی خوش رنگ...

کنار  لواشکها و آلوچه ها، آلبالوها و آلوها و قیسی ها ایستادم  و باذوق و شوق نگاه کردم. .. و در پاسخ فروشنده گفتم هر کدوم خوشمزه تره... و کاسه ی کوچکی را چشیدم با لذت... و بعد  روی پله  ی مغازه نشستم ، هی انتخاب کردم و فروشنده با لبخند و حوصله برایم می آورد...

 و ترش و شیرین در وجودم در هم می آمیختند   و تبدیل به لبخندِ بزرگِ ملسی می شدند  که سایه ی تلخ ِ غم را از چشمهایم دور و دور تر می کرد....

پاوبلاگی: چشمم دنبال آش رشته هم بود... ولی خدایش دیگه نمی تونستم... :دی

فتح الله نژاد می گفت: بهرام! اون فتحه و ضمه گذاشتنت توی حلقم:دیییییییی

یکی از پسرای کلاس اسم همکلاسیهاشو نوشته روی ی برگه واسه گروه بندی برای کار گروهی... بعدش اون

وسطاش یکی از اسمها رو اینطوری نوشته : فَتُلا نژاد

یعنی ی ساعت رمز گشایی کردیم  اسمه رو... :دییییییی


پاوبلاگی: بعد از تموم شدن کلاس، بچه ها نمیذاشتن طفلک بره بیرون، می گفتن استاد گفته باید واسه جریمه صد مرتبه از روی اسم بنویسی ..:دی

دلت هر کجاست،  خانه ات آنجاست...

 وقتهایی که خیلی خسته ام، که هیچ چیزی دلم را خوب نمی کند، که دلم آرام و امن نمی شود، که هیچ راهی ندارم...همان وقتها...

درست همان وقتها، چشمها را می بندم و کوله ام را هم... و راه می افتم به طرف یک کوه خیلی بلند ... کوهی که پوشیده از برف است و سبزه! و در دلش، نه! جایی در قله اش یا  نزدیک قله اش، کلبه ی کوچک و قشنگ من را در خودش قایم کرده است...

کلبه ایی که پنجره هایش رو به چنین نقاشیهای بی بدیلی گشوده می شوند:



 

و درش رو به چونین منظره ایی:



 و کمی دور تر از آن می توانی بر بلندایی این چنین بایستی و ساعتها و ساعتها به روبرویت خیره شوی بی مژه برهم زدنی...


کلبه ایی کوچک و دلنشین که از دودکشش بسان نقاشیهای کودکی، نفس حیات بلند است و فضایش پر از رایحه ی علف است و سبزه و گاه گاهی برف...کلبه ایی که وقت دلتنگیی- که  همزاد آدمی است- بیرونش بنشینم و دو چایی بریزم و چشم بدوزم به روبرو، در انتظار دوستی که در اوج غمها و دلتنگیهایش ، یاد من و کلبه ام افتاده است...

پاوبلاگی: کاش یکی بود از اون تصاویر توی دلم عکس می گرفت یا می کشید یا هر چی که نشونتون بدم... این تصاویر هم خیلی نازن... هرچند در اونجایی و به اون شکلی که آرزوی منه، نیستند...

پاوبلاگی: خونه ی دل ِ من این شکلیه... تو هم از این کلبه ها داری؟بعد چه شکلیه؟ کجا؟

پاوبلاگی: من اعتراف میکنم کلبه های دل شما خعیلی خوشگل تر بود.... هوووم