امید با همه ی ... باز هم خوبه، از هیچی بهتره:)

 وقتهایی که در زندگی 

همه اش دلت خوشه که ی پناهگاه محکم داری،

ی دری اون ته ته های تاریکی و اون ماز پیچ در پیچ دلهره آورِ

و یا ی ریسمان محکمی بالا سرت که می تونی بهش چنگ بزنی و پایین نیفتی باز...


وای خدا... امان از وقتی که بفهمی  پناهت ی خیاله،

در روبه روت ی نقاشی روی دیواری سخت و سنگی

و ریسمان ِ بالا سرت  به هیچ جایی در اون بالا بالاها وصل نیست.

و بعد همین جوری که داری با اون طنابی که توی دستت مونده،  فرو میری، فکر کنی.... اوه نه آدم دیگه اون لحظه فکر نمی کنه ، از ترس قالب تهی می کنه...:)))


پا وبلاگی: هیچ وقت کسی رو نومید نکنیم از خودمون... ومهمتر از اون:  هیچ وقت نذاریم دل خودمون از خودمون  نومید بشه، که در این صورت قسمت اول هم به خودی خود اتفاق می افته...

پاوبلاگی: من خوبِ خوبم، فقط گفتم کمی ور بزنم، که دلم واسه وراجی تنگ شده بود..:دی

پاوبلاگی: وای مُردم از خنده وقتی نظراتتون رو خوندم...:))) خیلی عزیزین

....

الان تو این خونه سه تا موجود زنده، زندگی می کنن !

یکیش ی کفشدوزک خنگوله که دو روزه مثه چی با این گلهای مصنوعی فرش کیف  می کنه و هر کاریش می کنم نمیره!

یکیش این گل حسن یوسفه که دنیای منه...

یکیشم ی سوسکه  که روم به دیوار توی دستشویی اتاق گرفته! و هر کاری می کنم دلم نمیاد بوکوشمش(!) .. فقط بهش التیماتیوم (!) دادم پاشو از در دستشویی این ور تر بذاره، خونش پا خودشه دیگه!

 

خودم هم که  جزء اشیاء محسوب میشم کلا! :)))