دانشگاه بیرون شهر است، جایی بین کوهها و دشتهایِ سبز و زرد...
دم در دانشگاه می ایستم و به کوههایی که شانه به شانه ی یکدیگر ایستاده اند و روی ماهشان را در پرده ی مه و ابر، فرو برده اند، نگاه می کنم و دلم از ذوق، بی تاب می شود... ، روی زمینهای سبز رنگ ، چوپانی روی تکه سنگی نشسته و به گله ی گوسفندانش نگاه می کند و در جایی دور، چند سیاه چادر، سایه شان را روی زمینهای زرد انداخته اند... و من به خورشیدی نگاه می کنم که صورتش را سرخاب زده و با کرشمه به سوی خانه اش می رود...
بوی خاک و سبزه بلند می شود، باران نم نمک می بارد .....