دانشگاه  بیرون شهر است، جایی بین کوهها  و دشتهایِ  سبز و زرد...

   دم در دانشگاه می ایستم  و به کوههایی که شانه به شانه ی یکدیگر ایستاده اند و روی ماهشان را در پرده ی مه و ابر، فرو برده اند، نگاه می کنم و  دلم از ذوق، بی تاب می شود... ، روی زمینهای سبز رنگ ، چوپانی روی تکه سنگی نشسته و به گله ی گوسفندانش نگاه می کند و در جایی دور، چند سیاه چادر، سایه شان را روی زمینهای زرد انداخته اند...  و من به خورشیدی نگاه می کنم که صورتش را سرخاب زده  و با  کرشمه به سوی خانه اش می رود...

بوی خاک و سبزه بلند می شود، باران نم نمک می بارد .....

وووی! بعد من  فک می کردم  رنگ ِ پالتوش صورتیه! :دی

بچه ها در سکوت مشغول ترجمه هستند که دق الباب می شود و یکی از دخترهای کلاس با عذرخواهی من باب دیر رسیدنش، ناناش کنان به سمت صندلیها می رود، در همین حین یکی از پسرها سر ش را بلند می کند و بعد از نگاهی بس عمیق می فرماید:" خانم یگانه، چقد رنگ موهاتون خوب شده! با  رنگ ِبنفش پالتوتون ست شده، مبارکه "

و دوباره مشغول ترجمه کردن می شود!



و دختر خوانده الان دو سال و دو- سه ماهشه

دختر خوانده همراه باباش رفته مسجد... و اونجا به مردم چایی نذری دادن... وقتی که به دختر خوانده رسیدن ازش رد شدن و حسابش نکردن...اینم  پا شده ، رفته کت مردی  که چایی نذری می داده رو کشیده و گفته: :" عمو! لدفن واسه الناز، چایی بذار زمین"! بعله