و البته به حول و قوه الاهی(!) و نذر و نیازای من، نوه خدیجه خانوم زنده موند :دیییی

ترم اول کارشناسی، همین که تو پیرزنا و پیرمردای در و همسایه و فک و فامیل پیچید من زبان می خونم، دردسرها شروع شد...  ( اون وقتا، مثلا 80 سال پیش !دانشجو زبان، ارج و قربی داشت.. مثه الانا نبود که!)

 مثه اون دانشجو پزشکی که هنوز ثبت نام نکرده، ازش انتظار دارند بیماریشون رو تشخیص بده و درمونش کنه! هر پیرمرد و پیرزنی تا میومد خونمون ، کیسه! داروهاشو در می آورد و با ی لحن شاکی می گفت:" عزیزم، این ایرانیا خیلی دروغ میگن! بیا ببین این خارجیا توی این برگه چی نوشتن!!!" و بعد ی  طومار میدادن دستم که ترجمه کنم! منم ی لغت به زور بلد و 10 لغت نابلد! ی ترجمه  تحویل طفلیها می دادم! با ی دنیا اضطراب ،که بلا ملایی سرشون نیاد...و الحمدالله !! که همیشه تقریبا به خیر می گذشت...تا این که ی روز....

ی روز خدیجه خانوم! همسایه روبرویی ، ی قوطی آورد در خونمون که :" این قوطی شیر خشک رو فامیلمون از بلاد خارجه واسه نوه ام فرستاده، اگه زحمتت نمیشه، ترجمه اش کن که طریقه ی مصرفشو بدونیم!"

آقا! ما هم این قوطی رو ورداشتیم و هی نگاش کردیم هی سر کتاب ( فرهنگ لغت !) واسش باز کردیم ، هی از بالا و هی از پایین خوندیمش، ترجمه اش جور نمی شد... اون چیزی که فهمیده بودم  (اگه درست فهمیده بودم البته :دی) این بود که ی پودر تقویتیه که باید با چند تا چیز میز دیگه مخلوط بشه تا ماده اصلی به دست بیاد و روشن و مبرهن است که من هیچ سر در نمی آوردم...

به هر جان کندنی بود، ترجمه رو تحویل دادم ، و البته مگه حاضر بودم اعتراف کنم بلد نبود م و سر درنیاوردم، که در همون مدت کوتاه کلی شهرت به هم زده بودم، و  آیا شما می دانید وقتی یک نفری از چشم پیرزن پیرمردای آشنا ، شان و منزلتی به هم بزنه و یا اینکه از چشمشون بیفته یعنی چی؟؟!!!!!

ترجمه رو تحویل دادم و مصیبتم از همون غروب تحویل دادن شروع شد، هی با خودم می گفتم بچه چیزیش نشه! ، بچه ال نشه، بل نشه، بچه نمیره  و در کنار این نگرانی عذاب وجدان هم داشتم شدید، که به خاطر غرورت و آبروی بی معنیت، بچه مردم رو به کشتن میدی...  و این تازه وحشت و  هراس روزهام بود.. شبها کابوس میدیدم یعنی از "اره 3" هم بدتر.... مدام خواب میدیدم خدیجه خانوم اومده در خونمون و در حالی که خون از گوشه ی چشمش میچکه، بچه رو گرفته روی دو دستش و با حالت مجنونی نگام می کنه. ...

....و من تا چند هفته صبحها با ترس از خواب می پریدم و در حالیکه گلوم رو چنگ می زدم و آب دهنم رو به زور قورت می دادم از مامان می پرسیدم:" مامان خونه ی خدیجه خانوم  خبری نیست؟ نوه اش هنوز زندس؟؟؟"  و لا الله الا الله گفتنهای مامان ،با آن چهره  متعجب و نگاه عاقل اندر سفیه اش آرومم می کرد و من توی دلم نذر و نیاز که این بچه زنده بمونه، من از این غلطا نکنم دیگه....

 و آنگاه توبه نمودم از اعمال بد ...  همانا توبه ی نصوح....... :دی

...

یه حرفایی همیشه هست که از درد توی سینه است مثله فریاد نسلی که پر از عشق و پراز کینه است..........

به مدرسه می روم!!!

همکلاسیام همه لاغر، درس خوون، جدی... با ادب!!!....

من: تپل مپل، بازیگوش، حواس پرت و خجسته و نیشی باز از این سوی به اون سوی....:دییی


پاوبلاگی: ی دوره ی فشرده است...