*من این می گویم و دنباله دارد شب...
خودکار و دفتر را به زور پیدا کردم.. هر چند نه خودکارمال من است نه دفتر! و نمی دانم چطوری سر از جیب ! من در آورده اند! الان زیر نور موبایل می نویسم. حالم خوب نیست. باز از سر شب همینطوری حالم خوب نیست و اشکم روان.
همین چند لحظه ی پیش خودم را کنج اتاق پیدا کردم، دستهایم در هم گره بودند و هق هق کنان مدام رو به پنجره تکرار می کردم" تو حال و روز من رو می بینی، مگه نه؟" خواستم عزیزی را بیدار کنم و به او بگویم حالم خوش نیست، بعد یادم آمد چه دیروز سختی داشته است. هر کاری کردم دلم راضی نشد...
....خروس خدمتگزار مدرسه باز شب و روزش را قاتی کرده است. الان رفتم نگاهش کردم، روی لبه ی باغچه گوشه ی حیاط ایستاده، هی سینه اش را صاف می کند و هی بلند بلند ندا می دهد و تا 21 بار نشود قوقولی قوقویش، ول کن قضیه نیست که نیست!
نه که صدایش اذیتم کند آ. اتفاقا کلی هم دوستش دارم.لااقل می فهمم یک موجود دیگری هم مثل من شب و روزش را گم کرده است. اما می دانم آخرش این بی محل خواندنهایش صفدر را عصبانی می کند و یک شبی نصفه شبی بلا ملایی سرش می اورد. آن وقت این خروس خنگ خر! هم خودش را بدبخت می کند ، هم این شبهای طولانی و ترسناک مرا بی نوا تر! البته یک کلاغ هم دارم که خانه اش روی همین درخت بلنده ی نزدیک پنجره است. اما خوب دلم به او خوش نیست. روزها حدود 4.5- 5.5 عصر می اید، سری به لانه!! و زندگیش می زند و می رود. کلاغ خوش مشربی نیست..! کلا نمی شود روی همسایگیش حساب کرد!
...الان که می نویسم، ماهِ نصفه نیمه، دقیقا در پنجره ی گوشه ی سمت راستم جا خوش کرده است. یک شبهایی هست که رنگ ماه را دوست ندارم ( از همان شبهایی که حالم خوش نیست؟؟) امشب ا ز آن شبهاست. حتی می ترسم نگاهش کنم. یک حس ترس قدیمی در میان کودکیهایم را زنده می کند برایم، شاید آن شبی که گم شده بودم و ماه همین شکلی بود، نصفه و لاغر و زرد...
گفتم کودکیهایم، چند وقتی است هر وقت به خودم می ایم، می بینم غرق خاطراتی در گذشته های دورم... بیشترک دوران دبستان... حالا نه اینکه غرق خاطره ی خیلی تاپ و برجسته ای باشم، نه! مثلا یکدفعه خودم را می بینم که کلاس اولم و گوشه ی کلاس کنار سطل آشغال! مدادم را تراش می کنم... یا چند لحظه بعدترش کلاس چهارمم و معلم در حال خواندن درس دو کاج است و من ذوق زده ام که با یک بار خواندنش حفظ حفظ شده ام!.. دو کاج! در کنار خطوط سیم پیام/ خارج از ده دو کاج روییدند!... هنوز هم حفظم است...
(...اوه ...این چند لحظه ای که چیزی ننوشتم، داشتم بقیه اش را تندی توی دلم می خواندم!)
چند شب پیش برای دوستی می گفتم که چقدر ذهنم درگیر گذشته است، که با دقت در حال کنکاش است و انگار دنبال چیزی می گردد. می ترسم آخرش یک کاری دست خودم بدهم! و او پرسیده بود خودم چه فکری می کنم؟ باز مسخره بازی در آورده بودم که من کیس بسیار مناسبی برای مسایل روانشناسیم! اما خوب حس می کنم گریزانم، از این جاده ی روبرو هراس دارم... دست به دامن گذشته ها شدن... من ترسانم از این تاریکی... از تاریکی مطلقی که قرار است احاطه ام کند... می ترسم راستش! بعد می دانم گریزی هم ندارم....البته الان کلی خنده ام گرفته است که مگر چقدر حال الانم خراب است که دست به دامان خاطرات مدرسه شده ام، آن هم منی که سالی به دوازده ماه از مدرسه گریزان بودم...
....چشمم درد گرفته است.....
.
.
الان ساعت 6 صبح است... دیشبی روی دفتر خوابم برده...سخت است خواندن این نوشته ها، این صفحه پر از کلمات کم رنگ شده است...
پاوبلاگی: دیونتون کردم با این پستهای درهم؟ می دونم...