*من این می گویم و دنباله دارد شب...

خودکار و دفتر را به زور پیدا کردم.. هر چند نه خودکارمال من است نه دفتر! و نمی دانم چطوری سر از جیب ! من در آورده اند! الان زیر نور موبایل می نویسم. حالم خوب نیست. باز از سر شب همینطوری حالم خوب نیست و اشکم روان.

همین چند لحظه ی پیش خودم را کنج اتاق پیدا کردم، دستهایم  در هم گره بودند و هق هق کنان مدام رو به پنجره تکرار می کردم" تو حال و روز من رو می بینی، مگه نه؟" خواستم عزیزی را بیدار کنم و به او بگویم حالم خوش نیست، بعد یادم آمد چه دیروز سختی داشته است. هر کاری کردم دلم راضی نشد...

....خروس خدمتگزار مدرسه باز شب و روزش را قاتی کرده است. الان رفتم نگاهش کردم، روی لبه ی باغچه گوشه ی حیاط ایستاده، هی سینه اش را صاف می کند و هی بلند بلند ندا می دهد و تا 21 بار نشود قوقولی قوقویش، ول کن قضیه نیست که نیست!

نه که صدایش اذیتم کند آ. اتفاقا کلی هم دوستش دارم.لااقل می فهمم یک موجود دیگری هم مثل من شب و روزش را گم کرده است. اما می دانم آخرش این بی محل خواندنهایش صفدر را عصبانی می کند و یک شبی نصفه شبی بلا ملایی سرش می اورد. آن وقت این خروس خنگ خر! هم خودش را بدبخت می کند ، هم این شبهای طولانی و ترسناک مرا بی نوا تر! البته یک کلاغ هم دارم که خانه اش روی همین درخت بلنده ی نزدیک پنجره است. اما خوب دلم به او خوش نیست. روزها حدود 4.5- 5.5 عصر می اید، سری به لانه!!  و زندگیش می زند و می رود. کلاغ خوش مشربی نیست..! کلا نمی شود روی همسایگیش حساب کرد!

...الان که می نویسم، ماهِ نصفه نیمه، دقیقا در پنجره ی گوشه ی سمت راستم جا خوش کرده است. یک شبهایی هست که رنگ ماه را دوست ندارم ( از همان شبهایی که حالم خوش نیست؟؟) امشب ا ز آن شبهاست. حتی می ترسم نگاهش کنم. یک حس ترس قدیمی  در میان کودکیهایم را زنده می کند برایم،  شاید آن شبی که گم شده بودم و ماه همین شکلی بود، نصفه و لاغر و زرد...

گفتم کودکیهایم، چند وقتی است هر وقت به خودم می ایم، می بینم غرق خاطراتی در گذشته های دورم... بیشترک دوران دبستان... حالا نه اینکه غرق خاطره ی خیلی تاپ و برجسته ای باشم، نه! مثلا یکدفعه خودم را می بینم که کلاس اولم و گوشه ی کلاس کنار سطل آشغال! مدادم را تراش می کنم... یا چند لحظه بعدترش کلاس چهارمم و معلم در حال خواندن درس دو کاج است و من ذوق زده ام که با یک بار خواندنش حفظ حفظ شده ام!.. دو کاج! در کنار خطوط سیم پیام/ خارج از ده دو کاج روییدند!... هنوز هم حفظم است...

(...اوه ...این چند لحظه ای که چیزی ننوشتم، داشتم بقیه اش را تندی توی دلم  می خواندم!)

چند شب پیش برای دوستی می گفتم که چقدر ذهنم درگیر گذشته است، که با دقت در حال کنکاش است و انگار دنبال چیزی می گردد. می ترسم آخرش یک کاری دست خودم بدهم! و او پرسیده بود خودم چه فکری می کنم؟ باز مسخره بازی در آورده بودم که من کیس بسیار مناسبی برای مسایل روانشناسیم! اما خوب حس می کنم گریزانم، از این جاده ی روبرو هراس دارم... دست به دامن گذشته ها شدن... من ترسانم از این تاریکی... از تاریکی مطلقی که قرار است احاطه ام کند... می ترسم راستش! بعد می دانم گریزی هم ندارم....البته الان کلی خنده ام گرفته است که مگر چقدر حال الانم خراب است که دست به دامان خاطرات مدرسه شده ام، آن هم منی که سالی به دوازده ماه از مدرسه گریزان بودم...

....چشمم درد گرفته است.....

.

.

الان ساعت 6 صبح است... دیشبی روی دفتر خوابم برده...سخت است خواندن این نوشته ها، این صفحه پر از کلمات کم رنگ شده است...

*خموش و مهربان با من
به کردار پرستاری سیه پوشیده پیشاپیش دل بر کنده
از بیمار
نشسته در کنارم اشک بارد شب
من این میگویم و دنباله دارد شب... اخوان

پاوبلاگی: دیونتون کردم با این پستهای درهم؟ می دونم...

 

ستاد مبارزه با مواد مخدر نریزه سرم ی وقت!

خانه ی جدید اجاق مجاق! ندارد، به همین دلیل وقتی هوس چایی و غیره باشد! یک گاز پیک نیکی از دوره پارینه آهنی! کارم را راه می اندازد.

حالا امروز یک بابایی زنگ در را زد که آمده پرده ها را روبراه کند( ئه! نگفته بودم  اینجا پرده هم ندارد؟!) خوب با خودم اندیشه فرمودم که مرد نامحرم می آید چه معنی دارد یک دختر تک و تنها  خانه بماند اصلا؟  ( یعنی بس که  نجیبم!) بعد از آنجایی که  شال و روسریها یک چکه آب شده بودند و یقه ی لباس هم کمی گل گشاد بود، چادری را سرم کشیدم و  طوری گرفتمش که فقط یک چشم و نصف دماغم بیرون بود ( آخی می دونم ندیدید از این طور حجابهاو  الان چقدر سخته تجسمش کنید!) سر راه هم نمی دانم چرا یکدفعه ای حس مرد خانه بودن  بهم دست داد!!  گاز پیک نیکی را که خالی شده بود برداشتم با خودم ببرم شاید کسی فکری به حالش کند.

هنوز به پایین پله ها نرسیده بودم، که دیدیم شلوارکم کمی ! کوتاه است و هر چه به عقل بیاتم فشار آوردم، هیچ راهی به جز اینکه کمی خم شوم تا  پاهایم معلوم نباشند، به خاطرم نرسید. حالا تصور کنید یک موجود دو پا را که فقط یک چشمش  و نوک دماغش معلوم است،  بعد چادر را با دو دندان جلویی گرفته و تا کمر خم شده و کجکی کجکی راه می رود و یک گاز پیک نیکی سبز لجنی را هم محکم گذاشته ور دلش...

.

.

وقتی در را باز کردم فقط دو جفت دهان از تعجب باز شده را دیدم که لوزهایشان تکان تکان می خورد...

تازه! از رو هم نمی رفتم که، می خواستم سلام علیک هم بکنم ولی دیدم دهانم را باز کنم ، چادر از سرم افتاده و ناموسم بر فنا می رود! پس پیک نیکی را گذاشتم بر دوشم بردوشم بر دوش و .... فرار کردم...

پا وبلاگی1: انگار خدا هیچ استعدادی به من نداده، جز ترساندن مردها... پست گوجه فرنگی رو یادتونه؟.. دارم رکورد هیچکاک رو میشکونم ... راستی کی بود می گفت زنها مایه ی آرامشن و از این صوبتا؟؟؟

پاوبلاگی2: در حال حاضر خانه ام هم اجاق مجاق دارد! هم پرده.. گفتم ی وقتی دلتون نسوزه واسم بی دلیل.. :دی

پاوبلاگی 3: یکتا! حق داری دعوایم کنی... ولی باور کن قلم لازمم این شبها...

سیم آخر... یعنی همین...

ی عادت  خیلی کهن دارم ، از همون ایام  بچگی:

توی زمستون، وقتی سرما می خورم،

اگه  خیلی سردم باشه! که در حال یخ زدن باشم!

بعد زورم هیچ رقمه به سرما نرسه! که از پسش بر نیام!

دزدکی  میرم در یخچال رو باز می کنم، ی یخ دونه درشتشو!!!  برمیدارم

و میشینم آی یخ می خورم.. آی یخ می خورم آ...

 

پاوبلاگی: این روزها...  یخ می خورم...

پاوبلاگی: نسبم شاید برسد به شعبان بی مخ.... چه می دونم!!

 

.....خوش نیست....

مدام از این پهلو به آن پهلو می شوم،.. اما خواب فراری است از این وجود...باز در دلم آشوب است، می ترسم از خوابیدن.....

بلند می شوم و پنجره را باز می کنم و سرما شکل نفسهایم را نقاشی می کند برایم... پیشانیم را به سرمای شیشه می چسبانم و خیره می شوم به روبرو... رفتگری در کلاه و شال پیچیده، به آرامی  کوچه را دست مهربانی می کشد...

دلم هوس نوشته های مولانا کرده است... اتاق را مهمان نور می کنم و چشمانم را هم. دراز می کشم  و کتاب را در راستای چشمها بالا می برم : «دوستان را در دل رنجها باشد که آن به هیچ دارو خوش نشود....»

...لرزشی را در  تن و جانم حس می کنم،  باد دست ِ پرده ی سفید را گرفته بالا می برد پایین می آورد و به رقصش گمارده، هو هو گویان... : «خیال ... مقیم چشم است و نام از زبان خالی نیست و ذکر ....»

سردم است، کتاب را کمی پایین تر می آورم و پتو را بالاتر می کشم... باز تشنه ام شده... یک شب برفی که زیاد آب می نوشیدم، مرسده  گفته بود : به بین هر وقتی تو زمستو ن زیادی آب میخوری، نشونه ی کولده! و من خندیده بودم: من و سرما؟ بابا بی خیال" و روز بعد نتوانسته بودم از جایم بلند شوم حتی! و او مدام گفته بود:" دیدی؟ دیدی؟!"

دستم را به پیشانیم می چسبانم و حس می کنم داغیش را، بلند می شوم پنجره را می بندم و کمی آب می نوشم و به رسم دیرین وسط اتاق دراز می کشم و کتاب می خوانم و پاهایم را تکان تکان می دهم:" و مردمان مسخر چرخ فلکند..."  کمی می گذرد ، خسته ام می شود...به پشت دراز می کشم و خیره می شوم به سقف...

سقف پر از نقش و نگار است ،پر از پیچ و تاب و منحنی که شاید در پیچ و تابهای زندگی نصیبشان  فقط نگاههای گذرا بوده و تعریفهایی سر دستی... و فکر می کنم   روزی مردی در سکوت این اتاق بر روی آن چارپایه ی آهنین در خیالی زیبا مستغرق ، دست به آفرینششان زده باشد... که خلق زیبایی را الهامی زیبا بباید...

به هلالهای دور لامپ خیره می شوم و می شمارمشان و باز در میانه ی آن قوسهای قزح وار و آن گوشه های بدیع، آن تکه ی کوچک گچ را می بینم،  تکه یی تنها  و حتی زشت. که شاید حاصل لرزش دست و  یا لغزش پای  افریدگارش باشد..و تمام حواسم پرتش می شود..  و در برابر تنهایی آن تکه دور افتاده و دور مانده، تمام زیباییها رنگ می بازند...

یک تکه ی تنها.. یک تکه دیر و دور...یک تکه جدا از جمع.. که تمام دنیا ی اطرافش را  و تمام زیبایهایش را زل می زند و خود یارای هیچ کارش نیست...و به بودنی نابوده محکوم!

چشمانم پر آب می شوند...


روز سپید ِ من

شبش خیلی سرد بود.  خواب آلوده سر و ته شدم! و در حالیکه پتو رویم بود! سینه خیز، تا نزدیک بخاری رفتم و بخاری را زیاد کردم. خواستم برگردم اما .باز شعله ها جادویم کردند، پس همانطور پتو به سر! کنار بخاری خوابم برد روی سرامیکهای داغ..

صبحش، صدای کشیدن بیل! روی موزاییکها و سیمانها می آمد..

برف؟؟؟

با خودم گفتم: اگه برف باریده باشه، قول میدم چیزی نذر کنم... و بعد از خودم پرسیدم: واسه کی نذر می کنی؟.. دوباره پرسیدم:" چی نذر می کنی؟" -"ممممم.. دوست داشتنی ترین چیزی که در این اتاق دارم "و  دویدم طرف پنجره.....

و دنیا سفید شده بود . کوهها، پشت بامها ، و خانه ها... حتی خانه ی صفدر شر خر!! هم سفید شده بود و گریه سیاهه روی دیوارهم.....

از خوشحالی جیغ زدم و بازتاب جیغم را فرستادم برای عزیزی... و رو تختی را پیچیدم دورم و رفتم پشت بام!دلم نمی گذاشت پا روی برفها بگذارم.....  منظره از آن بالا بالاها یک اعجاز بود، نقاشیی بی بدیل...نگاه کردم... فقط نگاه...  در راه برگشت یک گوله ی بزرگ برف برداشتم وحس کردم داغی تنم، می خواهد ذوبش کند! تا پایین پله ها قورتش دادم...

دوباره دراز کشیدم، یاد نذرم افتادم... داخل اتاق چشم گرداندم، اوه... چه چیزی را خیلی دوست داری؟ ...نگاه کردم....سکوت... مجبور شدم سئوالم را اصلاح کنم: چه چیزی را دوست داری؟ .... چشمها را تنگ کردم و با دقت خیره شدم به تک تک اشیاء  داخل اتاق.. کتابها؟ نه! دیکشنریها؟ ایشش! آن گلدان چوبی با گلهای مینیاتوری؟ نه! ...اوه! لباسها چی؟ نه! کیفها؟ .. . سئوالم را باز عوض کردم: اصلا چیزی را دوست داری؟...  سکوت... ناگهان حفره ی   داخل دلم  دهن باز کرد و من  انگار از قله ی کوهی افتادم میان آن دالان سیاه....

پسر کولی دلم شروع کرده بود فحش دادن:" آخه تو رو چه به نذر کردن! چه غلطا! اونم چی! دوست داشتنی ترین چیزی.... ببین چطور این روز برفی را کوفتمان کرد..."

نه! نمی خواستم روزم را این فکرها خراب کند " دوست نداری، خوب نداری ، زوری که نیست!! اصلا می دونی چقدر خوبه آدم تعلقی نداشته باشه! شاعر میگه:" غلام آنم ...که ز هر چه رنگ تعلق پذیرد، آزاد است"!!! از این همه منطق !! خنده ام گرفت. دستم را دراز کردم و دیوان را گشتم:" بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است/ بیار باده که بنیاد عمر بر باد است...غلام...."

روی صندلی نشستم، پی سی را روشن کردم و آهنگ کیتارو را گذاشتم روی تکرار، بعد سرم را تکیه دادم به صندلی و پاهایم را گذاشتم روی میز، و چشمهایم را بستم. یک تکه نان رزیمی را همانطور چشم بسته از کنار میز برداشتم.... نانهای رزیمی شهر محل تحصیل ابجی را خیلی دوست دارم، ایندفعه که آمده بود دو بسته ی بزرگش را گذاشت زیر بغلم که " برو حالش رو ببر"!!!

و من این روزها هر وقت که خسته می شدم که دلم می گرفت، در همین حالت می نشستم و آهنگ گوش می کردم و نان رژیمی می خوردم و چشم می دوختم به پتویی که 40- 50 سال قدمت دارد! و از موی بز بافته شده و چهار خانه است و ترکیبی  از سه رنگ  قهوه ای مختلف  و خطوط باریکی ازسفید و آبی ... و هر دفعه از خودم می پرسیدم: پتو به این زبری ؟ و هربار خودم جواب خودم را می دادم که لابد در این دنیا یکی مثل خودت!  پیدا می شده که مازوخیسم داشته باشد، که مثل راهبه ها ساعتها رویش بنشیند و زل بزند به شعله های بخاری...

چشمها را باز کردم و نگاهی انداختم به نانها....

...نانها را خرد کردم، و خیلی ارام ریختمشان پشت پنجره...

.......

خدمتگزار مدرسه برفها را با بیل کنار می زد! صدای کلاغی که روی تنها درخت مدرسه لانه کرده، تمام کوچه را برداشته بود...چند پسر بچه ی تخس، بی توجه به داد و قالهای زنی که از سرما نهیبشان می داد، برف بازی می کردند...

دلم می خواست بدوم توی کوچه و  روی برفها دراز بکشم.... اما حالم......

کم کم سر و کله ی گنجشکها پشت پنجره پیدا شد.....

ارام بودم و سبک و رها........فکر کردم آدمی مگر چقدر فرصت دارد تا چشم بدوزد به چیزها و کسانی که دوستشان دارد تا سیر نگاهشان کند....

 

پا وبلاگی: خسته شدید از بس گفتم برف برف؟؟ اوه می دونم... ای جانم...

 

با اینا جمعه ها رو سر می کنم...

 ی لیوان چای و شمس تبریز و صدای تار.


پاوبلاگی: ...و پنجره  ای که به  دنیایی  پر از چراغهای روشن و درهای بسته،  باز می شود....



از هذیانهای یک ذهن...

حال نداشتم بروم جلو آینه، همانجا داخل رختخواب با موبایل عکس گرفتم، خوب من آدم خیلی سخت گیری! نیستم، به نظرم بد نیامد!با این حال، با خودم گفتم، می پرسم اگر خیلی اوضاعش بد باشد، نمی روم. آب سردی به صورتم زدم و رفتم پایین. مامان و بابا نبودند، سرکی کشیدم داخل اتاقها، بلکم! کسی بیدار باشد. داداش داخل رختخواب غلتی زد. تندی رفتم و پتویش را کشیدم و زل زدم  به او، چشمهایش را مالید:" بسسسسسم الله"

خواستم با دقت نگاهم کند، مثلا خیلی با دقت نظر کرد:" ی مژه روی گونه ی راستته!!!"

 - تغییری، تبدیلی؟

دوباره زل زد:" نه! همون زشتول سابقی!"

 الکی خیالم راحت شد! و اصلا هم فکر نکردم این پسر، داداش همان استادکی است که وقتی موهای آدم از سیاه ِ پر کلاغی، به قرمزِ خونی ! تغییر رنگ می دهند، فکر می کند طرف روی گونه هایش، ریمل زده است!!! خوشحال خوشحال رفتم جلو آینه و اثرآب سرد بود یا تلقین که باور کردم چیزیم نیست...

لباس پوشیدم و رفتم دانشگاه. داخل محوطه، یکی از پسرها را دیدم که بچه های کلاس بخاطر درسخوان بودن و فریم خاص عینکش! به او دانشمند می گویند و صد البته مثل همه ی دانشمندها، کمی گیج می زند. توی دلم گفتم اگر این متوجه شود، یعنی خیلی اوضاعم خراب است. گفت امتحانش را... و وسط حرفهایش مکثی کرد و زوم کرد روی صورتم و بعد از کشفش لبخندی زد!

...امروز، صبح زود بیدار شده بودم ، آخر بین خواب و بیداری یادم آمده بود ساعت 8 صبح چند گروه از بچه ها امتحان دارند، همانطور که چشمها را می مالیدم، حس کرده بودم لب بالایی بزرگتر از حد معمول است. از دیروز لبم کمی بادکنکی شده بود ، اما آن لحظه حس کردم خیلی سنگینتر است. دلیلش؟ خوب... این دو شب را خیلی تب داشتم،آنقدر که دیشب دستهایم را گذاشته بودم روی دیوار سرد و چند لحظه بعدترش، مثل مارمولکها روی دیوار پهن شده بودم!!

...بايد بر مي‌گشتم. اما دیگر دير شده و خبر رسیده بود که من آمده ام. ناچار دستمالی را محکم گرفتم جلو دهانم و وارد شدم. به سئوالات بچه ها جواب دادم، اما خوب! می دانید که وقتی در جلسه امتحان بخواهی برای یک نفر آرام توضیح بدهی، یک دستمال چقدر صداگیر می شود.. پس گاهی  ناخود آگاه دستمال کنار می رفت و کنار رفتنش  همان و زل زدن و پچ پچ بچه ها همان!

با یکی از مراقبین احوالپرسی کردم، پرسید "سرما خوردی؟" لبم را نشانش دادم. با تعجب گفت:" مبارکه!!!" و صدایش آنقدر هیجان داشت که بچه های دور و برمان، یکدفعه سرشان را بلند کردند و زل زدند دستهایم!!!

متعجب پرسیدم :"چی؟"- :" پروتز لبت" و بعد مقنعه  را جلو دهنش گرفت و پچ پچ کنان شروع کرد حرفهای خاله زنکی را...

و در این هیر و ویر،دیدم یکی از کارمندهای دانشگاه زل زده است به من. .برایتان بگویم که این آقا به نگاههای آنچنانی معروف است و همه ی خانمها از دستش به ستوه آمده اند. یک دفعه متوجه شدم، هر جا می روم دنبالم می آید و هی الکی سئوال می پرسد. و من ترسیدم و فکر کردم این آدم چقدر رفتارش مشکوک است.و بعد حتی جو گیر تر شدم  با بخاطرآوردن حرف مراقب فکر کردم یحتمل لبهایم خیلی جذاب شده اند و برای همین او اختیار از کف داده است!!خوب توهم است دیگر! بعد سناریو نویس توی دلم شروع کرد نوشتن یک داستان جنایی – درام! که خاک عالم! نکند این مرد، خُل شود،ناگهان غافلگیرم کند، بپرد و بوسم کند،وبرای گذاشتن مُهر تایید، سند موجودی را ارائه داد: مثل آن استادی که جلو شانصد(!) دانشجو، یکی از دختر ها را در ازمایشگاه شیمی بوسیده بود!!!!!!و بعد آنقدرداستانم به نظرم واقعی آمد که آب دهنم خشک شد و کلی ترسیدم! (  به قول بابا: خدا محض خنده هم که شده، دیوانه ی کسی رو نکُشه!!!)"

 تا آنجایی که راه داشت دستمال را تا خود حلقم، به لبهایم فشردم و ترسان ترسان! لرزان لرزان! از او دور شدم. و ماجرا از آنجایی جنایی تر شد که هر قدمی که من دور می شدم، او یک قدم جلو تر می آمد وفیلمنامه به نظرم واقعی ترمی  رسید!یک ور دلم می گفت بابا ول کن دیوانه، آن ور دلم می گفت اصلا به من چه! بگذار خِفتت کند تا  بفهمی!! داشتم فکر می کردم وای خدا  اگه حمله!!! کند چه باید بکنم؟ جیغ بزنم؟ فرار کنم ؟ یا نه! اصلا بزنم و ناکارش کنم؟ و در این وانفسا، نفس لوامه هم زبان به ملامتم گشوده بود که ای خاک توی سرت کنند، آنقدر کسی را نبوسیدی که آخرش ، الان جلو 300 – 400 چشم، این پدرس...به زور، ماچت می کند!!! و آنقدر از این فکر حالم بد شد که بی اختیار تلپی نشستم روی یکی از صندلیهای خالی و یکی دوتا از مراقبین دورم جمع شدند:" چی شده خانم...؟"

به خانه که برگشتم، داداش موهایش را سشوار می کشید، از داخل آینه نگاهم کرد و گفت:" لباشو! زنبور نیشت زده؟؟" یاه یاه یاه.... 

 پاوبلاگی 1: لبم؟ انگار فقط صبحش دلبرانه بود! الان دقیقا شبیه یک بادکنک گنده ی  کمر باریک است!!

پاوبلاگی 2: از شوخی گذشته... من هیچ وقتی بی جهت از نگاه یک مرد نمی ترسم.

از رایحه ای که عالمگیر می شود...

روبروی همدیگر نشسته بودیم و او تند تند از روی برگه ها می خواند برایم و من هر از گاهی ازتلفظش چیزی می گفتم و او یادداشت می کرد، اما همه ی حواسم پرت نگاهش  بود که روی برگه ها می لغزید و خط سیاهی که با بی حوصلگی تمام، پشت چشمهایش کشیده بود.

... تند تند می خواند آن کلمات بیگانه را، اما من، درگیر بوی آشنایی شده بودم که دست از سرم بر نمی داشت... هر صفحه که تمام می شد، میخواستم دستم را بگذارم روی برگه ها و بگویم  لجاجت کافی است و بخواهم از "او" برایم بگوید، اما می ترسیدم...

می دانید!

تنهایی رایحه ی خاص خودش را دارد، بویش عالمگیر است! می شود آن  را از میان هزاران بو تشخیص داد و فهمیدش، می توان در شلوغ ترین پیاده رو جهان ایستاد، چشمها را بست و فهمید کدام یک از آدمهایی که از کنارت می گذرند، تنها و غمگین است. می توان از میان جمعیت گذشت واز میان انبوه آدمها، دست گذاشت روی قلبی و در برابر چشمان ِ متعجب صاحبش،  به او گفت  چقدر بوی تنهایی ...

و در آن کافی شاپ دم کرده، عطر ورساچه کم آورده بود در برابر رایحه ی غمی که از وجود او بر می خاست.. و من هراسان، فنجان را در دستانم گرفته و همه ی بویش را حبس کرده بودم در بن لاد وجودم شاید که عطر قهو ه ی ترک، طلسم آن غم را بشکند...

...و در میانه ی یک نفس خواندنها، لحظه ای صدایش لرزیده بود، پس  با عجله کمی از قهوه را چشیده، و بعد برای اینکه حواسم را پرت کند،خواسته بود، سئوالی بپرسد، اما  با اسم او مخاطبم ساخته ...و هر دو بهتمان زده بود... و او باز با سماجت خواسته بود بخواند ، و بعد... به یکباره  گریسته بود.

و من یخ زده بودم باز. و یادم می آمد آن روز بارانی را ( پارسال بود یا پیرار سال؟)  که در آن سرما وادارم کرده بود کوچه پس کوچه های شهر را قدم بزنیم و من نق زده بودم که چقدر بد شانسم  که هر کس عاشق می شود من باید جورش را بکشم و او نیشگونم گرفته و زمزمه کرده بود حس غریبی است که فلان، که  نام او... و من در حالیکه دستانم را ها می کردم مسخره بازی در آورده بودم: بووووشوووو بابا...

...دست سردم را گذاشته بودم روی دستهای داغش و لبهایم به سختی باز شده بود:" چ...."

و پشیمان شده بودم از این سئوال، که چه فرقی می کرد دلیلش چه باشد، که بعد از آن 8 -9 سال،  که بعد از  آنهمه فراز و نشیبها... آنهمه....که چه فرقی میکرد جواب چراها که برخی " زیراها" و برای اینکه ها" تسکین که نمی دهند هیچ، تحلیل می برند روح و دل آدمی را...

... و در آن کافی شاپ دلگیر، درد ، جواب چراها نبود.درد شاید همان بود که باز اشکی جاری شده است، که باز دلی شکسته  ، که باز زخمی جا خوش کرده است بر دل انسانی که تا دنیا دنیا است تازه می ماند و حتی ضمادها و مرهمها و پمادها  هم , عمیقترش می کند... «و درد را از هر طرف بخوانی درد است».

دستم را گذاشته بودم  روی دستش و چشم دوخته بودم به فنجانهایی که دیگرگرمایی از وجودشان بر نمی خاست و وجودم پر بود از بویی که عطر کاکائو و قهوه و نسکافه را به سخره گرفته  و تمام فضای کافی شاپ را به تسخیر خود در آورده بود...

..باز تنهایی، بر انسانی دیگر-یا شاید بر دو انسان دیگر-سایه افکنده بود......