.....خوش نیست....
مدام از این پهلو به آن پهلو می شوم،.. اما خواب فراری است از این وجود...باز در دلم آشوب است، می ترسم از خوابیدن.....
بلند می شوم و پنجره را باز می کنم و سرما شکل نفسهایم را نقاشی می کند برایم... پیشانیم را به سرمای شیشه می چسبانم و خیره می شوم به روبرو... رفتگری در کلاه و شال پیچیده، به آرامی کوچه را دست مهربانی می کشد...
دلم هوس نوشته های مولانا کرده است... اتاق را مهمان نور می کنم و چشمانم را هم. دراز می کشم و کتاب را در راستای چشمها بالا می برم : «دوستان را در دل رنجها باشد که آن به هیچ دارو خوش نشود....»
...لرزشی را در تن و جانم حس می کنم، باد دست ِ پرده ی سفید را گرفته بالا می برد پایین می آورد و به رقصش گمارده، هو هو گویان... : «خیال ... مقیم چشم است و نام از زبان خالی نیست و ذکر ....»
سردم است، کتاب را کمی پایین تر می آورم و پتو را بالاتر می کشم... باز تشنه ام شده... یک شب برفی که زیاد آب می نوشیدم، مرسده گفته بود : به بین هر وقتی تو زمستو ن زیادی آب میخوری، نشونه ی کولده! و من خندیده بودم: من و سرما؟ بابا بی خیال" و روز بعد نتوانسته بودم از جایم بلند شوم حتی! و او مدام گفته بود:" دیدی؟ دیدی؟!"
دستم را به پیشانیم می چسبانم و حس می کنم داغیش را، بلند می شوم پنجره را می بندم و کمی آب می نوشم و به رسم دیرین وسط اتاق دراز می کشم و کتاب می خوانم و پاهایم را تکان تکان می دهم:" و مردمان مسخر چرخ فلکند..." کمی می گذرد ، خسته ام می شود...به پشت دراز می کشم و خیره می شوم به سقف...
سقف پر از نقش و نگار است ،پر از پیچ و تاب و منحنی که شاید در پیچ و تابهای زندگی نصیبشان فقط نگاههای گذرا بوده و تعریفهایی سر دستی... و فکر می کنم روزی مردی در سکوت این اتاق بر روی آن چارپایه ی آهنین در خیالی زیبا مستغرق ، دست به آفرینششان زده باشد... که خلق زیبایی را الهامی زیبا بباید...
به هلالهای دور لامپ خیره می شوم و می شمارمشان و باز در میانه ی آن قوسهای قزح وار و آن گوشه های بدیع، آن تکه ی کوچک گچ را می بینم، تکه یی تنها و حتی زشت. که شاید حاصل لرزش دست و یا لغزش پای افریدگارش باشد..و تمام حواسم پرتش می شود.. و در برابر تنهایی آن تکه دور افتاده و دور مانده، تمام زیباییها رنگ می بازند...
یک تکه ی تنها.. یک تکه دیر و دور...یک تکه جدا از جمع.. که تمام دنیا ی اطرافش را و تمام زیبایهایش را زل می زند و خود یارای هیچ کارش نیست...و به بودنی نابوده محکوم!
چشمانم پر آب می شوند...