دختر خوانده این روزها برای خودش
خانمی شده است .چند روز پیش یکسال و نیمه! شد. هنوز هم همانقدر ریزه میزه و کوچولو
است و در برابر همسن و سالهایش خیلی نی نی تر به نظر می رسد، هنوز چهار دندان دارد
و  موهایش به زور یک گیس کوچولو می شود!
برای من اما شیرین ترین بچه ای است که تاکنون بغل کرده ام. این روزها دویدن را یاد
گرفته است و همه را با این ور و آن ور رفتنهایش کلافه کرده است.. کلمات را به خوبی
یاد گرفته و به طرز بسیار با نمکی ادا می کند... معنای کار خوب و کار بد را می
داند! نشان به آن نشان که وقتی فرشها را با غذا و آبمیوه و غیره به گند می کشد و
یا اینکه چیزی را می شکند، در توجیه کارش با مظلومیت دستهایش را در هم گره می کند
و شانه ها را بالا می برد و  تمام گناه را
گردن خاله کوچیکه اش می اندازد! و وقتی به کسی کمک می کند با غرور انگشت دستش را
به طرف خودش می گیرد و مَن من می کند! دوست دارد هر چه زودتر جمله ی کامل ساختن را
یاد بگیرد و گاهی تا چند دقیقه هی به زبانی فضایی نطق می کند و وقتی از نگاههای
گیج و خنگولانه ی مخاطبش می فهمد عمق سخنان عمیقش! را درک نکرده، بنای داد و
بیداد و گریه و زاری راه می اندازد!
 خانه ی آنها سر کوچه است و خانه ی ما در انتهای
کوچه.می گویند وقتی از هر جایی به خانه بر گردند، با ذوق و شوق انتهای کوچه را
نشان می دهد و با جیغ می خواهد که پیش من بیاورندش! و من زنگ در زدنش را می شناسم،
سه بار تند تند دست روی زنگ می گذارد و عشقش این است بپرسم" کیه" و
دخترک با اشتیاق فراوان بگوید" من.. من..من..." و آنقدر این کلمه را
تکرار کند تا برسد به بغلم... هنوز هم در بغل من آرام می شود.. خیلی ارام می شود،
وقتهایی که پیش من است اصلا گریه نمی کند و بهانه ی کسی را نمی گیرد، آنقد به هر
دویمان خوش می گذرد که گذر زمان را نمی فهمیم و شده که من ساعت کلاسی را  و یا قرار ملاقات مهمی را وقت بودنش فراموش
کنم...
اما مکافاتی دارم وقت رفتنش!
حاضر به رفتن نمی شود، خودش را در اتاقم پنهان می کند که نبردندش و سفت پاهایم را
بغل می کند. و وقتی به زور جدایش می کنند، چهار چنگولی به زمین می چسبد و این
فسقلی که قد پر کاه وزن ندارد، به موجودی یک تُنی بدل می شود و حالت خیلی غمگین و
غصه داری به خودش می گیردکه دل کافر را هم کباب می کند، اما کافی است چشم مامان
بابایش را دور ببیند، آن وقت است که سرش را بلند می کند و با شیطنت و خنده نگاهم
می کند و قبل از اینکه کسی متوجه فیلم بازی کردنش شود، دوباره می رود توی تریپ غم!
و وقتی مامان بابایش تهدید به جا گذاشتنش می کنند با خوشحالی سرش را بر میدارد و
بای بایشان می کند!
عاشق شکلات است و این خوراکی
خوشمزه را اگر در کشور صین ! هم باشد پیدا می کند... با نگاهی می فهمد که
شکلاتها  در کجا قایم شده اند و چه بسیار
وقتها شده که او را حین جستجوی  کابینتها
یا کمدهای در دسترسش که شکلات در زیر خروارها وسیله در آنها، جاسازی شده ، می
یابند! و قسمت شیرین ماجرا، دقتش برای بی
سر و صدا جابجا کردن وسایل رویی برای رسیدن  به هدف زیری یعنی_شکلات_ است! به شدت عاشق
چایی است  اما طفلی را راحت نمی گذارند که
یک دل سیر چایی بنوشد...
از این دخترکهای قرتی می شود،
معلوم است!  هی دنبال لباس و رنگ لاک و
النگو چیزهای رنگی و پنگی است... تا کمی حوصله اش سر برود، کرم می آورد و با دقت
می مالد به دست و رویش و چندین بار حین مالیدن رژ به چش و چالش دستگیر شده است! هی
دوست دارد لباسهای جدید و جالب و تمیز را امتحان کند و وقت پوشیدنشان چنان پزی می
هد که نگو...
هر چیزی داشته باشد ولو یک لقمه
غذا، تقسیمش می کند ، مثلا 5 نفر دور و برش باشند، کلوچه اش را ذره ذره می کند و
به همه می دهد و وای به حال کسی که دستش را رد کند.. و بیچارگی هم د قیقا همین است
، گاهی مجبور ت می کند لقمه ی تُفیش را قورت دهی و تا دهانت را باز نکند و به چشم
خودش نبیند که حتما آن را خورده ای ول کنت نیست که نیست!
دیگه.. اوه یک رقاص حرفه ایی
است. با هر آهنگی که می شنود به طرز شگفت آوری حرکات بدنش را با آن هماهنگ می کند .. من در این بچه این استعداد را می بینم که در آینده، جمیله ای !! دیگر شود...
 هووم... همین ها... خولاصه(!) دخملی من خیلی
جیگر است...
دختر خوانده از نمایی دور!
حذف شد...
دختر خوانده از نمایی نزدیک!
 پاوبلاگی: خدا کند فقط مثل من وراج نشود!
پاوبلاگی: ی چیزی بود که هی خودم
رو زدم به اون راه که به روی خودم نیاورم، اما دیدم دامنه ی سئوالات و دعواها دارد
گسترده می شود.. خوب در جواب دوستانی که می گویند وبلاگ من دیگر برایشان به روز
نمی شود.. خوب شاید ..هووم.. خوب شاید به این دلیل باشد که من یک شبی زد به سرم و
این وبلاگ طفلی را حذف کردم... و احتمالا به همین دلیل بلا ملایی سرش آورده ام...
البته می بینید که فعلا برش گردانده ام... خولاصه(!) شرمنده 
پاوبلاگی: معصوم جان من ایمیل فرستادم
خانومی