من الانه به دنیا اومدم... الانم ی نی نی زشتولم:دی

به گمانم فقط ی استادک خنگول.. روز تولدش ، صبح زود ، از خونه میزنه بیرون و میره کتاب فروشیا و هی تاب می خوره بین کتابها و هی از بوی کتاب پر و خالی میشه و هی واسه دل خودش کتاب می خره... و بعد پست تولدش رو از ی کافی نت می فرسته رو هوا... بعله

 

پاوبلاگی: بچه ها مرسی مرسی از این همه محبت و لطفتون... مرسی از بودنتون... ممنونم.... من جنبه ی این همه مهر رو ندارم والا.... خدا رو شکر می کنم واسه بودن شما دوستان عزیزم.. مرسییییی.. سعی می کنم زود ِ زود به نظرات خصوصی و ایمیلها پاسخ بدم...

دختر خوانده ی من (2)

دختر خوانده این روزها برای خودش خانمی شده است .چند روز پیش یکسال و نیمه! شد. هنوز هم همانقدر ریزه میزه و کوچولو است و در برابر همسن و سالهایش خیلی نی نی تر به نظر می رسد، هنوز چهار دندان دارد و  موهایش به زور یک گیس کوچولو می شود! برای من اما شیرین ترین بچه ای است که تاکنون بغل کرده ام. این روزها دویدن را یاد گرفته است و همه را با این ور و آن ور رفتنهایش کلافه کرده است.. کلمات را به خوبی یاد گرفته و به طرز بسیار با نمکی ادا می کند... معنای کار خوب و کار بد را می داند! نشان به آن نشان که وقتی فرشها را با غذا و آبمیوه و غیره به گند می کشد و یا اینکه چیزی را می شکند، در توجیه کارش با مظلومیت دستهایش را در هم گره می کند و شانه ها را بالا می برد و  تمام گناه را گردن خاله کوچیکه اش می اندازد! و وقتی به کسی کمک می کند با غرور انگشت دستش را به طرف خودش می گیرد و مَن من می کند! دوست دارد هر چه زودتر جمله ی کامل ساختن را یاد بگیرد و گاهی تا چند دقیقه هی به زبانی فضایی نطق می کند و وقتی از نگاههای گیج و خنگولانه ی مخاطبش می فهمد عمق سخنان عمیقش! را درک نکرده، بنای داد و بیداد و گریه و زاری راه می اندازد!

 خانه ی آنها سر کوچه است و خانه ی ما در انتهای کوچه.می گویند وقتی از هر جایی به خانه بر گردند، با ذوق و شوق انتهای کوچه را نشان می دهد و با جیغ می خواهد که پیش من بیاورندش! و من زنگ در زدنش را می شناسم، سه بار تند تند دست روی زنگ می گذارد و عشقش این است بپرسم" کیه" و دخترک با اشتیاق فراوان بگوید" من.. من..من..." و آنقدر این کلمه را تکرار کند تا برسد به بغلم... هنوز هم در بغل من آرام می شود.. خیلی ارام می شود، وقتهایی که پیش من است اصلا گریه نمی کند و بهانه ی کسی را نمی گیرد، آنقد به هر دویمان خوش می گذرد که گذر زمان را نمی فهمیم و شده که من ساعت کلاسی را  و یا قرار ملاقات مهمی را وقت بودنش فراموش کنم...

اما مکافاتی دارم وقت رفتنش! حاضر به رفتن نمی شود، خودش را در اتاقم پنهان می کند که نبردندش و سفت پاهایم را بغل می کند. و وقتی به زور جدایش می کنند، چهار چنگولی به زمین می چسبد و این فسقلی که قد پر کاه وزن ندارد، به موجودی یک تُنی بدل می شود و حالت خیلی غمگین و غصه داری به خودش می گیردکه دل کافر را هم کباب می کند، اما کافی است چشم مامان بابایش را دور ببیند، آن وقت است که سرش را بلند می کند و با شیطنت و خنده نگاهم می کند و قبل از اینکه کسی متوجه فیلم بازی کردنش شود، دوباره می رود توی تریپ غم! و وقتی مامان بابایش تهدید به جا گذاشتنش می کنند با خوشحالی سرش را بر میدارد و بای بایشان می کند!

عاشق شکلات است و این خوراکی خوشمزه را اگر در کشور صین ! هم باشد پیدا می کند... با نگاهی می فهمد که شکلاتها  در کجا قایم شده اند و چه بسیار وقتها شده که او را حین جستجوی  کابینتها یا کمدهای در دسترسش که شکلات در زیر خروارها وسیله در آنها، جاسازی شده ، می یابند! و قسمت شیرین ماجرا، دقتش برای بی سر و صدا جابجا کردن وسایل رویی برای رسیدن  به هدف زیری یعنی_شکلات_ است! به شدت عاشق چایی است  اما طفلی را راحت نمی گذارند که یک دل سیر چایی بنوشد...

از این دخترکهای قرتی می شود، معلوم است!  هی دنبال لباس و رنگ لاک و النگو چیزهای رنگی و پنگی است... تا کمی حوصله اش سر برود، کرم می آورد و با دقت می مالد به دست و رویش و چندین بار حین مالیدن رژ به چش و چالش دستگیر شده است! هی دوست دارد لباسهای جدید و جالب و تمیز را امتحان کند و وقت پوشیدنشان چنان پزی می هد که نگو...

هر چیزی داشته باشد ولو یک لقمه غذا، تقسیمش می کند ، مثلا 5 نفر دور و برش باشند، کلوچه اش را ذره ذره می کند و به همه می دهد و وای به حال کسی که دستش را رد کند.. و بیچارگی هم د قیقا همین است ، گاهی مجبور ت می کند لقمه ی تُفیش را قورت دهی و تا دهانت را باز نکند و به چشم خودش نبیند که حتما آن را خورده ای ول کنت نیست که نیست!

دیگه.. اوه یک رقاص حرفه ایی است. با هر آهنگی که می شنود به طرز شگفت آوری حرکات بدنش را با آن هماهنگ می کند .. من در این بچه این استعداد را می بینم که در آینده، جمیله ای !! دیگر شود...

 هووم... همین ها... خولاصه(!) دخملی من خیلی جیگر است...


دختر خوانده از نمایی دور!

حذف شد...

دختر خوانده از نمایی نزدیک!

 پاوبلاگی: خدا کند فقط مثل من وراج نشود!

پاوبلاگی: ی چیزی بود که هی خودم رو زدم به اون راه که به روی خودم نیاورم، اما دیدم دامنه ی سئوالات و دعواها دارد گسترده می شود.. خوب در جواب دوستانی که می گویند وبلاگ من دیگر برایشان به روز نمی شود.. خوب شاید ..هووم.. خوب شاید به این دلیل باشد که من یک شبی زد به سرم و این وبلاگ طفلی را حذف کردم... و احتمالا به همین دلیل بلا ملایی سرش آورده ام... البته می بینید که فعلا برش گردانده ام... خولاصه(!) شرمنده

پاوبلاگی: معصوم جان من ایمیل فرستادم خانومی

 

دختر خوانده ی من ( قسمت اول! )

شنبه 14 آبان 1390

چند وقت پیشها، شبی یکی از قوم و خویشها تماس گرفت و خواهش کرد همراه دخترش که عمل سزارین دارد، بروم زایشگاه! که خودش بسیار ترسو است و طاقت دیدن دخترش را در آن حال و روز ندارد ( از کجا به ذهنش حتی خطور کرده بود من همراه خوبیم؟ نمی دانم!)... خوب شما که خبر دارید، من از نوزادان به شدت واهمه دارم و حتی نگاه کردن به آنها هم چهار ستون بدنم را به رعشه می اندازد و وقتی در میان دست می گیرمشان، حس می کنم الانه هاست  لیز بخورند... ولی خوب چاره ایی نبود، قبول کردم و صبح روز بعد مامان از بعد ِ این را! بردیم بیمارستان... و دکتر پرستارها هم تحویلش گرفتند و بردند داخل اتاق و قصابیش ( مخلص همه ی دکتر ها و پرستارها... مخلص همه ی قصابها...) کردند و بعد یک مامان زخمی و همچنین نی نی قد یک کف دست تحویلمان دادند!
 بعد از عمل مامان و نی نی را بردیم پیش دیگر رفقایشان و جالب اینجاست که این تازه مامانها در همان حالی که درد می کشیدند، همه با هم قسم می خوردند که این آخرین زایمانشان باشد که دیگر از این اشتباهات !!! نمی کنند و من در همانحالی که چایی می ریختم توی لیوان، شانه هایم را بالا دادم و خطاب به همه ی آنها گفتم:" همانا انسان سخت فراموشکار است و حقا زن فراموشکار تر!!" و گفتن این حرف همان و جستن یک پرستار به سویم همان! که من فکر کردم می خواهد بوکوشتم (!) که یحتمل حرف بی ناموسی زده ام یا شاید هم به بنیان و سلامت خانواده ها آسیب رسانده ام، اما در کمال تعجب دیدم پرستار ناناز! محکم بغلم کرد و گفت:" این حرفت را باید طلا گرفت" بعله...
می توانید حال زار و نزار من را در آن روز تصور کنید؟ من همراه یک مامان بودم که تازه بچه اش به دنیا آمده بود، و شکمش از این سوی به آن سوی دریده! و یک دختر بچه  زشتول ! هم روی دستم مانده که باید لباس تنش می کردم، جوراب و دستکشش می پوشاندم!و حالا همه ی اینها به کنار! باید اولین کسی می بودم! که کلاه سرش می گذاشتم.. تازه! نی نی آنقدر ریزه میزه و کوچولو بود که هیچ لباس نوزادی قواره ی تنش نبود و آخرش مجبور شدم لباسهای عروسکش را به او بپوشانم! و در مرحله ی بعدش! او را با احتیاط بلند کنم و بگذارم نزدیک مامانش که شیر بنوشد اما او آنقدر دهانش کوچک باشد که نتواند و مدام گریه کند و مجبور باشم با همه ترس و تب و لرزم بغلش کنم و تا خودِ صبح آرام آرام نازش را ببرم...
 آن شب گذشت و بگذریم که من تا چند روز بعدش به خاطر حال و هوای بیمارستان و ترسم ، به شدت مریض شدم. و باز گذشت تا دوسه روز بعدش که رفتیم دیدن مامانه و نی نی! و مامانه با چشمان اشکبار گفت دلبندش آرام قرار ندارد و یک ریز گریه می کند.همه نوبتی بغلش کردند تا مامان کمی استراحت کند اما بچه ساکت نشد، آخر سر ، من را دعوا کردند که تو هم کمی لوسبازیت را بگذار کنار و بغلش کن! و همانا نی نی را دادند بغلم. و قسمت جالب ماجرا از اینجا اغاز شد: نی نی یکدفعه انگار که بوی پیراهن یوسفش را بوییده باشد آرام گرفت ... و کمی در بغلم خوابید... و تا دوباره دادم به اطرافیان شروع کرد گریه کردن... و من تا یکی دو ساعتی همانطور در آغوشش گرفتم.. تا آرام آرام شد... و حالا حکایت من و دختر خوانده ام وارد مراحل جدیدی شده است.. هر وقت نی نی شروع کند گریه کردن و هیچ کس نتواند آرامش کند.. مامان بابایش او را پیش من می آورند و من نی نی را بغل می کنم و او ارام می شود...و حتی میخوابید گاهی تا ساعتی.. و من همینطور می نشینم و به صورت ظریف و کوچکش نگاه می کنم و هی خیره می شوم هی خیره می شوم و بعد....

آرام می شوم....

دستهای دختر خوانده و من


پاوبلاگی:  این پست قدیمی بود... برای اینکه ادامه اش رو بنویسم، مجبور بودم اینو اول بیارم ... می فهمید مجبور بودم..:دددییی
پاوبلاگی بی ربط: اون قسمت صداهای غایب بود که یکی به اسم صالح واسشون صداشو فرستاده بود... یعنی سوز صدای این مرد منو کُشت...

که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش...

توی آشپز خونه، پشت میز نشسته باشی و کتاب مرزبان نامه جلو دستت باشه و برای اینکه راحت تر بخونیش، ی درِ قابلمه بذاری زیر کتاب و یادداشت، برداری و صدای بارون بیاد و با صدای تار و صدای غلغل  سوپی که درست کردی ، آمیخته بشه و به مامانت که باز جلو تلویزیون خوابش برده، لبخند بزنی  و چایی بنوشی و  ....

هی از ی حس خوبی پر و خالی بشی..اوهوووم


پاوبلاگی: تا بحال به صدای غلغل سوپ گوش دادی؟.. خیلی خوبه... خیلی

پاوبلاگی: این تشبیه چه زیباست: " غیب را جاسوسان نظرش بمحسوس می بینند"