چند روز قبل از عید، از خانه زده
بودم بیرون و در یکی از این پاساژهای غول
پیکر! پی چیزکی می گشتم از برای اسلامی کردن لباس مجلسی که برای مراسم عروسی یکی از عزیزانم خریده بودم.آخر ، شب قبلش، همه
ی دخترهای فامیل لباسهایشان را جهت تست پوشیده بودند و در میان آنها، لباسِ من،
سیمرغ بی ناموسی ترین لباس را از آن خودش کرده بود و من تازه متوجه عمق فاجعه شده
بودم!
اصلا نمی دانم چطور این لباس را انتخاب کرده بودم: یک لباس
صورتی-یاسی که بلندایش تا روی زانو بود ، از اینهایی که دو دسته ی بلندشان را
بایستی پشت گردن گره زد تا به حول و قوه ی اللهی! یهویی از تنت سر نخورد پایین! و
البت واضح و مبرهن است که این گونه لباسها قسمت پشتشان غیب شده است...هوووم.. ..
چرا! حالا که فکر می کنم یادم می
آید که چطور خریده بودمش، ساعت نزدیکهای 7 شب بود و من ساعت 7.5 با کتابفروشی قرار
داشتم که بعد مدتها توانسته بود برایم یکی از کتابهای نایاب را پیدا کند...و من
نومید از پیدا کردن لباس در حال خداحافظی با دخترها بودم ، که یکی از آنها یکدفعه
از میان انبوه لباسها، این لباس صورتی را بیرون کشید و چند لحظه بعدش من در حال
پوشیدنش بودم! وقتی که دخترها را صدا زدم تا اظهار نظر کنند، آنچنان به به و چه چه
ای راه انداختند که یک لحظه حس کردم آنجلینا جولی را دیده اند یحتمل! و خریده بودمش
و آنقدر عجله داشتم که به عواقبش فکر نکرده بودم!
شب قبل به دخترها می گفتم اگر
وقت پوشیدن این لباس و در هنگام خرامیدن من در مجلس! زلزله بیاید و سالن را زیر و
رو کند من بابِ این بدحجابی که شیوع داده
ام، البته که حق است!
و حالا خسته ، روی پله های پاساژ نشسته بودم و نومید از پیدا
کردن چیزک مورد نظر ،دچار یاس فلسفی شده ، به پسرکی 18-19 ساله ی دستفروشی خیره شده
بودم که از دست چند دختر که با ناز و ادا وسایل زینتی را امتحان می کردند، کلافه
شده و خسته و خموده و غمگین به روبرویش خیره شده بود... که در همین وقت، صدای
ساز و سرنا و دهل در فضای پاساژ طنین افکند و
کارناوالی، متشکل از گروهی بچه ای ذوق زده و شادمان و گروهی خواننده که
نوروز خوانی می کردند، از کنارمان گذشت و عموی نوروزی که برایم دست تکان داد. ایستادم
و دست تکان دادم برایشان و همان لحظه چشمم خورد به پسرک دستفروش که چشمهای خسته
اش با دیدن کارناوال برق زد – برقِ برق- و
با شادمانی بساط و دخترها را رها کرد و با
شادی به طرف خواننده ها دوید و با خنده ایی از ته دل برایشان کف می زد..
من در خنده ی این پسر و برق
چشمهایش، آمدن بهار را دیدم و نور را و
شادی را و همه حسهای خوب و نازنین را....
چند لحظه بعد، خودم را به یک
ساندویج داغ مهمان کردم، و یک رژ خوش رنگ و یک
تاپ شیک هم برای دل خودم خریدم و شادمان و امیدوار از پاساژ زدم بیرون و در
حالی که باورم شده بود، بهار در حال آمدن است، همه ی هوای خنکی را که به صورتم می
خورد، می بلعیدم...
پاوبلاگی: خدمتتان عارضم آبجی برای
لباس مجلسی، یک تکه پیدا کرد که همه گمان می کنند همراه لباس دوخته شده است، بس که
شبیه و مکمل همدیگرند... بعله
پاوبلاگی: امسال رابرای
خودم سال " غر نزدن" نامیدم!!!
( آفرین بعضی وقتها دلم گرفت، ی خرده کوچولو غر میزنم آ، گفته باشم!)

این گلها را نرگسک چیده برای دوستان ِ من... برای شما.
بهارتان سبز دوستان خوبم.... ماه
باشید