دخمل فراری!!!!!

دختر خونده ی من رو یادتونه؟

امشبی در سکوت و در کمال آرامش، از 20- 25 پله پایین رفته، واسه خودش از خونه زده بیرون و بعد گم شده! مامانش اونقدر تو کوچه جیغ  زده که غش کرده! باباش با وحشت و نگرانی زنگ زده 110! همه ی اهل کوچه بسیج شدن واسه پیدا کردنش...همه اعصابا خرد و خمیر!

یهویی از دور پیداش شده خوش خوشان... با لبخند کجکی بی خیالی که گوشه ی لبشه به مامان ِشوکه اش نیگا می کنه و در جواب کجا بودی؟ به کلوچه ی دستش گاز می زنه و میگه "دَ دَر!"!! و بعد به کلوچه اشاره می کنه و ادامه میده :"بَه بَه"!!! ( ترجمه : خانم رفته درر کلوچه هم خریده!)

پاوبلاگی: یکی از آشناها  اتفاقی بچه رو پیدا کرده....

پاوبلاگی: الان من دزدیمش ، پیش خودم قایمش کردم که نکنه دعواش کنن... در حین تایپ هم ی روز اقا خرگوشه رو واسش می خونم که دست نزنه به کیبورد!

پاوبلاگی: خدایش دختر من از این بهتر میشه؟؟

پشت پنجره ها گلدان بگذاریم، برای دلخوشی ِ رهگذران ِ خسته ایی که شاید پی آرامش میگردند و نشانه ایی

غروبهای سه شنبه، ، وقتی دانشجوها خداحافظی می کنند و می روند. وقتی که هیاهو مثل پسرکی تخس و بازیگوش از درها و پنجره ها به سوی خیابان می دود و سکوت چونان دخترکی نازان ! بر سر انگشتان پا، خرامان خرامان می آید و فضا را دچار خودش می کند،

همان وقتی که خسته  ازکتابها و دفترها و جزوه ها،  خسته از گفتن ها و شنیدنها، پله های دانشگاه  را پایین می روم و در پاگرد طبقه دوم می ایستم رو به پنجره تا نفسی تازه کنم،

 درست همان وقت، این منظره از پنجره ی  خانه ایی  قدیمی  ، دلم را آرام می کند ... دلم را امن می کند...

پا وبلاگی: مراقب گلهایمان باشیم، برای آن که جلو همه ی عالم از خودشان دفاع کنند، همه اش چی دارند مگر؟؟ چهار تا خار پرپرک!  که نمی شود رویشان حساب کرد... ما مسئول گلهایمان هستیم...اوهوم

 

پاوبلاگی: کجی از عکس و عکاس نیست،  از دیوار است .. بعله!!! :دی

هی یاد جنگولک کاریا و خل خل بازیایی که پیش زنه در آوردم می افتم و هی سرمو می خوام بکوبونم به دیفال!

شوهر ِ آرایشگری که همیشه میرم پیشش، دانشجوم از آب در اومد!

مُرده باد بنده ی شکم... مُرده باد بنده ی شکم..:دی

خوب الان دوباره یک تا! خانوم خونه دار از اون اصل اصلاش که بوی قرمه سبزی می دهد،  با شما صحبت می کند! من امروز باز هم رکوردهای قبلیم را جابجا کردم و در اقدامی تاریخی! 25 کیلو سبزی، پاک کرده، شسته و سرخ نمودم! و بعدش، سوپ مرغ برای اهل بیت پختم و سوپ سبزیجات برای خودم! اوه، نگفته بودم رژیم دارم؟؟؟!!

خوب من کلا اهل غذا نیستم و از درست کردنش بیشتر از خوردنش لذت می برم. و همیشه هم دعوایم می کنند برای خوردن چیزهای بی خاصیت!  و آیا آنها با چیبس ِ فلفلی، دلستر انگوری نوشیده اند؟ و ایا آنها می دانند لذت خوردن کرانچی را با ماست چکیده؟ آیا آنها می دانند در وقت هجوم غم، پفک مینو چه می کند؟؟؟ همانا  وای بر  ایشان   که از خاسرانند!

 علی ای حال! خوردن غذا  و حتی هله هوله جات هیچ تاثیری در چاقی و لاغری من ندارد...و تنها دشمن خونی من در این مقوله، " خواب " است. و هر گونه زیاد خوابیدن با اضافه وزن و هر گونه کم خوابی با لاغر شدن همراه است و شما استحضار دارید که یکی از راه حلهای منطقی من  در هنگامه ی سختی ، درست همان وقتی که جهان برایم تیره و تار و تنگ می شود، پناه بردن  به دامان خواب است که دنیا به نظرم ارزش دیدن ندارد! و حالا متوجه شدید که در طول  چند ماه گذشته من چقدر تپل شده ام؟؟؟؟

  و دیشب بعد ِ ماهها خودم را در آینه دیدم . یعنی قبلنها هم به آینه نگاه می کردم ولی انگار خودم را نمی دیدم! پیش آمده برایتان؟ و از دیدن خودم در اینه لرزیدم!

بَدَلِ من! :دی

و بعد دیدم زورم نمی رسد که توان ندارم الان در این شهر آشوب، بی خوابی بکشم ، پس مجبور شدم غذا نخورم! شاید افاقه کند! و حکایت آدمی همین است که از هر چیزی منع شود، لاریبه فیه! عاشقش می شود . و همین الان من برای همه ی غذاهای عالم هلاکم... و از آنجایی که  به خودآزاریی شدید هم مبتلا می باشم، هی می روم توی این سایتها و وبلاگهای غذا و خوراکی و آشپزی و هی زجرکش می شوم... این را ببینید.. نه خدایش ببینید:

وایییی این:

اصلا همین:


ماااااااااماااااااااااااان

خنده ی باهار

 چند روز قبل از عید، از خانه زده بودم بیرون  و در یکی از این پاساژهای غول پیکر! پی چیزکی می گشتم از برای اسلامی کردن لباس مجلسی که برای مراسم عروسی  یکی از عزیزانم خریده بودم.آخر ، شب قبلش، همه ی دخترهای فامیل لباسهایشان را جهت تست پوشیده بودند و در میان آنها، لباسِ من، سیمرغ بی ناموسی ترین لباس را از آن خودش کرده بود و من تازه متوجه عمق فاجعه شده بودم!

 اصلا نمی دانم  چطور این لباس را انتخاب کرده بودم: یک لباس صورتی-یاسی که بلندایش تا روی زانو بود ، از اینهایی که دو دسته ی بلندشان را بایستی پشت گردن گره زد تا به حول و قوه ی اللهی! یهویی از تنت سر نخورد پایین! و البت واضح و مبرهن است که این گونه لباسها قسمت پشتشان غیب شده است...هوووم.. ..

چرا! حالا که فکر می کنم یادم می آید که چطور خریده بودمش، ساعت نزدیکهای 7 شب بود و من ساعت 7.5 با کتابفروشی قرار داشتم که بعد مدتها توانسته بود برایم یکی از کتابهای نایاب را پیدا کند...و من نومید از پیدا کردن لباس در حال خداحافظی با دخترها بودم ، که یکی از آنها یکدفعه از میان انبوه لباسها، این لباس صورتی را بیرون کشید و چند لحظه بعدش من در حال پوشیدنش بودم! وقتی که دخترها را صدا زدم تا اظهار نظر کنند، آنچنان به به و چه چه ای راه انداختند که یک لحظه حس کردم آنجلینا جولی را دیده اند یحتمل! و خریده بودمش و آنقدر عجله داشتم که به عواقبش فکر نکرده بودم!

شب قبل به دخترها می گفتم اگر وقت پوشیدن این لباس و در هنگام خرامیدن من در مجلس! زلزله بیاید و سالن را زیر و رو کند من بابِ این بدحجابی که  شیوع داده ام، البته که حق است!

و حالا خسته ، روی پله های پاساژ نشسته بودم و نومید از پیدا کردن چیزک مورد نظر ،دچار یاس فلسفی شده ، به پسرکی 18-19 ساله ی دستفروشی خیره شده بودم که از دست چند دختر که با ناز و ادا وسایل زینتی را امتحان می کردند، کلافه شده  و خسته و خموده و غمگین به روبرویش خیره شده بود... که در همین وقت، صدای ساز و سرنا و دهل در فضای پاساژ طنین افکند و  کارناوالی، متشکل از گروهی بچه ای ذوق زده و شادمان و گروهی خواننده که نوروز خوانی می کردند، از کنارمان گذشت و عموی نوروزی که برایم دست تکان داد. ایستادم و دست تکان دادم برایشان و همان لحظه چشمم خورد به پسرک دستفروش که چشمهای خسته اش  با دیدن کارناوال برق زد – برقِ برق- و با شادمانی بساط و دخترها را رها کرد  و با شادی به طرف خواننده ها دوید و با خنده ایی از ته دل برایشان کف می زد..

من در خنده ی این پسر و برق چشمهایش،  آمدن بهار را دیدم و نور را و شادی را و همه حسهای خوب و نازنین را....

 

چند لحظه بعد، خودم را به یک ساندویج داغ مهمان کردم، و یک رژ خوش رنگ و یک  تاپ شیک هم برای دل خودم خریدم و شادمان و امیدوار از پاساژ زدم بیرون و در حالی که باورم شده بود، بهار در حال آمدن است، همه ی هوای خنکی را که به صورتم می خورد، می بلعیدم...

 

پاوبلاگی: خدمتتان عارضم آبجی برای لباس مجلسی، یک تکه پیدا کرد که همه گمان می کنند همراه لباس دوخته شده است، بس که شبیه و مکمل همدیگرند... بعله

 

پاوبلاگی: امسال رابرای خودم  سال " غر نزدن" نامیدم!!! ( آفرین بعضی وقتها دلم گرفت، ی خرده کوچولو غر میزنم آ، گفته باشم!)


این گلها را نرگسک چیده برای دوستان ِ من... برای شما.
بهارتان سبز دوستان خوبم.... ماه باشید