...

بچه ها نیاز دارم به دعاهاتون.. به آرزوهای یواشکی و مهربونتون...

آی ام مریض :))

خوب! الان با ی دست که تازه بهش سرم زدن ، تایپ می کنم... نمیدونم چم شد یهویی...

زودی خوب میشم زودی میام وراجی :)))))

ولی هنوز هم معتقدم بزرگترین لذت،  خوابِ!

یکی از لذتهای زندگی در تابستونهای گرم، دوش گرفتن با آب سرد بعد از ورزش صبحگاهیه!

پاوبلاگی: تو باشگاه ،  ی خانم مسن همه اش با ی لبخندِ مادر شوهر پسندی! بهم نگاه می کنه ! خدا بخواد فک کنم همین روزا برم خونه ی بخت و امیدم  : )))))

پاوبلاگی: من هر وقت ی خانم مسن ازم خوشش میاد، با نگرانی متوجه میشم که به شدت تپل شدم! و الان اون نگرانیه سر تا پای وجودمان را فرا گرفته است : ))))))))

زندگی

  1. روزها پشت سر همدیگه می گذرند. بالاخره تونستم صبح زود خودم رو بیدار کنم و بفرستم باشگاه، باشگاه ِروبروی خونه. این باشگاه از بچگیهام ی بوی خاصی داشته، در تمام این سالها، هر وقت اسمش میومد.. این بو می پیچید توی وجودم... جلسه اول، وقتی وارد شدم، همون بو بهم خوشآمد گفت... بامزه تر اینکه  مربی بچگیام مربی الانمه.. حس خوبی دارم، امیدوارم بتونم این باشگاه رو ادامه بدم، گرچه حس می کنم این  ورزش بیشتر واسه سلامتیه، و اگه  در کنارش بخوام برم تو فاز خوشتیپی و اینها! باید ی جای دیگه ایی رو پیدا کنم... از نت چند جلسه پیلاتس رو دانلود کردم که به خاطر مشکلات لپتاپ، فعلا فقط یکیشون باز میشه ولی همون یکی فوق العاده بوده و گاهی باهاش تمرین می کنم وسطای درس خوندن. برای منی که سالها ورزشهای مختلفی رو تجربه کردم ( فقط تجربه : ) ) به نظرم میرسه پیلاتس بهترین همخوانی رو با جسم و روح و روانم داره... پارسال این ورزش خیلی زود به وزن ایده آلم رسوند منو... و همینطور حال جسمی و روحی خوبی بهم میداد که وصف ناپذیره...
  2. کلاس کامپیوتر همچنان برقراره... هر جلسه هم ی چیز جدید یاد می گیرم و شگفت زده با خودم می اندیشم! وه یعنی اینکار روشی به این آسونی داشته؟؟؟ و جالب اینجاست  که مغزم تا بحال از پرسیدن این سئوال خسته نشده  : )
  3. کلاس آمار... آی ! هنوز هم خنگ کلاسم : ) یعنی در این 150 سال عمرم اینقد آمار نخوندم که این یکی دو هفته خوندم. پیشرفتم خوبه البته و حس می کنم چقدر کار خوبی کردم اومدم این کلاس رو... به نظرم این کلاس spss  واقعا از اوجب واجباته برای بچه های ارشد و دکترای رشته ی ما...نکته جالب این کلاس هم اینه که دو تا از بچه های کلاس -یعنی دو تا از 6 تا-  دانشجوم بودند در دو شهر مختلف... فوق العاده بهم  احترام میذارند جوری که معذب میشم. دیگه جایی برای شلوغ کاری و تنبلیم باقی نمونده، ولی هر از گاهی دخترک شلوغ پلوغ و خنگِ توی دلم ی دسته گلی به اب میده که تعجب و شادی  فراوان  دانشجوهام رو به ارمغان میاره.. : ))))
  4. بالاخره بعد دو ماه تنبلی، ویرایش مقاله رو تموم کردم و قصد دارم ی مقاله جدید رو شروع کنم. شنبه با یکی از اساتیدم قرار ملاقات دارم که میخوان ی موضوع جدید رو پیشنهاد بدند. خودم البته موضوع خاصی رو مد نظر دارم و حتما حتما هم روش کار می کنم. با خودم عهد بستم تا آخر این تابستون دو تا مقاله جدید داشته باشم.
  5. از عجایب روزگار اینه که چند هفته اییه که از روی برنامه ریزی کارهام رو انجام میدم!!!! رفتم ی دفترچه کوچولو موچولو خریدم، ی طرف کارهایی رو که باید ظرف این دو سه ماه انجام بدم به صورت کلی نوشتم و ی طرف هم هر شب برای روز بعد برنامه می ریزم. به نظرم کار بامزه اییه برای منی که هیچ وقت از رو برنامه زندگی نکردم!  
  6. چند روزیه سعی می کنم اروم باشم... ی خوی وحشی در من بیدار شده که می خواد همه چیز رو به هم بریزه. این خو رو می شناسم. نباید اصلا بهش رو بدم.. رو بدم روزگارم رو می ریزه بهم، سعی می کنم هی حواس خودم رو از غمها پرت کنم... و امیدوارم باشم... مثلا امیدوار باشم شاید تا آخر این ماه خبر خوبی بهم برسه...
  7. دلم مسافرت می خواد... دلم سفر به ی جای دور میخواد... دلم چسبوندن سر به شیشه ی ماشین و گم شدن توی جاده میخواد.. دلم حجم بزرگی زیبایی می خواد، از او زیباییها که مثلا بعد پیچ تند ی جاده، جلو روت سبز میشه و یهو نفست رو بند میاره.. اونطوری که بی تاب کنه...بی تاب بی تاب...اونطوری که فکرت رو برای چند دقیقه ایی از همه چی پرت کنه...