همین هفته پیش،  داشتم به همین مهمونا می گفتم من یک آشپز ذاتیم!!!!!!!!


ببینم! کسی هست دقیقا به من بگه، اگه عوض" شوید"، داخل برنج در حال قُل قُل (!) ی عالمه "جعفری "ریز شده بریزی، تکلیف غذا چی میشه؟؟؟

خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

بعد ازبه صرف رساندن غذا!!  نوشت:

1.آیا  من واقعا  خیلی آشپز ذاتی هستم؟!

2. آیا مهمانهایمان بغایت باهوش بودند؟!!!

3. آیا مهمانهایمان  بغایت نجیب بودند؟

4.آیا من واقعا خیلی خیلی آشپز ذاتی هستم؟

5. آیا معجزه  ای رخ داد و جعفریها، شوید شدند؟

6. آیا من واقعا خیلی خیلی خیلی آشپز ذاتی هستم؟

کیستم من؟ کیستم من...

سهمگین ترین خاطره ی کودکیم، مربوط به کلاس دوم ابتدایی بود، شنبه بود و من دسته صبحی و مثل تمام دوران زندگیم، مشقهایم نانوشته! صبح خیلی زود بیدار شده بودم، و همانجا داخل رختخواب  با یک چشم بسته و یک چشم اشکی مشقها را می نوشتم و در خیالم مامان و بابا سنگدلترین آدمهای روی زمین بودند که  اول صبحی دعوایم می کردند چرا باز تنبلی کرده ام! که چرا دیروز  دختر حرف گوش کنی نبوده ام؟ ومن  همان روز به خودم قول داده بودم مامان مهربانی برای بچه ام باشم و هیچ وقت  او را به زور به مدرسه نفرستم، و اگر هم فرستادم، لا اقل به جای دعوا بنشینم و مشقهایش را بنویسم... تا او کمی بخوابد!!!

...و در گیر و دار همین تصمیمات برای اینده ام، با داد مامان به خود آمده بودم که دیده بود  روی دفترچه کاهی خوابم برده است!بعد دویده بودم که چشمهایم را بشویم!! شاید فرجی شود...

.....یک مشت آب برداشته بودم تا به صورتم بزنم و درست در همان لحظه   در آینه روبه رویم دختر بچه ی اخمویی را دیده بودم که پر از خواب بود......همانطوری که آب از میان انگشتانم سر می خورد، انگار که هیچ وقت ندیده باشمش، با ترس و اشتیاق و  تعجب از او پرسیده بودم: تو کی هستی؟؟؟؟؟؟؟ اینجا چه می کنی؟؟؟؟؟

.

.

و حالا، این روزها، دراز می کشم و خیره می شوم به سقف، و هزاران من ِ تکه تکه در آن بالا... و هر روز و هر شب غمگنانه از آنها  می پرسم: کی هستید؟  اینجا چه می کنید؟

 ...از پس هزاران سال همان سئوال مکرر بی جواب...

....ملولم....اما  بیشترک...پر از ترس...

جان پناه...

*تازگیها فهمیده ام چرا در دشتها و کویرهای  هموار  و تخت ، دوام نمی آورم، که چرا مُدام پر پر می زنم و بی تابم...

می دانید!

من بدون کوهها می میرم. من بدون این دژهای امن، این بر افراشته های سر بر آسمان سوده ، می میرم... من عادت کرده ام هر روز صبح، پرده را کنار بزنم و از میان آن برجهای دراز گردن ِ کشیده بالا! سیر کوهها را نگاه کنم و از دور ببوسمشان و نازشان کنم و بعد گم شوم در حجاب مه هایی که صورت نازنینشان را پوشانده است. من عادت کرده ام هر روز ببینم که خورشید- چونان نقاشیهای کودکیم- از میان دو کوه بلند و ستبر، بیدار می شود و بر اوج می رود.... و دلم امن است که شباهنگام در سایه سار کوهها آرام می گیرد..

من همیشه بی تاب کوهها هستم... من دلم این جان پناههای امن را می خواهد...                        

**

من، دلم جایی را می خواهد که آسمانش پر از ابر باشد، بعد من دراز بکشم روی سبزه ها،  و در همان حالیکه باد موهایم را نوازش می کند که صورتم را نوازش می کند و دست و پاهایم در میان علفزارهایی بلند راهشان را گم کرده اند، همه ی ابرهای جهان را در میان  خانه ی چشمانم قایم کنم، و چشم بگردانم دنبال کاروان ابرهایی که هنوز  نیامده اند، آنهایی که هنوز در راهند، و همچون طراری در کمین نشسته، رد قافله های سیاه و سفید  و بزرگ و کوچک را بگیرم، قافله های که در شمایل آدمی و گل و  گاه گوسفند و اسبند و بره ی کوچکِ  سرگردانی  که زنگوله اش صدای باران می دهد....

من دلم همه ی ابرهای جهان را می خواهد...

***

نمیدانم عنصر وجودم از آب است یا آتش که دیدن هر کدامشان بی قرارم می کند و در همان هنگام ، ارامم می بخشد...

شبها در تاریکی چشم می دوزم به شعله ها و خیال می کنم شب است و ساحل است و من رو به دریا، زانوهایم را بغل کرده ام و سرم را گذاشته ام رویشان و رستاخیز آبی شعله ها را  می نگرم و خط سرخی که گاه و بیگاه بی داد می کند در آن میان.... رقاصه های سرخ پوش غزل خوان...

....مست ِ رقص دختران آتشم و مدهوش صدای آب...

****

برف اما برایم...

برف اما برایم.... برف برایم....اما...

برف..

نه! برف حرف ندارد،خودش حرف است...

می دانی برف خیلی نجیب و محجوب است.. همیشه بی حرف می آید و بعد...  آرام و بی حرف می رود....برف برایم خیلی برف است....


ای پاکی نامنتها....

ای سکوت سپید،

بپوشان مرا


آخ اگر برف صدا داشت... آخ اگر حرف.... آخ......اگر...........آخ

http://clip.dj/#search/kitaro%20full%20moon%20story

اولین روز درس را چگونه گذراندید؟!

(یادآوری)

سه شنبه، 12 مهر

امروز اولین روز کاریم در ترم جدید است. امسال به خاطر حال و روزم فقط یک روز در هفته را کلاس برداشته ام.و حقا! حق التدریسی هر عیبی داشته باشد، خوبیش این است که هر وقت دلت نخواست و میلت نکشید میگویی نه! و من همینش را بسیار دوست دارم!

امروز قرار است از بعد قریب دو سال! ساعت 8 صبح کلاس داشته باشم و از خدا مدد می جویم از بابت این دشواری. 6:45 دقیقه از خواب بیدار شده ام، پایین می روم. بابا نان کنجدی خریده و مامان چایی دم می کند. خیلی وقت است با آنها صبحانه نخورده ام. در مقابل چشمان متعجبشان کلی صبحانه می خورم و بعد به عادت روزان مدرسه، در حین دویدن تکه تکه لباسها را می پوشم.

ساعت 7:40 دقیقه است. یک لنگه کفش به دست، دم در خانه منتظر آژانس هستم. باد صبحگاهی حالم را خوش می کند وِ چادر سفید و زرد آفتاب، دلم را روشن. ..سوار می شوم و صورتم را به شیشه ی سرد می چسبانم. حال و هوای اول صبحی مرا از تلاش برای تغییر ساعت کلاس پشیمان می کند.راننده نمی دانم چش شده است. مثلا وقتی می گویم از این کوچه.... در جوابم در می آید که " بعله بابا جان بد روزگاری است " که اوضاع  فلان است و احوال چنان!

دم در دانشگاه پیدا می شوم. تعدادی از دانشجویان ترم قبلی آنجا ایستاده اند... بچه ها دوره ام می کنند و شوخیها و دلتنگیها اوج می گیرند...

داخل اتاق اساتید ، استاد ادبیات نشسته است. توی دلم! دو دستی بر سرم می کوبم، ترم قبل بچه ها پیش از کلاس زبان ، ادبیات داشتند  و وقتی من به کلاس می رفتم عملا یک سری قیافه   چلانده شده تحویل می گرفتم  که با غر غرهایشان دیوانه ام می کردند. سریع نگاهی به لیست می اندازم و باخبر از اینکه بچه های من ادبیات ندارند از خوشحالی در دلم سجده ی شُکر به جای می آورم.

وارد کلاس می شوم... طبق معمول اولش کسی تحویلم نمی گیرد...30 پسر تخس و 2 دختر  سانتی مانتال رهاورد کلاس اولم است.. کمی چرت و پرت می گویم، کتاب معرفی می کنم، خط و نشان می کشم.. فرشته ی مهربان می شوم و کمی دلشان را قرص می کنم،  سگ می شوم و با جواب دادن تند و تیز به متلک پسرکی، گربه را دم حجله به سیخ! می کشم...

کلاسها زودتر از حد معمول تعطیل می شوند. به خانه بر می گردم و کمی غذا می جوم! ساعت 12:30 دقیقه سر خیابان تاکسی می گیرم، راننده می گوید  که در این مغازه ی پرده فروشی ! کاری دارد و اجازه می خواهد!  بعدش می رود...

....دارد دیرم می شود، سرم را بر می گردانم و دنبال مرد می گردم، می بینمش که چند پارچه زده است زیر بغلش و دوان دوان به طرفم می اید، می پرسد به نظر شما که خانومید!! کدام بهتر است.. هاج و واج می مانم، آخرش به اصرار از تمام ظرافت زنانه دست یاری می طلبم و  یکی را انتخاب می کنم و او خوش خوشان که خودش هم همان را دوست دارد و من به یکباره  از تمام حسهای زنانه ام نومید می شوم!

 راننده در همان حالی که گاز ماشین را می گیرد، مدام عذرخواهی میکند...نزدیک دانشگاه یکدفعه می گوید: دخترم نگران نباش! خودم میام پیش استادتون! میگم تقصیر من بوده!" و اینجا من با دقت نگاهش می کنم که مبادا دانشگاه را با  دبستان پهلویش اشتباه گرفته باشد! یاد دیروز می افتم که مانتو شلوار سرمه را پوشیده بودم و داشتم پزشان را می دادم و یکدفعه عمو ایرج وارد شده بود و با نیشخند مخاطبم ساخته:" افرین دختر خوب! حالا کلاس چندمی عمو!!!"

تا ساعت 5:30 دقیقه ور می زنم... ور می زنم... ور می زنم... اوه...خسته ام می شود!

و بعد در تاریک روشنای کوچه ها

تمام مسیر را قدم می زنم....

باد پاییزی، چونان عاشقی محتاط! وجودم را به نرمی نوازش می کند....


پاوبلاگی: عمو ایرج؟؟؟ :دی

پاوبلاگی: ترم تمام شد.... من همچنان ناتمام....



به گمونم خدا، ی شبی که از تنهایی و یکنواختی دنیاش حوصله اش سر رفته بود، آدمها رو آفرید، بعد اون حس لعنتی رو با یک لبخند ملیح تحویل ماها داد.... به همین راحتی!


منبع تصویر: یک تا ایمیل!!!!

پا وبلاگی 1: آخرش اگه خدا از این حرفای من غضبش نگرفت و با سیلی، رعد وبرقی ، ابابیلی... من و وبلاگه رو با خاک یکسان نکرد...آخرش اگه غضب نکرد...

پا وبلاگی 2: بعضی شبا، خیلی شََبن.... خیلی.

این بار حوا می نویسد!

به پیوست پست پیشین اعلام می دارم:

1- همه چیز را گفتم، البته از زبان دیگران! خودم ؟ صد البته که معتقدم خدا خانوم تر از من نیافریده است! ( شما!  بله شما! دفعه دیگه اینطور سر کلاس بخندی ... ) فلذا! هر کسی هم شک دارد ، باشد که از بدگمانی بپرهیزد!

2. حتی اگر روح زنانه ی درست درمانی نداشته باشم  و اگر هزار بار بمیرم و آنگاه دوباره زنده شوم!  باز ترجیح می دهم زن باشم ( ناراحتی ندارد که! شما هم بروید در وبلاگهایتان بنویسید دوست دارید هزاران بار مرد باشید)

3. بنده یک فرضیه دارم...( البته کاملا نظریه است ولی خوب تواضع و این حرفها!! ) و آن هم اینکه زن قبل و بیش از آنکه از موجودی به نام مرد در عذاب باشد، از موجودی به نام زن در عذاب است! ( و هر کسی می تواند برداشتی داشته باشد از این گفته). ازیرا! هنوز مردی به آن فراست و باهوشی زاده نشده! که بتواند زنی را به عذاب و سختی دوچار نماید... مگر اینکه  پای  هوش و زیرکی "زن "در میان باشد ( دیگه کم کمش اینکه مرد! هوشش را از مادرش به ارث برده باشد!! یا زن با زیرکی خودش را بزند به خنگی!! ) بعله ( من خیلی مودبانه گفتم آ... حالا اگر کسی بیاید و بگوید، اکثر اوقات ، متضاد ِزیرکی و دانایی!!! است که عذاب آور است... من مقصر نیستم... گفته باشم!)

4. بعد از نوشتن پست قبل، تازه فهمیدم ( بدون در نظر گرفتن بند یک  خوانده شود) من واقعا زن بشو نیستم! آخر چه معنی دارد یک دختر بیاید جلو چشم ملت! اینگونه دارو ندار دلش را بریزد روی دایره؟؟!!!   ظریفی فرمودند من چیزهایی را یاد نگرفته ام، و هیچ وقت هم یاد نمی گیرم و یکی از آنها، پنهان کاریست!!!

و در آخر اینکه:

5. شخصی! با سرچ " یک دختر ظریف مریف و خوشگل و کمر باریک" سر از وبلاگ من در آورده است!!!

طفل معصومم!! تو همیشه اینقدر در زندگیت خوش شانس بوده ای  آیا؟ ... وا اسفا که از میون پیغمبرا ، گیر جرجیسشون افتادی....

تمام.

« من اشتباهی بودم، من از همون اولش اشتباهی بودم»

هر روز بیش از روز پیش، بر  همگان مسجل می گردد که من باید مرد می شدم...آن هم نه از این مردهای  تو دل برو ِ همه چیز تمام،  بلکه از آنهایی که روحیه خشنی دارند، کله شق و غُد  هستند و خیلی هم حرص در آور!!!مامان وقتی از خونسردی و بی رحمی به قول خودش مردانه ام! کفری می شود ، اما به اسم خاصی صدایم می کند" دل گاو"!! حالا این اسم را از کجا برایم پیدا کرده؟ نمی دانم. فقط در تجزیه و تحلیل معنایش می گوید یعنی کسی که احساسات ندارد و قلبش از سنگ است و هیچ وقت هم گریه نمی کند! (البته می دانم  این آخری را خودش اضافه کرده است!)

تازه! همین چند وقت پیش، برخی ازخواننده های اینجا خصوصی و عمومی می نوشتند که تا بحال خیال می کرده اند این وبلاگ را یک  مرد به روز می کند!( برای همین مجبور شدم این دخترک طفل معصوم را این گوشه ی وبلاگ بگذارم!) . حتی دوست فرهیخته ام – دکتر علیرضا- که بعد از خواندن آرشیو،در چندین قسمت به بررسی شخصیت استاد اشتباهی پرداخته، بارها و بارها به این مسئله اشاره کرده است" ...شای ( اسمی که برایم گذاشته) دختری است که سعی می‌کرده پسرانه عمل کند... شاید دختری بوده است که همیشه از او خواسته شده تا سعی کند مرد صفتانه عمل کند... شای زنی است قوی و قا.....  ذکاوت جسوری دارد،تیز هوشی زیرک.. اما ... برای من  او... شوخ‌طبعی است شاداب، خودش اما با زن بودنش می‌جنگد … سعی می‌کند ادای مرد ها را در آورد.. اما او یک زن است ، یک زن با تمام احساسات یک زن ، با دیدگاه زنانه و روحیه‌ای زنانه …" ( کلا جان دلیه این استاد اشتباهی..:دی)

 بیایید چیزی برایتان بگویم: والا خودم هم نمی دانم چه اتفاقی افتاده و چی به چی و کی به کی بوده است اما مطمئنم من عوض شده ام....من اشتباهی هستم! ( می دونم این حرف واستون جدید بود الان)

می دانید!  به گمانم شبی یا روزی که گِل استادک را می سرشتند، مسئول لقد(!) کردن گِلش، همزمان روی  پروژه لقد مالی آدم دیگری هم کار می کرد که قرار بود در آینده، یکی از این بدنسازهای هیکلی شود که تا بازویشان را جر می دهند، شانصد ! ماهیچه قلمبه می شود و کلی برای خودشان آرنولد هستند!..اما نمی دانم وقت دمیدن روح! آدم و حوا کاری کردند یا عزراییل و اسرافیل بحثی! که یهویی حواس پرت شد و  جای روحهای ما عوض...

و حالا، تصور کنید یک دخترک ریزه میزه !  مالک روحی است که یحتمل 1.90 قد دارد و 110 کیلو وزن، بعد کلی ادعای مردانگیش می شود، با مرام اما سخت و نفوذ ناپذیر است. ناز و عشوه در قاموسش جایی ندارد، و اعتقاد دارد مرد که گریه نمی کند!!! و غصه هاش را توی دلش می ریزد و بدش می آید کسی کمکش کند!

.

.

آقا پسر 190 سانتی که 110 کیلو وزنت است!که دلت نازک است و با  هر حرفی می شکند! که دوستانت دستت می اندازند بابت حرکات دلبرانه  و رفتار طنازانه ات!  که روحیه ات دخترانه است و ظریف مریف و حساس! اگر صدای من را می شنوی، زودی بیا، بیا! تا دیرتر نشده، روح هایمان!!!! را عوض کنیم.... من از این روح 190 سانتی که خیلی خیلی هم سنگین است که خیلی مردانه است،که همیشه سعی می کند دمبل غمهایش را تنهایی بردارد، خسته ام...

 من دلم زن بودن می خواهد....

"...شای نفس می‌کشد و با کورمالی دارد دنبال راه خودش می گردد، شای برای من دختری است در حال زن شدن..."

پاوبلاگی1: خدا! گِل ما ها رو ميدي كيا لقد كنند ........ الان من برم یقه ی کدوم پرستاری رو بگیرم آخه ؟؟!!!

پا وبلاگی 2: بدنسازای عزیز که با سرچ کردن حرکات پشت بازو و جلو بازو ، آرنولد یا فیلان ماده ی تقویت کننده  ویا ....از اینجا سر در آورده اید! وقت بخیر... یقه ندرید که چه  و چه ! دعوا  نداریم  ! آخه مگه من هم قد شمام؟؟

*عنوان قسمتی از دیالوگ مهران مدیری است در مرد هزار چهره.

Creation of Woman  by Edwin Lester

صورتهایی که از صورت امام زمان هم روشن ترند...

(یاد آوری)

بابا و مامان نیمه شبی زنگ زده بودند که بگویند دارند می روند و کلی هم پیغام پسغام و امانت که اگر بگویم یکی را یادم نیست، اغراق نکرده ام. تا صبح نخوابیده بودم، یک جایی توی تنم درد می کرد و نمی دانستم کجا! می گویم نمی دانم کجا، راست راست است آ! آخر یک وقتهایی پیش می آید که تا این حد با تنم بیگانه می شوم که اگر جایی که می گویند قلب است درد کند و تو بگویی نه اینجا چشمت است، باورم می شود!

صبحی سلانه سلانه از پله ها پایین آمده بودم و تازه کلی هم حواسم جمع بود که همسایه پایینیها را بیدار نکنم ولی در پاگرد نزدیک خانه شان یکدفعه نو عروس پا برهنه بیرون پریده بود و خواسته بود بروم پیشش، و من که صبحها از دنده ی چپ بیدار می شوم و روی یک سایلنس ِگوش خراش!! ترجیح داده بودم نروم و چیزی گفته بودم مثل حالا بعدا  و او باز اصرار و دستم را کشیده بود و من انکار و در همین گیر و دار صدای  لرزانی آمده بود: عازیزکم بیا پیشم نازدارکم!و من ناخود اگاه به سوی در برگشته بودم

:" مامان بزرگمه، میخواد ببینتت

: ئه چرا زودتر نگفتی ؟

: بیا تو عازیزکم

: ئه ئه دختره ی خنگ چرا زودتر نگفتی آخه حالا من چطوری با این ی چشم باز و ی چشم بسته این موهای ژولی پولی و این تاپ شلوارک بیام تو؟؟

 و پیر صدایم را شنیده بود:" آدم از مامان بزرگش خجالتی نمی کشه  آخه نازدارکم

و من رفته بودم

و پیرزن لاغر اندام ِبلند قامتی از روی مبل برخاسته بود و به استقبالم آمده
: سلام به روی ماهت

و دستهایش را گذاشته بود دو طرف صورتم و به چشمهایم نگاه کرده بود و من هم. و یهویی چیزی، نوری ، یک حس خوبی دویده بود زیر پوستم و لبخند زده بودم به گمانم و او هم. و بعد لبهایش را به پیشانیم چسبانده بودو بوسیده بودم و من دستش را از روی گونه ام برداشته بودم و بوسیده بودمش.

و نشسته بودم کنارش و او دستم را گرفته بود میان دستهای پیر ِ مهربانش و همانطوری که از خودش و زندگیش گفته بود دستم را نوازش کرده بود و دلم آرام گرفته بود در آغوش نگاهش...

و آرامم کرده بود این صورت پر چین پر نقش و نگار

آن رایحه ی خوش روسری محلی اش

و آن دستهای لرزان پر از محبت....

.

.

امروز نه از آن دلتنگی همیشگی خبری بود نه از آن دردی که یک جایی از تنم را به بازی می گیرد و نمی شناسمش...

امروزم را چقدر خوب کرد این مهربان پیر....

 

یاد استاد!!!!

 دستش را گذاشته ور دلش و  از خنده ریسه می رود . بریده بریده می گوید:"بیا ی بلوتوث نشونت بدم، کف کنی!!!" رویم را بر می گردانم، دوباره می گوید:"  نه به جان خودم! این فرق می کنه، این تن بمیره"!!!  با غیظ نگاهی به گوشیش می اندازم...  قسمتی از مراسم عروسی یکی از فامیل است مربوط به چندین سال پیش  . ماشین عروس در خیابان بوق بوق کنان می رود و چند ماشین هم پشت سرش.

فیلمبردار  که سوار یکی از ماشینها است ، زوم کرده روی ماشین جلویی که  6-5  تایی دختر، خودشان را به زور چپانده اند تویش!  و از هیچ حرکت جلفی رو گردان نیستند! گاه گاهی حرکت موج مکزیکی می روند! گاه گاهی بندری  می لرزانند. یکی از آنها که شال سفید پوشیده!  شورش را در آورده است! دستش را بالا برده و دستمال می چرخاند و هر از گاهی برای تنوع  به سبک بی بدیل  بابا کرم،  قر می دهد در آن نیم متر فضای داخل ماشین!!

یکدفعه ماشین فیلمبردار از کنار ماشین حامل دخترها!! می گذرد... گیس بریده های جلف! رو به دوربین  با خواننده ی داخل ضبط همسرایی می کنند:"آمنه آمنه! چشم تو جام شراب منه... آمنه آمنه...!!!"

در میانه ی آن دخترکهای خجسته! خودم را در  آن شال سفید! و زیر آن ابروهای پت و پهن که تا داخل چشمهایم آمده تشخیص می دهم! 

تازه!

بلا آنجاست یک ماتیک قررررررررمز هم مالانده ام به لبهایم که که حتی کرکهای پشت لبم را هم پوشش داده است!


پا وبلاگی1: امان از جواتی بازیهای دوران جاهلیت!

پاوبلاگی 2: پدر سوخته   تهدیدم کرده تا یک ماه جورابهایش را -آن هم  وقت آمدنش از باشگاه!-  تمیییز بشویم ! وگرنه سی دیم  را به نام " یاد استاد" !!! دم در دانشگاه، دانه ای! 1000 تومن می فروشد! فامیل هم  از کلی تخفیف بر خوردار می شوند تازه هم!

پاوبلاگی3:برم برم  به باقی دخترها خبر بدم! وایییی خدا! یعنی ماتیک صورتی ِ  آن  دختر روسری سبزه ! زیر آن سبیلهای مغولیش!  خداست! 

****سلام.دوست نازنین
عنوان  پست از بانوی ادب - فروغ فرخزاد است: صورتش از صورت امام زمان هم روشن تر!...
معنایش کاملا در همان سمت و سویی است که تو عزیز در نظر داری...درست است که در دین کاملا بی عملم و بی سوادو کافر، اما جایی شنیده ام یا خوانده ام از قول کسانی که شما دوستشان داری که « پیران هر قوم پیامبران آن قوم هستند»...... با این تفاسیر اگر باز این عنوان حاصلش رنجش دلی است، بنویس برایم... من به دل آدمی بیش از هر دین و آیینی ایمان دارم....و در آخر ، خواهش نه! شما امر کن ، نازنین


ناکامل !

به گمان مجرد، چیزکی مگوی در حق آنکه نه مخافت جان بودش، نه پروای بود و نبود.
همو که چو دانست این فراق بر تو فراغ است، زمام اختیار به تو داد،نه خاط....
آخ بگذر جان! که این سرای دیگر نه مامن امن است نه حصن حصین...بگذار دل در سنگ شکنم...که خوش است مهابت خاموشی...
.....
....اما بگویمت!
مرا از تو نه جراحتی در دل است نه شکافی بر تارک جان... ارام گیر جان جهان!
که من رنجه ز دست خویشتنم. که اندرونم بزرگ دشمنیست که در عالم مرا دشمن تر از او نباشد...رنج من از بزرگ مجنونیست که خانه در میانه ی جان دارد. و به انکسارم هر آینه خوشنود... من به اتشم از جنون خویش... آتشی آنچنان که اگر گذر تمامی ابهای عقل و تدبیر بر او اوفتد، خاموشی نشاید... مدهوشی اینچنین، حیران و سرگردان و زنجیر گسیخته ای آنچنان... تا بدانی چنانستی این بزرگ مجنون...
تدبیر خلاصی من در نا بودنی است. باشد که این صر صر درد که طومار تن و جانم در هم پیچید ارام یابد... باشد که دل ِ رنجور را -به نیستی- انتعاشی باشد از این بیماری... باشد...

...

آنکه بر بودِ خویش هم نشانی نمی توانست جست ، چه سان دیگری را که جز پروای بودِ خویش اش به خاطر نبود ، بر بود ِ او گذری توانست بود که بودنش همه سر بانگِ آن بود که من بدین نادانستگی رنجه از بودِِ خویشم و نالان ... نه آن دستم بود که بر ضریح امامزاده ای بسایم ، نه آن پاکی قدومم بود که گذارش ، برآوردِ آرزویی تواند بود و نه اصلا آن ایمانی که پناهی جوید به دامان قدسیتی از آن دست که پناه طوفان زدگان تواند گشت و رنجوران و رنجیدگان ... به دردی از نمیدانم چه و از نمیدانم کجا در آن نمیدانم کی ای چنان در هم شکست که نوای آن شکستش ، خموشانه در خویش شکست و تابِ خموشی اش اگر که ناخواسته بر پیچش گوشی رسید ، طنین انداز ناله ی زخمی دیگر گشت بر شکستی دیگر و گمگشته شد بر ضرباهنگ نوای شکستن ها ... کاش دستانِ پاکی که به نماز بر آمده بود بر پیشگاه بت خویش وارهانیدنِ چنین بودی را می طلبید که بودش بر خود نیز صعب بود و دشوار ، تا هم خود وارسته بود از بودِ خویش و هم همگان ... به دلسوزی رقعه ی اشگ مگشای بر طومار درنوردیده ای که به پیچش هر درنوردیدنش، تنها خویش در نوردید ... دم مده بر دمی که بدین دم ها رخصت دمی اش نبود ... به بادپناه ها گریز ازین تندباد دهشتناکی که بنیان برافکن است ... سرِ طاغی و سرکش بر آستانه ی آن دری مگر فرو آید که ارزانی اش جز نبودی نباشد و چون به بیدای خود ، شکوه ای سر داد و شنیدی ، سرِ خود گیر و ساز ِ خود بنواز بر پرده ی وجودِ خود ، بر اوتارِ بود خود ، هر تاری به دمی و هر دمی به بودی و هر آن ِ بودی رخساره ی دلنواز حالی که هال می جوید و  آن هال ، سیمای وجود - قراری به وجود ... و مستی که جز مُستی اش بایسته نبود ، سزاوار ِ رهایی به حالِ خویش، فارغ  - در بی هالی خویش ...

سفری در خود...

جمعه، دوم دی

هوا هنوز تاریک است. به آرامی بلند می شوم. مامان تازه خوابش بُرده است. دیشب را کنار هم خوابیده بودیم و او  تا خودِ صبح مواظبم ،  که مبادا پتو از رویم کنار برود و من هر وقت اعتراض کرده بودم ، جوابم داده بود که  هیچ چیزی به اندازه ی سرما زورش به من نمی رسد! پاورچین پاورچین دور می شوم، صدای دختر خوانده ام مرا به طرفش می کشاند، بیدار شده و کمی مانده تا گریه اش بگیرد.  به آرامی بغلش می کنم  و از سوئیت خارج می شوم. قلیانهای سوئیت بغلی مثل کارگرانی که دیشب را کشیک داشته اند، از زور خستگی روی زمین ولو شده اند. 

هوا هنوز تاریک است. راهم را از میان درختانی که در آسمان به هم پیوند خورده اند، پیدا می کنم. مردِ خادم  جلو در اتاقش نشسته با حزن خاصی نی می زند، آهنگ پر سوزی که در آن تاریک روشنای آسمان، در میانه ی کوهها و ابرها و درختها منقلبم می کند.کمی آن طرف تر می نشینم، دختر خوانده به ارامی خوابش برده است، کلاه را بیشتر روی صورتش می کشم و او در خواب لبخند می زند...

امامزاده درست در وسط کوهها قرار دارد ، فرض کن اگر کف دستت را رو به بالا بگیری ، بعد نوک انگشت شستت را به نوک چهار انگشت دیگرت که کاملا کنار هم قرار گرفته اند  ،نزدیک کنی، آن گودی وسط دستت می شود جایی که امامزاده قرار گرفته و انگشتانت می شوند کوههای اطرافش! البته باید چند تپه را هم به منظره اضافه کنی و بیشمار درختانی...

نم نم باران من را به طرف امامزاده می کشاند،  مادر ِ دختر خوانده دیروز گفته بود:" وقتی برای اولین بار به جای مقدسی وارد میشی، هر ارزوی داشته باشی برآورده میشه" و من با آن لبخندِ  وقت رفتنش به روضه ،نگاهش کرده بودم و او عصبی اضافه کرده بود:" نه هر کسی البته" و در میان خنده ی من، با قهر دور شده بود .

خیلی این پا و آن پا کرده بودم برای آمدن ، اما دیشب وقتی ارامش و لبخند مامان  را موقع زیارت دیده بودم، دلم امن شده بود و حالا این سکوت این زیبایی و این همه بکری آرامم کرده است و خوشحال  که نشنیده گرفتم غر غر های دلم را ....

معماری داخل امامزاده زیباست، پر از طاقهای گنبدی شکل است. پر از.... اممم ... پر از... و حالا هر چه فکر می کنم می بینم چقدر در معماری  بیسوادم( درست مثل همه ی زندگیم) که مثلا اسم علمی که نه حتی  اسم عامیانه!! این برشها و دایره ها و ... را نمی دانم، اما بعد  زمزمه می کنم، مگر دانستن اسمها چقدر اهمیت دارد؟  همین که سیراب می کنند  چشمانم را و می لرزانند دلم را از شوق، کافی نیست؟

زن روستایی با آن لباس زر زری پر از نقش و نگارش وارد می شود و امامزاده را به اسم می خواند. دوباره از پنجره های رنگارنگ به بیرون نگاه می کنم. تپه های اینجا مثل پنجه های دست و پای آدمیزاد می مانند . هر لحظه حس می کنی الان دستی از بعد گذر هزاران سال، آرام آرام بلند می شود و از میان انگشتانش خاک سر ریز می کند.

...چند بچه ی تخس و شیطان با پدرشان وارد امامزاده می شوند. پسرک مو فر فرو هنوز از گرد راه نرسیده، از گره های ضریح بالا می رود و کمی مانده به فتحش با پس گردنی پدر ، پایین آورده می شود، می خواهد بنای گریه کردن را بگذارد که آهسته هیس می گویم و به دختر خوانده  اشاره می کنم. طفلک ،گریه از یادش می رود و با تعجب و خوشحالی کنار نی نی آرام می گیرد و زل می زند به چشمهای بسته اش و دزدکی می خندد.

...زن روستایی شروع کرده است دردو دل کردن برای امامزاده و دقیقا شرح می دهد که مهر ه ی سومش؟ نه مهر ه ی چهارمش؟ نه!  یک جایی از مهر ه هایش فاصله افتاده که دقیقا نمی داند کجاست و یک بیماری هم تازگیها گرفتارش کرده است و سعی می کند تلفظ صحیحش را بگوید، اما بعد از کمی تلاش، محکمتر حلقه ی ضریح را چنگ می زند و با شرم می گوید که اسم بیماریش سخت است و بعد  از کمی مکث، معصومانه اضافه می کند که امامزاده خودش بهتر می داند...و این حرف را آنقدر از ته دل می گوید که دوست دارم  بدوم  و دستم را حلقه کنم در ضریح دستانش و به  او بگویم  برای یک جایی از وجود من که نمی دانم کجاست که همه اش درد می کند  که بی تابم می کند... دعا کند....



پا وبلاگی: این  نوشته را به بجای پست حذفی از من شرمگین بپذیرید.. ببخشید  بابت حذف شدن نظرات عزیزتان... ببخشید من را... دوستتان دارم.