سهمگین ترین خاطره ی کودکیم، مربوط به کلاس دوم ابتدایی بود، شنبه بود و من دسته صبحی و مثل تمام دوران زندگیم، مشقهایم نانوشته! صبح خیلی زود بیدار شده بودم، و همانجا داخل رختخواب  با یک چشم بسته و یک چشم اشکی مشقها را می نوشتم و در خیالم مامان و بابا سنگدلترین آدمهای روی زمین بودند که  اول صبحی دعوایم می کردند چرا باز تنبلی کرده ام! که چرا دیروز  دختر حرف گوش کنی نبوده ام؟ ومن  همان روز به خودم قول داده بودم مامان مهربانی برای بچه ام باشم و هیچ وقت  او را به زور به مدرسه نفرستم، و اگر هم فرستادم، لا اقل به جای دعوا بنشینم و مشقهایش را بنویسم... تا او کمی بخوابد!!!

...و در گیر و دار همین تصمیمات برای اینده ام، با داد مامان به خود آمده بودم که دیده بود  روی دفترچه کاهی خوابم برده است!بعد دویده بودم که چشمهایم را بشویم!! شاید فرجی شود...

.....یک مشت آب برداشته بودم تا به صورتم بزنم و درست در همان لحظه   در آینه روبه رویم دختر بچه ی اخمویی را دیده بودم که پر از خواب بود......همانطوری که آب از میان انگشتانم سر می خورد، انگار که هیچ وقت ندیده باشمش، با ترس و اشتیاق و  تعجب از او پرسیده بودم: تو کی هستی؟؟؟؟؟؟؟ اینجا چه می کنی؟؟؟؟؟

.

.

و حالا، این روزها، دراز می کشم و خیره می شوم به سقف، و هزاران من ِ تکه تکه در آن بالا... و هر روز و هر شب غمگنانه از آنها  می پرسم: کی هستید؟  اینجا چه می کنید؟

 ...از پس هزاران سال همان سئوال مکرر بی جواب...

....ملولم....اما  بیشترک...پر از ترس...