همچون آبی خنک در گرمای طاقت فرسای تابستان...
خسته از کارهای اداری... تمام مسیر برگشت را اشتباه رفته بودم... چشم در چشم خورشید...از خستگی و فشار کار و بی خوابی، اشکم روان شده بود ...
...که آن بهشت کوچک ،در کوچه پس کوچه های دیر و دور روبرویم ظاهر شد... زمین سبز سبز بود و درختان کاج همچون پیرانی مهربان، گلهای ریز و درشت را در آغوش سایه ی خود گرفته بودند.... زن باغبان به زمین تشنه آب می داد و زمین به پاس این مهربانی بوی عطری را در فضا می پراکند که مدهوش می کرد ..... نسیم دست نوازش بر سر تمام موجودات می کشید...و صدها کلاغ با پرهای سیاه خوش رنگشان سرخوشانه در میان چمن جست و خیز می کردند.... و آن سو تر چند دخترک نوجوان بنای رقص و ساز و ترانه را گذاشته بودند....
.. گره روسریم را باز کردم، روی نیمکتی نشستم و از دور برای آن حوریان کوچک رقاص ِ غزل خوان بوس فرستادم....