ناکامل !
به گمان مجرد، چیزکی مگوی در حق آنکه نه مخافت جان بودش، نه پروای بود و نبود.
همو که چو دانست این فراق بر تو فراغ است، زمام اختیار به تو داد،نه خاط....
آخ بگذر جان! که این سرای دیگر نه مامن امن است نه حصن حصین...بگذار دل در سنگ شکنم...که خوش است مهابت خاموشی...
.....
....اما بگویمت!
مرا از تو نه جراحتی در دل است نه شکافی بر تارک جان... ارام گیر جان جهان!
که من رنجه ز دست خویشتنم. که اندرونم بزرگ دشمنیست که در عالم مرا دشمن تر از او نباشد...رنج من از بزرگ مجنونیست که خانه در میانه ی جان دارد. و به انکسارم هر آینه خوشنود... من به اتشم از جنون خویش... آتشی آنچنان که اگر گذر تمامی ابهای عقل و تدبیر بر او اوفتد، خاموشی نشاید... مدهوشی اینچنین، حیران و سرگردان و زنجیر گسیخته ای آنچنان... تا بدانی چنانستی این بزرگ مجنون...
تدبیر خلاصی من در نا بودنی است. باشد که این صر صر درد که طومار تن و جانم در هم پیچید ارام یابد... باشد که دل ِ رنجور را -به نیستی- انتعاشی باشد از این بیماری... باشد...
آخ بگذر جان! که این سرای دیگر نه مامن امن است نه حصن حصین...بگذار دل در سنگ شکنم...که خوش است مهابت خاموشی...
.....
....اما بگویمت!
مرا از تو نه جراحتی در دل است نه شکافی بر تارک جان... ارام گیر جان جهان!
که من رنجه ز دست خویشتنم. که اندرونم بزرگ دشمنیست که در عالم مرا دشمن تر از او نباشد...رنج من از بزرگ مجنونیست که خانه در میانه ی جان دارد. و به انکسارم هر آینه خوشنود... من به اتشم از جنون خویش... آتشی آنچنان که اگر گذر تمامی ابهای عقل و تدبیر بر او اوفتد، خاموشی نشاید... مدهوشی اینچنین، حیران و سرگردان و زنجیر گسیخته ای آنچنان... تا بدانی چنانستی این بزرگ مجنون...
تدبیر خلاصی من در نا بودنی است. باشد که این صر صر درد که طومار تن و جانم در هم پیچید ارام یابد... باشد که دل ِ رنجور را -به نیستی- انتعاشی باشد از این بیماری... باشد...
+ نوشته شده در جمعه نهم دی ۱۳۹۰ ساعت 4:14 توسط