صورتهایی که از صورت امام زمان هم روشن ترند...
(یاد آوری)
بابا
و مامان نیمه شبی زنگ زده بودند که بگویند دارند می روند و کلی هم پیغام
پسغام و امانت که اگر بگویم یکی را یادم نیست، اغراق نکرده ام. تا صبح
نخوابیده بودم، یک جایی توی تنم درد می کرد و نمی دانستم کجا! می گویم نمی
دانم کجا، راست راست است آ! آخر یک وقتهایی پیش می آید که تا این حد با
تنم بیگانه می شوم که اگر جایی که می گویند قلب است درد کند و تو بگویی نه
اینجا چشمت است، باورم می شود!
صبحی سلانه سلانه از پله
ها پایین آمده بودم و تازه کلی هم حواسم جمع بود که همسایه پایینیها را
بیدار نکنم ولی در پاگرد نزدیک خانه شان یکدفعه نو عروس پا برهنه بیرون
پریده بود و خواسته بود بروم پیشش، و من که صبحها از دنده ی چپ بیدار می
شوم و روی یک سایلنس ِگوش خراش!! ترجیح داده بودم نروم و چیزی گفته
بودم مثل حالا بعدا و او باز اصرار و دستم را کشیده بود و من انکار و در
همین گیر و دار صدای لرزانی آمده بود: عازیزکم بیا پیشم نازدارکم!و من
ناخود اگاه به سوی در برگشته بودم :" مامان بزرگمه، میخواد ببینتت : ئه چرا زودتر نگفتی ؟ : بیا تو عازیزکم : ئه ئه دختره ی خنگ چرا
زودتر نگفتی آخه حالا من چطوری با این ی چشم باز و ی چشم بسته این موهای
ژولی پولی و این تاپ شلوارک بیام تو؟؟ و پیر صدایم را شنیده بود:" آدم از مامان بزرگش خجالتی نمی کشه آخه نازدارکم و من رفته بودم و پیرزن لاغر اندام ِبلند قامتی از روی مبل برخاسته بود و به استقبالم آمده و دستهایش را گذاشته بود
دو طرف صورتم و به چشمهایم نگاه کرده بود و من هم. و یهویی چیزی، نوری ،
یک حس خوبی دویده بود زیر پوستم و لبخند زده بودم به گمانم و او هم. و بعد
لبهایش را به پیشانیم چسبانده بودو بوسیده بودم و من دستش را از روی گونه
ام برداشته بودم و بوسیده بودمش. و نشسته بودم کنارش و او دستم را گرفته بود میان دستهای
پیر ِ مهربانش و همانطوری که از خودش و زندگیش گفته بود دستم را نوازش
کرده بود و دلم آرام گرفته بود در آغوش نگاهش... و آرامم کرده بود این صورت پر چین پر نقش و نگار آن رایحه ی خوش روسری محلی اش و آن دستهای لرزان پر از محبت.... . . امروز نه از آن دلتنگی همیشگی خبری بود نه از آن دردی که یک جایی از تنم را به بازی می گیرد و نمی شناسمش... امروزم را چقدر خوب کرد این مهربان پیر....
: سلام به روی ماهت