وقتِ رفتنم ، آش فروش بغلی می گفت : خانوم ! انواع آش !!! :دی
دلگرفته و غمگین راه افتادم توی کوچه پس کوچه ها،و در آن حال، حتی کوچه باغها و شکوفه ها و نسیم و نم نم باران هم حالم را خوب نمی کرد. یهویی سر از یک بازارچه ی کوچک درآوردم... بازارچه ای پر از رنگ و مزه و رایحه... پر از خوردنیهای رنگارنگ خوشمزه ی خوش رنگ...
کنار لواشکها و آلوچه ها، آلبالوها و آلوها و قیسی ها ایستادم و باذوق و شوق نگاه کردم. .. و در پاسخ فروشنده گفتم هر کدوم خوشمزه تره... و کاسه ی کوچکی را چشیدم با لذت... و بعد روی پله ی مغازه نشستم ، هی انتخاب کردم و فروشنده با لبخند و حوصله برایم می آورد...
و ترش و شیرین در وجودم در هم می آمیختند و تبدیل به لبخندِ بزرگِ ملسی می شدند که سایه ی تلخ ِ غم را از چشمهایم دور و دور تر می کرد....

پاوبلاگی: چشمم دنبال آش رشته هم بود... ولی خدایش دیگه نمی تونستم... :دی
+ نوشته شده در یکشنبه هشتم اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 21:46 توسط
|