صبحها به جای صدای بچه مدرسه ایها ، با صدای گنجشکها و کبوترها از خواب بیدار می شوم. بعد  همان جا توی رختخواب کتاب داستان می خوانم آن هم داستان کوتاه... نزدیکهای ظهر با دوستی حرف می زنم و بعدش می روم پیش مامان و تصمیم می گیریم که برای افطار و شام و سحر چه غذایی درست کنم . بعد  مامان با خوشحالی از  آشپزخانه می زند بیرون و من صدای آهنگی را بلند می کنم و غذا می پزم!.. وقتی کار غذاها تمام می شود می روم آماده شوم برای کلاس کامپیوتر. مسیرم تا کلاس  شاید 5 دقیقه نباشد. در این جلسات اول کپی- پیست و نمی دانم ساختن ایمیل و از این جور چیزها یادمان می دهند! :) و بامزه اش آنجاست که من با تمام وجود گوش می کنم و انگار برای بار اولم باشد، با تمام قوا ، کارهای خواسته شده ی مربی را انجام می دهم و هر بار با تعجب از خودم می پرسم :" ئه! یعنی من قبلا اینکار رو اینجور انجام می دادم ؟ چه جالب! " و دوباره مشغول انجام دادن کاری می شوم که سالها بدون اینکه حواسم باشد از همین مسیرها و راهها انجامش داده ام.

 وقت برگشت راهم را دور می کنم و  از خیابانهایی رد می شوم که پر از مغازه های رنگی پنگی است. بینی ام را می چسبانم به ویترینها و با کنجکاوی و ذوق نگاه می کنم.  غروبها وقت اذان به لبهای خشک روزه داران نگاه می کنم که آرام ارام می جنبند و دعایی می خوانند و من در دلم ارزو می کنم  امیدشان و چشم انتظاری برای لحظه های خوب همیشه همراهشان باشد...و برای دلهای بی آرزو، امیدی و لحظه ی خوبی ...

شبها باز کتاب می خوانم . فیلم می بینم. به دنیای مجازی سرکی می کشم... گاه گاهی می نویسم و در هما ن حالی که داخل لبوانم آب یخ و لیموی تازه یا چای داغ و دارچین ریخته ام... در پشت بام خانه ی جدید، به آسمان و درختها و نور خانه های دور و نزدیک نگاه می کنم...

نمی دانید بچه ها من چقدر چشم انتظار این لحظه ها بوده ام... همین لحظه های تکراری . همان لیوان آب یخ و لیموی تازه ایی که در سکوت و ارامش می شود نوشید .. همین نوشتن..همین که هی کسی نباشد روی روح روانت راه برود. همین که کسی هی یادآوری نکند که وای چقدر کار داری... همین که دلت یک دفعه بشیند رو به رویت و بگوید :" مرسی ازت... دوس داشتم امروزم رو"

و تو بخواهی  همه ی چیز بدها را فراموش کنی و لبخند بزنی... همین.