Dady-long-legs
بین مهمونا نشسته بودم. نرگسک از گوشه ی دیوار جوری که فقط من ببینمش بهم علامت داد. چشمک زدم و پا شدم. تن صداش رو آورده بود پایین و هی دوروبرشو نگاه می کرد.
_ آفرین بچه کوچولوها نیان اتاقم. میخوام ی چیزی نشونت بدم.
-خو خو..
و بعد در اتاقش رو محکم بست...
ی گوشه از اتاقش رو با دست نشونم داد که با چند تا لباس استتار کرده بود . لباسا رو تندی کنار زد. چند تا قفسه کتاب پیدا شد...
- اوه این کتابا مال خودته؟
چشماش برق زد.
-اوهوم . 80 تا کتاب دارم.
کنار کتابخونه کوچولوش نشستم
- اوههه. این همه کتاب... جان دلی تو کوشولو
- بله. میخوام ی چیزی نشونت بدم
دست برد لای کتابها و ی برگه در آورد... اسم و مشخصات کامل کتابها... بعد پشت جلد کتابها رو نشونم داد... ی برگه چسبونده بود که بعدا تاریخ قرض گرفتن و پس آوردن کتابها رو بالاش درج کنه.
- میخوام کتابهام رو امانت بدم... شما هم اولین نفری هستی افتخار! عضویت در کتابخونه رو داری! تازشم اولین نفر هستی که از کتابخونه ی من خبر داری!
- اوه خدای من. مرسی ازت... من با کمال میل میخوام عضو این کتابخونه بشم.
- -خوب اولش باید برگه عضویت رو پر کنید!بفرمایید!
به برگه نگاهی انداختم. اسم. اسم پدر . اسم مادر . شماره پدر، شماره ی مادر . و... به زور خنده ام رو قورت دادم... و شروع کردم نوشتن.
- خوب مرسی اولین عضو کتابخونه ی من! حالا می تونید هر کتابی رو که دوس داشتید انتخاب کنید!
به لیست نگاهی انداختم.
- به نظر می رسه انتخاب کتاب واستون سخت باشه!
با تعجب و لبخند نگاهش کردم.
- من می تونم کمکتون کنم؟
- اوه. ممنون میشم!
- من می دونم چه کتابی بیشتر به درد شما می خوره.
و بین کتابها ، بابا لنگ دراز رو بیرون کشید. از ته دل خندیدم...
...این شبها دراز می کشم. یک کاسه آلبالوی یخی کنارم میذارم و باز یک دختر 17 ساله میشم...
بابا لنگ دراز برای من ، سرچشمه ی همه ی انرژیهای مثبت دنیاست...