آی ام مریض :))
زودی خوب میشم زودی میام وراجی :)))))
زودی خوب میشم زودی میام وراجی :)))))
یکی از لذتهای زندگی در تابستونهای گرم، دوش گرفتن با آب سرد بعد از ورزش صبحگاهیه!
پاوبلاگی: تو باشگاه ، ی خانم مسن همه اش با ی لبخندِ مادر شوهر پسندی! بهم نگاه می کنه ! خدا بخواد فک کنم همین روزا برم خونه ی بخت و امیدم : )))))
پاوبلاگی: من هر وقت ی خانم مسن ازم خوشش میاد، با نگرانی متوجه میشم که به شدت تپل شدم! و الان اون نگرانیه سر تا پای وجودمان را فرا گرفته است : ))))))))
دیرم شده بود، کفشهایم را در میان زمین و آسمان پوشیدم و در خانه را باز کردم... صدها قطره آب، خودشان را انداختند بغلم...دهانم با لبخندی از سر تعجب و خوشحالی باز ماند... کلاس یادم رفت... دو دستم را کاسه کردم ، آبها را جمع می کردم داخلشان ، بعد می انداختمشان به طرف آسمان... تا سر کوچه، بارها و بارها کاسه هایم را لی لی کنان، پر و خالی کردم. مشدی یک تکه کارتن گذاشته بود روی سرش و تند تند ، آدمسها و اسپندها و وسابلش را جمع می کرد... دو درخت چنار روبروی خانه، برگهایشان را می شستند.. . می دانستی درختها هم می خندند؟؟...
به کلاس که رسیدم، خیس از باران بودم... استاد و بچه ها با دیدنم، چشمهایشان برق زد و به طرف پنجره ها رفتند... آب ، مثل معشوقی که پس از سالها سردرگمی، برگشته باشد، با عجله به طرف زمین می دوید.... و زمین... این خاک صبور ، از پس سالها انتظار، آغوشش را باز کرده بود و او را به تمامی در میان دلش جا می داد...چشمهایم از حس خوبی ، خیس شد. یادم آمده بود؟؟؟.....
در این عصرهای گرم و کش دار تابستان، دراز می کشم رو به تلویزیون و مسابقه تور- دو- فرانس را می بینم. بیشتر از دوچرخه سوارها هم، حواسم به طبیعت اطراف و مردم کنار جاده است. طبیعت زیبا، خانه های زیبا ،کوهها، مه و... مردمش...من عاشق این مردمم و عاشق آدمهای که در روزهای بارانی و آفتابی ، با آن لباسهای رنگارنگِ قشنگ کنار جاده می ایستند . دیروز پیرزنی را در کنار جاده شکار کردم. یک تاپ –شلوارک صورتی پوشیده بود و کفش سفید، و پرچمی را با هیجان تکان می داد. دوربین همینطور داشت آدمها را نشان می داد... پسرهای جوانی که کنار جاده می رقصیدند و یا همراه دوچرخه سوارها می دویدند و تشویقشان می کردند و یک گروه دختر هم لباسهایی به رنگ سبز فسفری پوشیده بودند و جیغ و داد می کردند و دست می زدند. دلم سوخت، دلم برای خودمان سوخت... دلم لباسهای رنگی پنگی بیرون از خونه خواست، دلم جیغ و داد های خوشحال و از ته دل خواست ، دلم پیرزن و پیرمردهای دل جوان و شاد، دلم آدمهایی خواست که شادیشان فقط شادیست.. دلم همه ی اینها را خواست و بعدش هی سوخت... هی سوخت....هی سوخت....
خوب دارم میرم کلاس آمار. فعلا هم خنگ کلاس هستم. همه ی کلاس هم ارشد و همه هم پسر! دم به دقیقه استاده میاد بالا سرم میگه : خانوم انجام دادید؟ و اسمارت هم با گیج ویجی نگاش می کنه : )
تازشم استاد تازه فهمیده من تدریس می کنم. قبل شروع هر بحثی هم میگه با اجازه ی خانوم استاد!!!! خدااااااااااااااااااا
من باید شاگرد اول این کلاس بشم... مجبورم... می فهمید؟ مجبورم!!!! : )))))
بین مهمونا نشسته بودم. نرگسک از گوشه ی دیوار جوری که فقط من ببینمش بهم علامت داد. چشمک زدم و پا شدم. تن صداش رو آورده بود پایین و هی دوروبرشو نگاه می کرد.
_ آفرین بچه کوچولوها نیان اتاقم. میخوام ی چیزی نشونت بدم.
-خو خو..
و بعد در اتاقش رو محکم بست...
ی گوشه از اتاقش رو با دست نشونم داد که با چند تا لباس استتار کرده بود . لباسا رو تندی کنار زد. چند تا قفسه کتاب پیدا شد...
- اوه این کتابا مال خودته؟
چشماش برق زد.
-اوهوم . 80 تا کتاب دارم.
کنار کتابخونه کوچولوش نشستم
- اوههه. این همه کتاب... جان دلی تو کوشولو
- بله. میخوام ی چیزی نشونت بدم
دست برد لای کتابها و ی برگه در آورد... اسم و مشخصات کامل کتابها... بعد پشت جلد کتابها رو نشونم داد... ی برگه چسبونده بود که بعدا تاریخ قرض گرفتن و پس آوردن کتابها رو بالاش درج کنه.
- میخوام کتابهام رو امانت بدم... شما هم اولین نفری هستی افتخار! عضویت در کتابخونه رو داری! تازشم اولین نفر هستی که از کتابخونه ی من خبر داری!
- اوه خدای من. مرسی ازت... من با کمال میل میخوام عضو این کتابخونه بشم.
- -خوب اولش باید برگه عضویت رو پر کنید!بفرمایید!
به برگه نگاهی انداختم. اسم. اسم پدر . اسم مادر . شماره پدر، شماره ی مادر . و... به زور خنده ام رو قورت دادم... و شروع کردم نوشتن.
- خوب مرسی اولین عضو کتابخونه ی من! حالا می تونید هر کتابی رو که دوس داشتید انتخاب کنید!
به لیست نگاهی انداختم.
- به نظر می رسه انتخاب کتاب واستون سخت باشه!
با تعجب و لبخند نگاهش کردم.
- من می تونم کمکتون کنم؟
- اوه. ممنون میشم!
- من می دونم چه کتابی بیشتر به درد شما می خوره.
و بین کتابها ، بابا لنگ دراز رو بیرون کشید. از ته دل خندیدم...
...این شبها دراز می کشم. یک کاسه آلبالوی یخی کنارم میذارم و باز یک دختر 17 ساله میشم...
بابا لنگ دراز برای من ، سرچشمه ی همه ی انرژیهای مثبت دنیاست...
در آن سالها، همسایه دیوار به دیوارمان، درخت ِ کاجی داشت قد بلند، آنقدر بلند که قدش از دیوار حیاط ِ ما هم بلند تر بود. همیشه سبز، همیشه باوقار...خانه ی دو سه کلاغ هم بود به گمانم... گرچه هیچ وقت کلاغها را ندیدم و فقط صدایشان گاه گاهی دمدمه های غروب به گوش می رسید.... من عاشقش بودم... و حالا که فکر می کنم می بینم در کودکیهایم چقدر خوش شانس بوده ام که با درختها قرابتی داشتم...درخت، زیبا بود و همیشه سبز بودنش برای من در آن سالها که هنوز به اعجاز ایمان داشتم... شگفتی مافوق تصور بود.
زیباترین حالت درخت در زمستان بود. آن وقتی که از هیبت مردی سبزه ، بلند قد با لباسی در خور به شمایل زنی بلند بالا با موهایی با آرایش عجیب در می آمد که رویش سپیدی بود و زیبایی اصیل و بکر داشت...
شبهای برفی، تمام وقت پشت پنجره، دانه دانه، برفها را رصد می کردم.. و آنقدر با ذوق نگاهشان، که حاالا پس از سالیانِ سالیان با خودم فکر می کنم شاید من قبلترها دانه ی برفی بوده ام که پایم نرسیده به زمین ، آب شده ام...
برف که بند می آمد، پاورچین پاورچین از اتاق می زدم بیرون... از پلکان حیاط بالا می رفتم. همه جا سفیدِ سفید بود. ستاره ها درشت تر بودند و ماه در گردن آسمان می درخشید. دنیا چقدر زیبا بود ...
من در بالای آن پلکان، منتظر لحظه ی جادویی می ماندم بی صبرانه.. لحظه ی جادویی.. آن لحظه ایی که بانوی بلند بالا، طره ایی از موهایی سبز رنگش را تکانی می داد و ناگهان هزارن دانه منجوق و پولک برف در هوا پخش می شد... هزارن دانه .. لحظه یی که زرق و برق و زیبایی در جهانی که در سیپدی برف خوابیده بود غوغای به راه می انداخت که هیچ صدایی نداشت...
و آن لحظه به گمانم از زیباترین لحظه هایی بوده که در عمرم به چشم دیده ام..., چقدر خوشحال بودم که در دل شب، لحظه ایی را برای خودم دارم که فقط مالِ طبیعت است...
و آن لحظه را از دل ِشب ،در دل خودم کاشتم برای شبی که برف نیست... شبی با گوشواره ی ستاره و گردنبند ماه نیست...و برای شبی که دیگر...
درخت کاجی نیست...
یکی دو سال بعد از فارغ التحصیلیم، یک شب که در حال جستجوی منبع برای مقاله ام بودم، با چیزی روبرو شدم که برای چند لحظه هنگ کردم، درست تر بگم چند لحظه که نه، شاید تا یک ساعتی همینطور خیره بودم به صفحه!
مقاله ی پایان نامه ام اولین مقاله ایی بود که گوگل به عنوان رفرنس به من پیشنهاد داده بود! حالا جذابیت! ماجرا کجا بود؟ اینجا که هنوز این مقاله به گفته ی استاد راهنما پذیرش نگرفته بود و اینجا که فقط و فقط هم اسم استاد راهنما به عنوان نویسنده درج شده بود! خوب شما می تونید الان حس و حال من رو در اون لحظه شبیه سازی کنید؟ مقاله ی پایان نامه ی من! در یکی از معتبرترین ژورنالهای زبان بدون اسم خودم.. خوب واقعا نمی خوام بگم چقدر برای پایان نامه ام زحمت کشیده بودم. یک روشی رو از ترکیب چند روش بدست اورده بودم برای تحلیل داده ها.. که برای اولین بار بود... که حتی مجبور شده بودم برای اینکه استاد راهنمام بتونه کامل بفهمه این روش رو .. ی دفتر براش تهیه کنم و نکته به نکته واسش توضیح بدم و یادم نمیره استادم بعد خوندن دفترچه ، یک اس ام اس فرستاده بود که
" u r really smart! "
و من از خوشحالی تاییدی که از این استاد گرفته بودم. تا صبح نخوابیدم... که یکی از بهترین اساتید زبان بودند و هستند... و همین امسال در مصاحبه ها تا اسمشون رو می بردم همه ی جور خاصی نگاهم می کردند... و از حق نگذریم استادی به تمام معنا بود. من نود درصد چیزهایی رو که بلدم از این استادم یاد گرفتم که تشویقم کرد کتاب بنویسم. وادارم کرد در موسسه ایی تدریس کنم که خودش به عنوان بازرس هر روز چند دقیقه ایی سر کلاسم می نشست تا اشکالاتم رو بر طرف کنه و خیلی چیزهای دیگه... و این گوشه ایی از کارهایی بود که برای دانشجوهای مشتاقش همیشه انجام میداد.
خلاصه اینکه من دفاع کردم. نمره ی خوبی هم گرفتم... اما به استاد گفتم که میخوام از پایان نامه چند مقاله در بیارم. که ایشون هم موافقت کردند. لازم به ذکرِ که بعد از من حدودا 4 نفر دیگه در دانشگاهمون همین موضوع رو در شاخه های دیگه برداشته بودند که غیر مستقیم راهنماییشون می کردم. و حالا که داشتم مقالات رو سر و سامون می دادم... میدیدم که استاد اصل پایان نامه رو بدون اینکه حتی مباحث مختلف رو از هم جدا کنه یک جا چاپ کرده... دنیا روی سرم خراب شد
.. باور کنید بچه ها بیشترک به این خاطر که این استاد ... مرشد من بود.. پیرم بود.. کسی که که بهش ایمان داشتم... حالا اینچنین کاری؟ اون هم کسی که ده ها مقاله و کتاب داره که سطحشون صدها برابر بهتره... صبح روز بعد براش نوشتم :من برای مقاله ناراحت نیستم، ناراحتم که چطور میشه در یک لحظه همه ی خوبیها فرو بریزه،که اینطوری از یک آدمی که استاد زندگیت بوده، نا امید بشی...
و از این چرت و پرتا : )))))
که البته اونم چندین و چند تا جوابیه فرستاد و بعدشم آدم فرستاد و بعدشم معذرت خواست... ولی دیگه هیچ کدومش نمی تونستند اعتمادم رو به اساتید ، به کار علمی. به اشتیاقم ، به همه ی ذوق و شوقم برای دکترا... جلب کنه...
مشغول تدریس شدم... گاهی دلم تنگ نوشتن و تحقیق بود.. گاهی دلتنگ درس خوندن... اما اونقدر ناراحتیم عمیق بود که حتی حال نداشتم که نوشته هام رو از توی کارتن در بیارم که مبادا ی وقت موریانه خورده باشه اونا رو : ) و همون موقع هم 3 نفر از چهار نفری که موضوع پایان نامه من رو برداشته بودند. در دانشگاههای خارج پذیرش گرفتند... اما هیچ حسی در من بیدار نمی شد. خولاصه !سالها گذشت تا تونستم به این رخوت و رکودم غلبه کنم...
گذشت تا امسال که به مصاحبه دعوت شدم. زنگ زدم یکی از اساتید ، گفت : کتاب داری؟ گفتم اره.. گفت کنفرانس داخلی و خارجی؟ گفتم اره. گفت سابقه تدریس و فلان مدرکا؟ گفتم اره.. گفت مقاله؟؟ گفتم :نه! . اینجا بود که ایشان فرمودند.. ول کن پس! خودتو اصلا اذیت نکن که بی مقاله و بی پشتیبان قبول نمیشی...
خوب منو میگی یکی دو روزی تریپ غم و افسردگی برداشتم! رفتم زیر پتو و از جام جم نمی خوردم ( جام ِ جم نه! از جام، جُم نمی خوردم :) ) خوب دوستان مستحضر هستند چاپ که هیچی! گرفتن پذیرش از مجلات بین المللی و حتی علمی پژوهشی داخل ، ی پروسه نفس گیره چند ماهه و حتی ی ساله است. بعدش دیدم نمیشه.. باید کاری می کردم. و فکر می کنید چه کردم؟
شماره ی استاد رو از همون زیر پتو گرفتم! برداشت. هنوز خودم رو معرفی نکرده ، گفت :" خانوم .. ؟ بعد این مدت؟ خوبی؟ چرا دیگه جواب ندادی؟ چرا .. من ی بار اومده بودم اونجا از فلان استاد خواستم بیایی ببینمت.. خوبی دخترم؟ خوبه زندگی؟ آدم ی وقتایی کاری می کنه...."
و همینطور هم داشت می گفت بی مکث : ) . گفتم که مصاحبه دارم. گفتم من از پایان نامه ام دو تا مقاله در آوردم قبلا که تقریبا آماده هستند . اما می ترسم بفرستم هر جایی به خاطر شباهت به مقاله قبلی ردش کنند...کمی فکر کرد و گفت نگران نباشم. گفت هر قسمت مقاله رو دوباره بخونم و براش بفرستم تا تند تند ویرایشش کنه و برای بعدش بعدا تصمیم می گیریم و همینطور هم شد. من هر قسمت مقاله رو تصحیح می کردم، میفرستادم واسش و هر موقع از روز یا شب بود استاد جواب می داد. سریع اما با دقت زیادی می خوندش و دوباره واسم می فرستاد تا کل مقاله رو تموم کردیم.. بعد هم خودش افتاد دنبال گرفتن پذیرشش... البته می دونم واسه این کار هم ذوق و شوق داشت چون این مقاله که در رابطه با کار تز بود ولی ی موضوع کاملا مستقلی رو دنبال می کرد و باز هم برای اولین بار کار میشد! ( ایششش چقد گفتم اولین... اولین : ))) ) من به همه ی دوستانی که در حال نوشتن پایان نامه هستند وصیت می کنم : ) هر نکته ایی رو که به نظرشون جالبه اما جدای از کار اصلی پایان نامه، حتما یادداشت کنند و بعدا برن دنبالش که مقالات جالبی ازشون در میاد.
. .. و بالاخره یک روز قبل اولین مصاحبه ام خبر داد که پذیرش رو گرفته و می دونم که چقدر برای اینکار زحمت کشیده بود.. :) و واقعا نجاتم داد .
من از این ماجرا درسهای زیادی بگرفتم : )))))) که به شرح زیر می باشند :
1- هیچ وقت از هیچ انسانی ، بت نسازم.
2- انسانها جایز الخطا هستند ( هستند ؟ : ) )
3- هیچ وقت از حقم نگذرم
4- اگه خواستم کول بازی در بیارم و از حقم بگذرم! دیگه توی دلم هم واقعا کول باشم و هی خودخوری نکنم!
5- تنها وقتی از حقم بگذرم که بخوام به بعضی ارزشهای مهمتری که واسم وجود دارند ، احترام بذارم.
6- آدمها رو به خاطر یک اشتباه از زندگیم حذف نکنم ( که متاسفانه این عادت بد رو گاه گاهی دارم). شاید بعضی اشتباهات خیلی بزرگ باشند . اما بعضی آدمهای زندگیمون هم گاهی آنقدر بزرگ هستند که بتونیم از بعضی چیزها چشم بپوشیم...
7- ادمها گاهی در یک مقطعی یک اشتباهی می کنند ... گاهی این اشتباه می تونه آدمی دیگه رو نابود کنه.. . حواسمون باشه...
8- اگر اشتباهی کردیم ، تو رو خدا اگر فهمیدیم اشتباهه... قبول کنیم و در صدد جبرانش بر بیاییم...
9- سعی کنیم ببیخشیم... شاید من چون استادم سعی کرد کارشو جبران کنه.. الان اینقد ریلکس دارم نطق می کنم... اما مطمئنم دفعه ی دیگه در موقعیتهای دیگه می تونم از این حسم بهتر استفاده کنم.. حس بخشش.. به خاطر خودم که راحت تر زندگی کنم...
چند روز بعد ار مصاحبه استاد ازم پرسید که نتیجه چی شد؟ گفتم نمیدونم و کمی از ترسها و نگرانیهام گفتم. گفت نگران نباش! U r really smart! ...
بعله... بعد شما قدرمو نمی دونید... استادکتون باهوشه... باهوش ( شما! بعله با شما هستم! برید درستون رو حذف کنید! نیشش رو بازکرده از این سو به اون سو... ایش)
پاوبلاگی: راستی بچه ها امسال دانشگاه تهران برای کارهای هنری هم امتیاز در نظر گرفته بود و من با خوشنویسیم کلی پز دادم :)))
پاوبلاگی: تعریف از خود نباشه :))))))))
پاوبلاگی : همین بوخودا دیگه تموم شد.. خسته نباشید :))))
هر کسی رو به حال خودش بذاریم. هر کسی رو با روش زندگیش و اعتقاداتش تنها بذاریم. امید کسی رو نومید نکنیم. بذاریم هر کسی هر طور دوست داره و فکر می کنه به صلاحشه، زندگی کنه.
بذاریم شادی برای آدمهای اطرافمون باقی بمونه. بر خلاف تصور خودمون، حتی خیلی زیاد هم بلد نیستیم....
ایمان و امید رو از انسانها نگیریم. بذاریم هر آدمی با ایمانش –ولو به ی تکه چوب- زندگی کنه.
امید و شادی رو با مقیاس و ترازوی خودمون نسنجیم. در مورد کسی قضاوت و داوری نکنیم.
امید و ایمانی رو از کسی نگیریم مگر اینکه بتونیم امید و ایمانی بزرگتر رو هدیه کنیم ( هدیه! با حق انتخاب! )
. و اگه ازمون برنمیاد، کاری به کار کسی نداشته باشیم...
خراب نکنیم مگر اینکه بتونیم زیباتر از قبل بسازیم....