بخش دوم سریال قهوه تلخ که تمام شد، به بابا گفتم:"آفرین قسمت بعدی رو بذاریم واسه یه وقت دیگه" ولی بابا که عاشق سینه چاک سریالهای مهران مدیری است، عمرا زیر بار نرفت که نرفت! و سی دی سوم را هم در ادامه قسمتهای قبلی بدون هیچ فاصله زمانی ،تنفسی، چیزی گذاشت داخل دستگاه.. من هم ظرف و ظروف به دست، سفره را جمع کردم و رفتم داخل آشپزخانه.. و بعد در حالیکه ظرف می شستم ، سرم را 180 درجه به طرف تلویزیون چرخاندم و غرق تماشا! که ناگهان یکی از آن ظروف نور چشمی و کریستال مادر خانم از دستم بیفتاد و همانا بشکست! ( چطور تا به حال واستون نگفتم، مامان ظرفاشو قد من! بلکم بیشتر دوس داره؟!)

اول که همان لحظه قلبم آمد توی حلقم... مشتهایم را گره کردم ( نه بابا ! شعار چیه؟ ا) ، گردنم را تا جا داشت فرو کردم تو لاک و چشمان بیچاره را تا توانستم  روی هم افشردم!! و منتظر جیغ و داد والده شدم... اما فقط صدای بابا آمد که گفت:" ای خدااااااااااااا".

سر و گوشی به آب دادم و فهمیدم مامان در حیاط به سر می برند .در میانه این بگیر و ببند! یاد حرف خواهرم افتادم - که بر خلاف من که  ظرف شکستنهایم مبدا تاریخ می شوند! دست به شیشه شکستنشان حرف ندارد- :" ببین  من  وقتی چیزو میشکونم.. اگه صداش به گوش کسی نرسیده باشه در اک ثانیه میندازمش ته ته سطل آشغال و شتر دیدی ندیدی"  پس بی درنگ تکه های  ظرف را جمع کردم و بسیار ماهرانه در سطل آشغال جا سازی نمودم ( عمرا کسی مواد مخدر را بدینگونه تو ی معده اش جاسازی کنه!) و باز مثل اینهایی که کاری کردند و هیچ به خودشان شک ندارند !! خیلی ریلکس و آرام! مشغول شستن شدم...

ولی شمایان  استحضار دارید! که بنده وقتی دسته گلی می کارم،  همه کائنات دست به دست هم می دهند تا دسته گلم را درو  کنند! هنوز ساعتی نگذشته بود  که مامان به امر خطیر آمار گیری ظروف مقدسش مشغول شد ( عمق فاجعه رو بخونید ..شاید اگه من یه شب خونه نباشم .. مامان متوجه نشه ها) و گیر داد پس اون ظرفه کوش؟! اولش که هی پته تته کردم و حاشا ، ولی نمی دانم چه مرگم شد و یک لحظه عقلم را از دست دادم و شیطان گولم زد  که بیا راستش رو بگو! با لحن مظلومانه ای گفتم:" مامان دنیا ارزش نداره! داره؟!" گفتن این جمله تکراری موقع خرابکاری همان و چشمان گرد شده مامان  همان!  گفتم:" ظرف رو شکستم و از ترس ! پنهونش کردم ته سطل آشغال!" مامان که انگار از محل  اختفای یک گور دسته جمعی با خبر شده باشد با عجله خودش را رساند سر محل اختفا و بعد کندو کاوی عظیم رسید به پیکر تکه تکه عزیز دلبندش ( اگه اینجا هم بگم اگه جنازه من رو می دید اینقد وا نمی رفت... می فهمید چقدر به این ظرفها و قوریها و چینیهای مامان حسودیم می شه!؟) 

 حالا ماجرا از اینجا شروع شده!  دقیقا از  بعد آن حادثه و آن شهود عظیم و کنار رفتن و بر افتادن پرده ها ،تا  در این خانه تقی به توقی می خورد و زبانم لال یک شیشه از کابینت دوم به کابینت سوم منتقل می شود ! مامان بدون کمی مکث و لحظه ای تردید می رود سر گودال گور دسته جمعی و با سیخی که  از عرش بر فرش افتاده! و بیچاره بدبخت الان تغییرشغل داده  و کارش شده سیر و سلوک،  با ترس و لرز  سطل را کند و کاو  می کند و هر آن منتظر روبرو شدن با صحنه های دلخراش است و غرو غرو کنان  تمام مرده ها ی من را زنده می کند جلو  چشمم! و الان بنده قاتل  تمام ظروف گمشده می باشم!

شما چی؟ تازگیها پارچ کریستالی.ظرف چینی.. سماور شکسته ای .. قوری بی دسته ای گم نکرده اید؟!

 من ظرفیتش رو دارما!!!