بعدش اومدم خونه کلی گریه کردم...
تو صف نونوایی ی پیرزن دیدم، اونقد پیر بود اونقد پیر بود که نمیشد تصورش کرد... صورتش پر از پیچ و خم بود، موهایی پنبه ایش از زیر روسری سفیدش زده بودند بیرون. ی چادر گل گلی سرش بود و ی عصا دستش_ انگار از قدیمی ترین درختی که هنوز هم نفس می کشید-...چشمهای خاکستری و بی رمقش رو آروم بین جمعیت گردوند و بعد بی هیچ حرفی دستهای هزار ساله اش رو آورد طرف من... توی مشتش ی پول قدیمی بود...
وقتی نون رو دادم دستش، هنوز نتونسته بود با کمک عصا و دیوار، روی زمین خاکی کنار نونوایی بشینه...
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و هفتم بهمن ۱۳۹۳ ساعت 0:42 توسط
|