تو صف نونوایی ی پیرزن دیدم، اونقد پیر بود اونقد پیر بود که نمیشد تصورش کرد... صورتش پر از پیچ و خم بود، موهایی پنبه ایش از زیر روسری سفیدش زده بودند بیرون. ی چادر گل گلی سرش بود و ی عصا دستش_ انگار از قدیمی ترین درختی که هنوز هم نفس می کشید-...چشمهای خاکستری و بی رمقش رو  آروم بین جمعیت گردوند و بعد بی هیچ حرفی  دستهای هزار ساله اش رو آورد طرف من... توی مشتش  ی پول  قدیمی بود...

وقتی نون رو دادم دستش، هنوز نتونسته بود با کمک عصا و دیوار،  روی زمین خاکی کنار نونوایی بشینه...