امتحان دکترا ( در خوابگاه پسران2 )
چقدر خوشحال شدم وقتی فهمیدم آقایان مربوطه!!! اصلا به این نکته مهم!! گوش نمی دهند که:" درب حوزه های امتحانی راس ساعت 8 بسته خواهد شد" و ما تازه ساعت 8:15 از منزل خارج شدیم ( البته بدو بدو). یاد شبهای امتحان در خوابگاه خودمان افتادم که تا صبح از اضطراب خوابمان نمی برد و اگر هم می خوابیدیم در کابوسی ملیح , استاد مهربان !! چاقو بدست! قطعه قطعه مان می کرد!!!. صبحها 6 بیدار می شدیم و تا ساعت 7 مشغول امر آمادگیهای خاص دخترانه!! که از نان شب هم واجب تر بود!!! و 7 از خوابگاه خارج گشته که :" وا خدا مرگم بده درهای دانشگاه 8 بسته میشن"! ( اعترافات سخت تکان دهنده !!!)
قبل از رفتن به سر جلسه یکی از آقایان ملتمسانه گفت:" تو رو خدا بچه ها واسم دعا کنید اگه ساندیس دادن, سیب موز نباشه .. چون برام بد یمنه"!!!!! ما هم - همه دلسوز با قلبهای پاک!!- خبیثانه از ته ته دل و با صدای بلند آرزو کردیم که :" الهی سیب موز باشه"!
جلسه امتحان!
از امتحان نگویم بهتر است...هیچ نمی خواهم تنبلیهای خودم را توجیه کنم.. اما نکته قابل توجه این که برای آزمون دکترا معمولا دانشجویان همان دانشگاه , احتمال قبولی بیشتری دارند ( آشنایی با دانشگاه.. اساتید.. نحوه آزمون... دسترسی به منابع و جزوات و گاهی نگاههای مهربان!! و .....)
موقع برگزاری امتحان, یکی از اساتید بسیار برجسته همان دانشگاه مدام با گفتن:" سلام شهلا.... سلام مینا ... ااا تو هم اومدی کیانا!!!" پاک حس حسادت و غربتم را تحریک می کرد!! یک لحظه که سخت حرصم گرفته بود خواستم با صدای بلند بگویم: سلام محمد!! ( اسم استاد) که با دیوانه بازیهای وجودم , اصلا بعید نبود ولی با جان کندن, خودم را کنترل کردم که جو شدیدا دکترانه بود!!!
بعد از امتحان!!
بعد از جلسه یعنی نزدیک غروب! باز جمعمان جمع شد و فورا مهمترین سئوالی که سر جلسه ذهنمان را مشغول کرده بود از آقای ساندیسی! پرسیدیم که با لحن اندوهناک و غمگینی گفت:" بچه ها صبح با وجود توپ و تشرهای مراقبین تا موقع اوردن ساندیسا هی می اومدم و می رفتم.. وقتی دیدم سیب موزه انگار یخ کردم خدا وکیلی!....ولی عصری که دوباره ساندیس دادن با دیدن هلوها سر از پا نمی شناختم .... ولی همین که نوبت من شد.. هلو تموم و بار یه پاکت دیگه از اون سیب موزهای لعنتی!!!!"
و تازه بعد شروع کردیم به پرسیدن سئوالهای فرعی که امتحان چطور بود!!! گفتم :" بچه ها شانسو نگا کنید.. خودکارم سر جلسه تموم شد یه ساعت وقتم تلف شد تا دوباره خودکار اوردن"( باید با خودکارهایی که سر جلسه توزیع می شد جواب می دادیم) پسرها چشمهایشان گرد شد که :" تو خودکارت تموم شد؟!! مگه چی نوشتی؟!" و بعد شروع کردند که بله!.. دخترها فلان و دخترها بهمان...و اصلا اجازه ندادند عرض کنم که خودکارم از اول هم نصفه نیمه بود!!! و بعد نوبت مقایسه کردن خودکارها شد ... خودکار حاجی تقریبا تمام شده بود و باقی هم کم و بیش .... و نتیجه این شد که حاجی حتما قبول می شود!!! ( تو رو خدا ملاحظه می فرمایید بحثهای دکترانه را)!!!!!!!!!!!!!
خلاصه سفری شد این سفر ما!!