این ماهی آرام که بر سطح آب می بینی، مُرده است...
خوب... نمی دانم چه بگویم، یعنی می دانم آ، ولی رویم نمی شود دیگر ور بزنم. نوشتن اینکه حالم فلان است و احوالم بهمان را دیگر همه از حفظ هستید. اعترافی بکنم؟ آن روز که نوشتم مریض شده ام بهانه آوردم. یعنی راست راستی مریض بودم ولی راستترش! اینکه در طول همه ی این سالها، هیچ گاه کسالتها و بیماریها و تب و لرزهای جسمی نتوانسته اند جلو کارهایم را بگیرند. حتی ترم قبل که به قول بچه ها آنفلو مرغی ! گرفته بودم، باز با آن دماغ قرمز و صورت بر افروخته و صدای خش دارم، سر کلاس ماضی استمراری! صرف می کردم و بچه ها که از این همه حس فداکاری استادشان به وجد آمده بودند ،غریو شادی سر می دادند که:" استاد خسته نباشید، استاد تو رو خدا ! خسته نباشید...
اما در همین احوال، وقتهایی هست که در ظاهر کلی سالمم و سر حال، لپهایم گل انداخته و موهایم شانه زده است حتی! ولی شما که نمی دانید یک دالان طویل و تاریکی در میان جانم خانه دارد که فقط و فقط خودم می بینمش و وقتهایی پیش می آید که گذرم می افتد به آن حوالی که گریزی ندارم از آن و تا عبور می کنم از میانش جانم به لبم می رسد. و هنگامه ی عبور از میان این دالان است که دستم به کار نمی رود ، دستم به خوردن نمی رود، دستم به نوشتن هم نمی رود حتی! بعد هی تلو تلو می خورم در میان آن تاریکی، هی می افتم و به زور بلند می شوم و هی چشم می دوزم به مسیر پیش رویم پی ردی از نور و باور کنید ذره ای نور ببینم زود خوب می شوم... اما افسوس که از من دریغ می شود این روزها. بعد حالا حالتی پیش آمده که حس می کنم دالان طویل تر شده، نور دست نیافتنی و من نومید تر...
فکر می کردم دور شدن ناگهانی از همه کس و همه چیز خوبم کند . پس همه چیز را رها کردم و رفتم و تازه بعد از این سفرم بود که نکته ی تکان دهنده ای را در مورد روابطم با دیگران با تمام وجودم دریافتم ... که تا چند وقتی عاصیم کرد. آن نکته چه بود؟ اینکه:
سبب بسیاری از دردههایی که می کشیم و دلیل بعضی از دل شکستگیها خیال خام و بازیگوش خودمان است. گاه در ذهنمان به جای دیگران می اندیشیم و طامات می بافیم در مورد جایگاهمان در قلبشان و برای خودمان مقامی خدا گونه قایل می شوم در ذهنشان... وقتی تلنگر تلخ حقیقت حباب رویایمان را صد تکه می کند، وقتی واقعیت با آنچه که در تصورمان بود ، تطبیق نمی کند، یکباره می شکنیم ... خودمان دلمان، و ...
از کجا به این نتیجه رسیدم؟ خوب ساده است دیگر، فکر می کردم بعد از غیبت یکباره و ناگهانیم با همه ی بی خبریها، چقدر جای خالیم حس خواهد شد و نشد...بعد دلم سوخت.. حتی فهمیدم دلیل سفرم نه به خاطر دوری و ارامش که برای محک زدن بسیاری از چیزها بوده است انگار... و اینحا بود که دلم شکست...
نه! گله نمی کنم. اهلش هم نیستم، مگر از عزیزترینها که خیلی وقت است آن را هم کنار گذاشته ام. دیگر از هیچ کس هیچ انتظاری ندارم... ساکت شده ام ولی خوب هنوز کمی آدمم! هنوز هم بغض می کنم. ولی اینبار تنهایی.. گاهی هم نیمه شبی از سر غم پتو را تا ته حلقم فرو می برم و دزدکی اشکی می ریزم... ( همین ها را می خواستید بشنوید؟! تقصیر خودتان است دیگر!)
می دانی! مدتها خودت را می زنی به آن راه، به ندیدن و نشنیدن و نفهمیدن! که خیالی آسوده کنی که متوجه نمی شوی، نمی دانی، تا آزار ندهی... ولی زمانی می آید یکدفعه کم می آوری، و اینجاست که دیگر حتی نمی توانی لبخندی بزنی و جلو لرزش صدایت را بگیری. یک درس دیگر هم یاد گرفته ام تازگیها ( ای لعنت به این شغل معلمی که همه چیز را .... اصلا هیچی) : یادتان باشد تا زمانی که می توانی دروغکی لبخند بزنید، بدانید هنوز حالتان خوب است. یک زمانی فرا می رسد که حالت آنقدر خراب می شود که فیلم بازی کردن هم یادتان می رود.
من آدم نامردی هستم. خودم با سر فکنده و صورت خجالت زده می گویم این را. یک فکری برای این وبلاگ توی کله ام وول می خورد که نمی گویمش که اگر بگویم اجدادم را زنده می کنید جلو چشمم.. فقط و فقط اینطور استدلال می کنم که خوب دیگر .. بالاخره آدم به همه چیزی عادت می کند. به همه چیز و چه غریب هستیم ما آدمها...ما آدمها می توانیم به سادگی آب خوردن همه چیزی و همه کسی را فراموش کنیم... نگویید نه که دیده ام...
به فکر تمام دوستان بوده ام.. می خوانم همه را.. چه از طریق موبایل و چه پی سی...و دلم به درد آمده گاهی و غصه خورده ام ... چه بگویم آخر...
نظرات عمومی و خصوصی و ایمیلها و حتی این اواخر پیامهای تبریکتان را برای بودنم در بین 80 وبلاگ برتر شرمنده ام کرده است...ببخشید من را. وقتی این وبلاگ را ساختم قصدم فقط داشتن لحظات شادی با شما بود که خوشحالتان کنم در این وانفسا روزگار... و حالا خودم.... چه کنم... تلخم این روزها.. خیلی تلخم.. ترجیح می دهم ساکت باشم و دل مهربانتان را نیازارم....