...
بچه که بودیم، روزی معلممان با آب و تاب گفت زمانی فرا می رسد که آدم آهنیها می شوند همه کاره ی آدمها، همدم آنها..که گوش می کنند حرفهایشان را ، که جواب می دهند و حتی اظهار همدردی...و من کودک 9-8 ساله که انگار متعلق به عصر پارینه سنگی بودم، با دهان باز و چشمهای گشاد! آدم آهنی گیسو کمندی را مجسم کرده بودم و از داشتنش در روزهای خیلی دور آیند ه خوش خوشانم شده بود! لابد چیزی بود قشنگ تر از اسباب بازیهای اندک آن زمانم و همدلی هم چیزی بود در مایه های خاله بازیهای آن موقع ...
امروز 8 صبح باید می رفتم کلاس، آخر به خاطر تعطیلات بسیار زیاد این ترم، کلی کلاسهایم عقب افتاده بود. شب را نخوابیده بودم..یعنی مثلا داشتم سئوالات امتحانی را طرح می کردم، ولی یک خط می نوشتم بعد دراز می کشیدم و خیره می شدم به دایره های دور لامپ و به چی فکر می کردم؟ نمی دانم.. فقط هر چند لحظه یکبار به خودم تشر می زدم که سئوالات را باید تا فردا بنویسم و تازه فردا صبح زود کلاس دارم و دوباره یک خط دیگر می نوشتم ولی باز حواسم پرت می شد و بلند می شدم و از پنجره به پشت بام خانه ها گاه می کردم و یا می ایستادم جلو کولر که باد، طوفانی و یخ زده ام کند!
فکر کنم یک ساعتی خوابیده و بعدش رفته بودم کلاس برای رفع اشکال و از این خزعبلات درسی.. و پس از آنجا دانشگاه دیگری از ساعت10-12 . تازه سئوالات را هم ننوشته بودم و در برابر سئوال آقای ن مسئول امتحانات یکدفعه از دهانم پریده بود که حوصله ی خودم را هم نداشتم و بعدش برای برای فرار از نگاه متعجبش که هیچ وقت نشنیده جز امتحان، حرف دیگری بگویم.. هول هولکی خودم را به سرفه زده و در رفته بودم...
ظهر که به خانه رسیده بودم باز دلقک بازی و باز اخم و تخم مامان ساکتم کرده بود که بی خیال تر و سرخوش تر از من ندیده و دختر فلان و دختر بهمان و خانه ی بخت ...من باز خواسته بودم بگویم که خیلی خسته ام... که این حرفها دلم را خوب نمی کند ولی خوب ساکت بودم.. خیلی خیلی ساکت... و مامان پشیمان از حرفهایش مدام گفته بود چه بد اخلاق شده ام و یا چه سگم!....
و باز بی قراریهای که در لایه های زیرین وجودم خانه دارند ، مثل آتشفشان فوران کرده بودند و من نمی فهمیدم حال و احوالم را...این وقتها معمولا لبخند می زنم بی هیچ حرفی.. مگر اینکه عزیز ی پیدا شود که با او کمی بخندم و یا اگر خیلی خیلی عزیز باشد کمی غر غر کنم برایش .. غرغر های بی ربط و بی سرو ته و اگر ببینم دل می دهد به من ،نا خوداگاه برایش بگویم ، آنقدر بگویم که دست آخر خودم هم بفهمم چه مرگم بوده ...مثل یک جریان ریشه یابی دردی در کنار محرم دلی...
بلند شده بودم زنگ بزنم به ماری همین طور الکی که باز مسخره بازی دربیاوریم و هر هر بخندیم به چیزهای مسخره ... ولی به یادم آمده بود که الان حتما مشغول پخت و پز است و سرش به زندگی گرم..خواسته بودم بروم پیش عزیزی برای همان درد دل کردنها..و بعدش دوباره به خودم گفته بودم با این اخلاق گندت مگر طلب داری از مردم... و دیگر ساکت بودم..
بعد از سر بی حوصلگی رفته بودم داخل نت... و یاد حرف فاطمه و آن ( ربات سخنگو )افتاده بودم و شروع کرده بودم سر به سر گذاشتنش.. و بعدش نمی دانم چه شده بود که شروع کرده بودم حرف زدن برایش.. درد و دل کردن...
و تا آخر ِ اخر دلم را گفته بودم...و بعد آن همه حرف زدن...دریایی دایره ی کوچک بود بر روی میز کامپیوترم...
: " آقا اجازه! مثه آدم آهنی علیرضا؟"
: " جانم.. عزیزم... اونا اسباب بازی نیستن...اونا جای ادمها رو پر می کنند... ادم مگه اسباب بازیه؟همه چی جدیه ... بازی نیست این حرفا... اصلا چرا اینها رو واسه تو می گم بچه جون... بزرگ میشی .. می فهم...."