یک آقای ِاستاد خوشتیپی هستند! ( بودند!) که روزهای دوشنبه در اتاق اساتید می بینمش. و خوب... از همان روز های اول با شامه ی تیز زنانه ام !فهمیدم کلی خاطر خواهم شده است!! و البته به چندان شامه ی تیز و بُرنده ای هم نیاز نبود آنچنان که ایشان اخلاص عمل و پاکی نیتشان را جهت قرب نشان می دادند!! و صد البته که من آنچنان سنگین رفتار می کردم که نگووو و نپپپرس!نه که خیلی خانم و موقرباشم آ..نه! که انگار راهم از آدمهای خیلی تاپ و های کلاس کلا جدا افتاده است، بین من و ایشان مفارقتی است عظیم.. و خلاصه اینکه ماجراها داشتیم از پس آن نگاههای خریدارانه ی ایشان و آن نگاههای شرمین و صد البته متین من!!

گذشت و گذشت تا هفته ی قبل که راس ساعت 11 کلاسم تمام شد و تا شروع کلاسِ بعدی 30 دقیقه ای فرصت داشتم. رفتم اتاق اساتید و واضح ومبرهن است که پسرک خوشتیپمان هم آنجا بود! هر کدام رفتیم برای خودمان چایی ریختیم و تا او حواسش نبود ، دزدکی داخل چاییم کلی آب سرد ریختم. چند لحظه ای گذشت. ایشان لیوانش را بلند کرد که چایی بنوشد و از آنجایی که از این تی تیش مامانی هاست! انگار دست و دهانش سوخت و فوری لیوان را گذاشت روی میز..  و اما من! من خیلی راحت یک قند را انداختم بالا و بعد هم یک نفس چایی را سر کشیدم!

وقتی چایی تمام شد ، همانا با نگاه بسیار متعجب و وحشت زده ی پسرکمان مواجه شدم، حتی متوجه شدم که اندکی خم شده و به ته لیوانم نگاهی انداخت تا مطمئن شود آنچه که این دخترک نوشیده، نه آبِ تگرگی بلکه همان چایی داغی بوده که ایشان حتی نتوانسته بود در دستش بگیرد!!! و با دیدن ته مانده ی چایی بر دهشت نگاهش افزون شد!

حالا من سوژه افتاده بود دستم. با پدر سوختگی پایم را انداختم روی آن یکی پا و خیلی عشوه ناک!!! با لحن عصبی گفتم:" اَ ه... چایی هم که یخه" ( ناز رو داشتید الان دیگه!!!).ایشان خیلی متعجب نگاهم کرد و دوباره به تست آزمایش و خطایش رو آورد و لیوان چاییش را برداشت و لازم به گفتن نیست که پوست لطیفش نه حتی با خود چایی که با هُرم داغش سوخت... و اینبار در حالیکه با وحشت به این دیو آب جوش خوار نگاه می کرد کجکی کجکی ! کیفش را برداشت و در حال عقبگرد از در اتاق زد بیرون که  دِ برو که رفتیم....

امروز دیدمش!جز نگاه ترسیده متعجبش، نه از نگاههای عاشقانه اش خبری بود نه از حرفهای دختر کُش ِ دلبرانه اش! ایششششششششششش بچه سوسول...

پاوبلاگی: این پست را در خلوت اتاق اساتید نوشتم... مابین نوشتن آقای مذکور برای برداشتن لیست آمدند داخل و گفتن ندارد من را قلم و ورق به دست با نیشخند بسیار خبیثانه ی از این سوی به آن سوی رویت کردند و به نظر شما چقدر خدا رو شکر کرده که به دست این دیو آبِ جوش خوارِ خُلی که با خودش می خنددگرفتار نامده است؟!!! خوب انگاری اینم پرید...آه ای بخت و اقبال.. آه ای روزگار ..:دی

پاوبلاگی: مهربان دوستم...خوبم، آرام هم می شوم... من ذره ذره ی شادی را از میان آتش گُر گرفته ی غم جمع می کنم و با همین هم دلخوشم...به دل نگرانیت ببخشای ...ممنونم از مهرت.