روز خود را چگونه گذرانديد؟!
تقريبا از يک هفته پيش که آخرين امتحان دانشجوها برگزار شد از خانه بيرون نرفته بودم. يعني چرا! يک باري با ماري رفتم گشت و گذار و پيتزا خورون ولي با ديدن آن همه عشاق دو به دويي که با برداشتن هر تکه، نگاه عشقولي به هم مي انداختند و ناز مي آمدند و کرشمه مي رفتند! کلي حسوديمان شد و بعد در حالي که مي زديم توسرو کله ي هم، قول داديم دفعه ي ديگر تا با کسي اينگونه عشقولي نيامده ايم بيرون، تنها بيايیم و یا اصلا نیاییم!تا ديگر قيافه نحس و تکراري همديگر را نبينيم!
داشتم چي مي گفتم؟ آها.. آن يکبار را رفتم بيرون و يک بار هم وقت باريدن برف... تا آخر کوچه! خلاصه! ديروز بعد از تصحيح کردن برگه ها با ليست بلند بالايي از کارهاي عقب افتاده و
و خريد ، از ساعت 8 صبح زدم بيرون و اول رفتم دانشگاه و با تحويل نمرات آخيش بلندي را هوار کشيدم! موقع خداحافظي براي مسئول آموزش توضيح دادم که نمرات با کلي ارفاق! وارد شده اند و ايشان فورا گفتند:" يعني هرکسي اعتراض کنه، همون نمره قبليش رو وارد مي کنيد؟" با شنيدن اين حرف، من ( و حتي فکر مي کنم خود او هم) ياد دوران دانشجويي افتادم و آنچنان لبخند خبيثانه و بامزه اي روي چهره ام پت و پهن شد که هردو زديم زير خنده!
با يکي از دانشجوها قسمتي از مسير را رفتم و بعد جدا شديم و من راهم را از ميان کاجهاي سر به هم ساييده ادامه دادم و هر آن منتظر بودم مثل دفعه قبل، گنجشکي، کبوتري، کلاغي مورد لطف و عنايتم قرار دهد . آن دفعه پيرزني وقت پاک کردن آن هديه ي آسماني! با لحن خيلي جدي گفته بود:" مرادت داده!!" من را بگو که فکر مي کردم آرزوهايم چقدر رويايي و رمانتيک هستند!
در انتهاي آن شبه کوچه باغ، ( بفرماييد چايي) يک مغازه کوچک آرايشي هست که به گمانم چون تنها مغازه اي است که در آن حوالي فروشنده ي آن خانم است، معمولا هر وقت که مي روم خانمهاي کوچه آنجا جمعند و در مورد هر خريدي اظهار نظرمي کنند و راهنمايي ! و کافي است شما بگوييد کرم ضد افتاب تا همه با هم برايت نسخه بپيچند و وبا زدن مثالهاي زنده! کاملا روشنت کنند.. آخ که نمي داني چه کيفي دارد خودت را بزني به آن راه و آنها اسم مارکها را با آن چنان دقتي برایت تلفظ کنند که جنيفر پيش آنها کم بياورد!
بعد از خريد چند وسيله اي، رفتم طرف کتابفروشي و چون به خودم قول داده بودم که دختر خوبي بشوم و و جز چند کتابي که براي امتحان نياز دارم چيزي نخرم ، به سرعت از کنار کتابفروشيهاي مورد علاقه ام گذشتم که ناگهان يکي در درونم نهيب زد:" اي سست عنصر! اي بي اراده! يعني نمي توني جلو نفس اماره ات ( همونه که به کار بد آدم رو وادار مي کنه؟! ) ! را بگيري .. يالا برو نگاه کن و کيف کن ولي نخر تا ثابت کني که " تو مي تواني"
رفتم و با اراده ي نازنينم کوله باري کتاب خريدم و مثل بچه ها ذوق مرگ شدم!
دکان به دکان! دنبال کتابهاي امتحاني گشتم و هر کجا مي رفتم بدون سلام عليک مثل اين پليسها يکدفعه از جيب بغلم ليست را در مي آوردم و مي کردم توي چشم فروشنده ها و آنها هم مثل اين دکترها بدون نگاه کردن به چهره ي پريشانم! سري به نشانه ي تاسف مي تکانند! يعني هلاک شدم پي اين دو کتاب و آخر سري آنها را جايي پيدا کردم که اصلا ربطي به آنجا نداشتند!
تازه آنقدر ذهنم درگير بود که که اصلا متوجه نشدم چرا وقتي ليست را مي دهم دست کتابفروشها! ( که اکثرا اقايون بودند)
آنطور يکدفعه تمرکز مي کنند روي يک چيزي در انتهاي برگه! چند دقيقه پيش، ليست را نگاهي انداختم، نمي دانم کدام گيج و ويجي آخرش اضافه کرده بود:" رژ... ضد افتاب... ر..."
فقط خدا رحم کرد يادم رفته بود چند قلم ريز و حياتي زنانه ي ديگر را اضافه کنم!!
در يک لوازم التحريري چشمم خورد به قلم موهاي بزرگ نقاشي که خيلي فانتزي بودند . به خاطرم آمد که در يکي از سايتهاي آشپزي گفته بود زعفران را با قلم مو بزرگ! روي مرغ و گوشت بکشيد .. توي دلم گفتم چه فرقي مي کند اينها تازه خوشگلترند! و رفتم و يکي خريدم . يکي از دو دختري که آنجا بودند آهسته گفت:" خوشششششش به حالش ، الان ميره مثل بابي يه منظره خوشگل مي کشه " !! و آن يکي پرسيد :" ببخشيد خانوم! شما نقاشيد؟!
مانده بودم چه بگويم که فروشنده گفت :" خانم ي بومهايي آورديم معرکه!! مي خواين ببينيد؟"
فکر کردم مرغ را باید به بوم آويزان کنم و بعد با قلم موي زعفراني بيفتم به جانش!اي جان! با لبخند ژوکوندي زدم بيرون!
حالا حتما پشت سرم گفته اند اين هنرمندها همه ساکتند و کم حرف؟!!
سر راهم رفتم يک مانتو فروشي و مثل کميته!! دخترک و پسرکی را سر صحنه غافلگير کردم! و بعد به جاي آنها آنقدر هول کردم وترسيدم و دست و پايم را گم کردم.. که نگو! بعد همين طور الکي دست مي زدم به مانتوها و صورت لپ گليم را ميان مانتوها قايم مي کردم! که صداي پسر را شنيدم:" به به چه خوش سليقه! چه انتخابي!" و تازه متوجه مانتويي شدم که دستم بود: يک مانتو گل گلي با بالهاي نارنجي و يقه بنفش! دختر همانطور که هول هولکی روسري را سرش مي کرد گفت:" آآآله واييييييي وري رمانتيکه.."
در مسير برگشتن ، به اين فکر مي کردم که اگر اولين تجربه شان بود! من هم مي روم جزء خاطراتشان براي روزي در آینده که شايد همديگر را ملاقات کنند... احتمالا پسرک بگويد:" ا يادته!! يدفعه آن دختره مثه جن ظاهر شد و عيشمون رو داغون" و دخترک هم جواب مي دهد:" اوه ماي گاد .. آآآآآله"!!!
حدودا ساعت 1 رسيدم خانه و با پشت چشم نازک کردن مامان يادم آمد که گفته بودم:" ناهار ! امروز با من
!!!"
داشتم چي مي گفتم؟ آها.. آن يکبار را رفتم بيرون و يک بار هم وقت باريدن برف... تا آخر کوچه! خلاصه! ديروز بعد از تصحيح کردن برگه ها با ليست بلند بالايي از کارهاي عقب افتاده و
و خريد ، از ساعت 8 صبح زدم بيرون و اول رفتم دانشگاه و با تحويل نمرات آخيش بلندي را هوار کشيدم! موقع خداحافظي براي مسئول آموزش توضيح دادم که نمرات با کلي ارفاق! وارد شده اند و ايشان فورا گفتند:" يعني هرکسي اعتراض کنه، همون نمره قبليش رو وارد مي کنيد؟" با شنيدن اين حرف، من ( و حتي فکر مي کنم خود او هم) ياد دوران دانشجويي افتادم و آنچنان لبخند خبيثانه و بامزه اي روي چهره ام پت و پهن شد که هردو زديم زير خنده!
با يکي از دانشجوها قسمتي از مسير را رفتم و بعد جدا شديم و من راهم را از ميان کاجهاي سر به هم ساييده ادامه دادم و هر آن منتظر بودم مثل دفعه قبل، گنجشکي، کبوتري، کلاغي مورد لطف و عنايتم قرار دهد . آن دفعه پيرزني وقت پاک کردن آن هديه ي آسماني! با لحن خيلي جدي گفته بود:" مرادت داده!!" من را بگو که فکر مي کردم آرزوهايم چقدر رويايي و رمانتيک هستند!
در انتهاي آن شبه کوچه باغ، ( بفرماييد چايي) يک مغازه کوچک آرايشي هست که به گمانم چون تنها مغازه اي است که در آن حوالي فروشنده ي آن خانم است، معمولا هر وقت که مي روم خانمهاي کوچه آنجا جمعند و در مورد هر خريدي اظهار نظرمي کنند و راهنمايي ! و کافي است شما بگوييد کرم ضد افتاب تا همه با هم برايت نسخه بپيچند و وبا زدن مثالهاي زنده! کاملا روشنت کنند.. آخ که نمي داني چه کيفي دارد خودت را بزني به آن راه و آنها اسم مارکها را با آن چنان دقتي برایت تلفظ کنند که جنيفر پيش آنها کم بياورد!
بعد از خريد چند وسيله اي، رفتم طرف کتابفروشي و چون به خودم قول داده بودم که دختر خوبي بشوم و و جز چند کتابي که براي امتحان نياز دارم چيزي نخرم ، به سرعت از کنار کتابفروشيهاي مورد علاقه ام گذشتم که ناگهان يکي در درونم نهيب زد:" اي سست عنصر! اي بي اراده! يعني نمي توني جلو نفس اماره ات ( همونه که به کار بد آدم رو وادار مي کنه؟! ) ! را بگيري .. يالا برو نگاه کن و کيف کن ولي نخر تا ثابت کني که " تو مي تواني"
رفتم و با اراده ي نازنينم کوله باري کتاب خريدم و مثل بچه ها ذوق مرگ شدم!
دکان به دکان! دنبال کتابهاي امتحاني گشتم و هر کجا مي رفتم بدون سلام عليک مثل اين پليسها يکدفعه از جيب بغلم ليست را در مي آوردم و مي کردم توي چشم فروشنده ها و آنها هم مثل اين دکترها بدون نگاه کردن به چهره ي پريشانم! سري به نشانه ي تاسف مي تکانند! يعني هلاک شدم پي اين دو کتاب و آخر سري آنها را جايي پيدا کردم که اصلا ربطي به آنجا نداشتند!
تازه آنقدر ذهنم درگير بود که که اصلا متوجه نشدم چرا وقتي ليست را مي دهم دست کتابفروشها! ( که اکثرا اقايون بودند)
آنطور يکدفعه تمرکز مي کنند روي يک چيزي در انتهاي برگه! چند دقيقه پيش، ليست را نگاهي انداختم، نمي دانم کدام گيج و ويجي آخرش اضافه کرده بود:" رژ... ضد افتاب... ر..."
فقط خدا رحم کرد يادم رفته بود چند قلم ريز و حياتي زنانه ي ديگر را اضافه کنم!!
در يک لوازم التحريري چشمم خورد به قلم موهاي بزرگ نقاشي که خيلي فانتزي بودند . به خاطرم آمد که در يکي از سايتهاي آشپزي گفته بود زعفران را با قلم مو بزرگ! روي مرغ و گوشت بکشيد .. توي دلم گفتم چه فرقي مي کند اينها تازه خوشگلترند! و رفتم و يکي خريدم . يکي از دو دختري که آنجا بودند آهسته گفت:" خوشششششش به حالش ، الان ميره مثل بابي يه منظره خوشگل مي کشه " !! و آن يکي پرسيد :" ببخشيد خانوم! شما نقاشيد؟!
مانده بودم چه بگويم که فروشنده گفت :" خانم ي بومهايي آورديم معرکه!! مي خواين ببينيد؟"
فکر کردم مرغ را باید به بوم آويزان کنم و بعد با قلم موي زعفراني بيفتم به جانش!اي جان! با لبخند ژوکوندي زدم بيرون!
حالا حتما پشت سرم گفته اند اين هنرمندها همه ساکتند و کم حرف؟!!
سر راهم رفتم يک مانتو فروشي و مثل کميته!! دخترک و پسرکی را سر صحنه غافلگير کردم! و بعد به جاي آنها آنقدر هول کردم وترسيدم و دست و پايم را گم کردم.. که نگو! بعد همين طور الکي دست مي زدم به مانتوها و صورت لپ گليم را ميان مانتوها قايم مي کردم! که صداي پسر را شنيدم:" به به چه خوش سليقه! چه انتخابي!" و تازه متوجه مانتويي شدم که دستم بود: يک مانتو گل گلي با بالهاي نارنجي و يقه بنفش! دختر همانطور که هول هولکی روسري را سرش مي کرد گفت:" آآآله واييييييي وري رمانتيکه.."
در مسير برگشتن ، به اين فکر مي کردم که اگر اولين تجربه شان بود! من هم مي روم جزء خاطراتشان براي روزي در آینده که شايد همديگر را ملاقات کنند... احتمالا پسرک بگويد:" ا يادته!! يدفعه آن دختره مثه جن ظاهر شد و عيشمون رو داغون" و دخترک هم جواب مي دهد:" اوه ماي گاد .. آآآآآله"!!!
حدودا ساعت 1 رسيدم خانه و با پشت چشم نازک کردن مامان يادم آمد که گفته بودم:" ناهار ! امروز با من
!!!"
+ نوشته شده در جمعه بیست و دوم بهمن ۱۳۸۹ ساعت 11:49 توسط
|