در یکی از شهرستانهای دور، کلاسی دارم که همه ی دانشجویانش کشاورزی می کنند.،از جوان 18 ساله تا مردان 50-55 ساله اش. من این کلاس را دوست دارم، سادگیش را دوست دارم. من دستهای پینه بسته و پر از تاول دانشجوها را وقت نوشتن تمرینها می بینم و بعد ساعتها گریه می کنم ،سر و صورت آفتاب زدشان را می بینم و دلم به اندازه آفتاب روشن می شود. من بحثها و گاه دعواهایشان را سر میراث قدیمی بشر- زمین- و آب! می شنوم و با بغض، عشق می کنم. من می بینم که آن آقا با تراکتور می آید دانشگاه، ولی هیچ کس تعجب نمی کند، نمی خندد. من همیشه می بینم حاجی وقت شروع کلاس بدو بدو و کتاب به دست می آید و لغتها را بلند بلند حفظ می کند. او وقتی که دوستانش چغلیش را می کنند که سر زمین دزدکی زبان می خواند، مثل پسر بچه ها با دیدن لبخندم ، سرش را می اندازد پایین ... سرخ می شود و آرام آرام می خندد.

من این کلاسم را دوست دارم.  آنها تلفظشان خوب نیست، گرامر را زیاد نمی دانند ولی کلمه به کلمه طبیعت را از حفظند.  آنها وقتی که از پنجره کلاس به آسمان نگاه کنند و بگویند فردا باران می آید... فردایش باران می  بارد و من پر از شگفتی می شوم . وقتی که آنها با احترام بر روی زمینی که مادر حیاتشان است قدم بر می دارند، و انگار ناز دختری پری روی را می کشند. من همه اش می خواهم به آنها بگویم، رها کنند این علمهای قالبی را، این نقاشیهای بی روح دسته بندی شده را. من همه اش می خواهم به آنها بگویم هیچ فیزیکدان و شیمیدان و هوا شناسی به خوبی آنها جامد و مایع  و آب و هوا را نفهمیده است.و هیچ زبان شناسی مثل آنها زبان طبیعت را حالیش نیست. من دعا می کنم این کتابهای بی احساس به آسمان نزدیکترشان کند و کاری نکنند که وقت دیدن ابرهای نامریی شک بیفتد توی دلشان.

من این کلاسم را دوست دارم.کلاس من به رنگ طلاست.... به رنگ گندم

کلاس من همیشه بوی گندم می دهد...