از سر ِتنگ دلی!...


ساعت ... خوب شاید نزدیک 3 صبح باشد، راستش دقیق نمی دانم، آخر ساعت مچی ایم را بُرده اند و خودم هم خیلی وقت است دیگر دل نگاه کردن به آن موبایل را ندارم. در حیاطِ دراندشت! و پر دار و درخت نشسته ام روی نیمکتی چوبی که آبی رنگ است و روبرویم هم مرد نگهبان مُدام یک مسیر تکراری را بدون تغییر واوی! قدم می زند... هوا خنک است.. خیلی هم آرام است!  از اینجا می توانم قرص کامل ماه را ببینم که میان دو درخت کاج جا گرفته است وبا بی خیالی همه جا و همه کس را دید می زند. باد خنکی می زند به صورتم و دلم می خواهد این روسری را پرت کنم بین تاریکی درختها تا موهایم  که حسودی می کنند، نفس بکشند... هوا اینجا خیلی خوب است تازه آنقدر بوی گل می دهد که نگو... درد هم اینجا راهش را گم کرده است...و من مانده ام در تفاوت میان این فضا و آن فضای داخل که پر از خفگی  است.. اتاقهایی که پر از آه و ناله اند و بیماری، اتاقهایی که بوی مرگ می دهند... آن همه آدم لباس سفید و لباس آبی...

چند لحظه ی پیش که داشتم به جنون می رسیدم ، دویدم  بیرون و در مسیرم زنی را دیدم که نوزادی را بغل کرده بود.  نمی دانم چرا رفته بودم پهلویش، آن هم منی که از چند کیلومتری نوزادان هم رد نمی شوم ! اصلا یادم نیست چطور شده بود که زن نی نی را گذاشته بود بغلم ،  و من با دلهره و تعجب گفته بودم: خدایا انگار که ی ماهی کوچولوئه که از تنگ بیرون افتاده "  و زن خندیده بود، بلند بلند خندیده بود و و من باز با وحشت گفته بودم دستهایم می لرزد یا شاید هم " تو رو خدا بگیرید بچه رو من می ترسم".. و زن باز غش کرده بود از خنده ...بعد راهنماییم کرده بود: همیشه این حوله رو کله قندی بپیچ ، ی دستت زیر سرش و ..."  من رویم نشده بود بپرسم کله قندی پیچیدن یعنی دقیقا چطوری؟! و زل زده بودم به حوله...نوزاد انگاری حس کرده بود اضطرابم را و چشمهایش را باز کرده بود و نگاهم کرده بود و من... یکدفعه دلم هری ریخته بود پایین...زن باز هم خندیده بود:" پسرکم همه اش نیم ساعت سن داره، ای نفسم ! معلومه از اون پدر سوخته هاس.. ببین چه نگاهی انداخت بهت" و باز غش غش خندیده بود...

صورتش را آورده بودم نزدیک صورتم و خیره شده بودم به آن موهای سیاهش که ریخته بودند روی پیشانیش، آن چند نخ زرد ابرویش.. و آن چشمهایی که دو قطره آب بین پلکهایش قایم باشک !می کردند... وبعد چانه اش چین خورده و لرزیده بود و... دل من... هم......دهان کوچکش را برای گریه کردن باز کرده بود اما انگار پشیمان شده باشد، آن را آرام آرام بسته بود و فقط همان دو قطره اشک، جست و خیز کنان روی گونه ی برجسته اش سر سره بازی کرده بودند..و صدای قلبش... تالاپ تالاپ..کمی جراتم را جمع و جور کرده و بچه را آورده بودم بالاتر و گوشم را چسبانده بودم به قلبش... قلبی که هنوز از همه چیزی خالی بود... حتی  شاید از  آنچه که مهر و عشق و مهربانی می نامندش! و لرزش دستهایم آرام شده بود...

آرام شده بودم...

                                     **********************************

دردت را هیچ کسی تشخیص نمی دهد...سرخی چشمهایت به خاطر حساسیت است لابد! بدحالیت به حساب این ....بی دین، و بی حرفیت به حساب بی حالی این روزها.... هیچ کس نیست بداند... هیچ کس نیست بفهمد...مگر از این هم بیشتر می شود بی کسی؟!....

                                  ************************************

به آنها گفته بودم یک کسی هست که خدا نام دارد.. گفتم :  تازه هم! زورش خیلی زیاد است... از پس همه تان بر می آید ...بعد آنها دستشان را گذاشته بودند روی دلشان و خندیده بودند : " اوهو.. اوههو اینو باش... ببین به کی دل خوش کرده است... خدا؟؟!!! او که پهلوان پنبه است! ...

شنیدی خدا! آنها گفتند تو پهلوان پنبه ای! اگر الکی گفته اند ، زودی بیا و زورت را نشانشان بده... زودی بیا و این زنجیرها را یک نفس پاره کن... برای اینکه خیطشان کنی "یا علی" هم نگو! تا بدانند همه ی زور مال خودت است!.. خدایا زودی بیا! بیا و بگو آنها دروغ می گویند...

راستی خدا ! در دفتر دستک ِ پهلوانیت، در بند و بساطتت  چیز ِ با مزه ای پیدا نمی شود با خودت بیاوریش؟؟!!

آخر خیلی وقت است نخندیده ایم.. دلمان پوسیده است!...

پاوبلاگی: توانم نیست...هیچ توانم نیست...


....

نمی دانم چه وقت بود..بله! ولی به گمانم نزدیک غروب بود، نشان به آن نشان که صورت همه ی آدمها سرخ و زرد بود و من تخته شاسی را گذاشته بودم ور دلم و پریشان و گریان زده بودم بیرون...

سرم پایین بود و فین فینم! بلند و هر وقتی کسی از کنارم رد می شد الکی دستمالی را بلند می کردم ، که بله وسط این چله ی تابستان سرمایی خورده ام فیل افکن!

بعد اشکها را پاک کرده بودم و هی پشت سر هم پلک زده بودم که شاید آن قرمزیها هم پاک شوند .. .

...در را که باز کرده بودم به استقبالم آمده بود و به رسم خودش بینیش را برای سلام به بینیم چسبانده و سفت بغلم کرده بود...نمی دانم بعدش چه شده بود، یادم نیست... اما چند لحظه بعدترش، صدای قهقهه ام مرا به خودم آورده بود. به چه می خندیدم؟ باز هم نمی دانم.. لابد به یکی از دلقک بازیها و مسخره بازیهای او... آره کاملا این را یادم هست! وسط آن خنده ی از ته دل که تا کمر خم شده بودم و غش غش می خندیدم، یهو همانطوری کجکی مانده بودم و خنده از یادم رفته بود... و چند لحظه ایی خیره شده بودم به طرح روی فرش... آن گوزن مغرور با شاخهای پر پیچ و خمش که به دو چشم ِشهلا ، خیره خیره نگاه می کرد.

..و بعد... دراز کشیده بودم روی فرش و بغضی آمده بود سراغم و نخواسته بودم بفهمد و چادر نماز مامان را که روی سجاده بود، کشیده بودم روی صورتم و بدون تکان شانه هایم و بدون  هیچ هق هقی ، گریه کرده بودم.... و احساس کرده بودم زیر پایم را قلقلک می دهد و من پاهایم را جمع کرده بودم داخل شکمم و احساس کرده بودم دستهایش را که دور گردنم است... و سرش که با کنار زدن چادر بین موهایم بود...و موهایم که یهو خیس خیس شده بودند از اشکهایش...

بعد پشتمان را به هم تکیه داده بودیم و  حرف زده بودیم:

- راست می گفت قرار نیست ما آدمها از هر پایانی یک تراژدی بسازیم... حتی این را هم راست می گفت که اگر نمی توانیم سفری چند روزه را تجربه کنیم چرا باید خودمان را از لذت کوچکی مثل نشستن کنار جاده ، آن هم هرچند کوتاه، محروم کنیم...اما او حواسش به خیلی چیزها نبود...

- به چه چیزهایی؟

- می دانی رفتن ، حکایت همیشگی آدمهاست.. اصلا اگر از من بپرسند آدم یعنی چه ، می گویم یعنی آنکه همیشه می رود و نمی ماند.اما اینکه دستاوردتان ( همان چیزی که او جور دیگری تعبیرش می کرد!) از این همه مسیر آمده چیست، حرف دارد... مثلا اگر یکدفعه بفهمی دستاورد رفیقت در پایان راه ، فقط صدای بی احساسی است که از تو می خواهد گریه نکنی ... اگر حاصلش فقط عذاب وجدان باشد و مدام این را به تو بگوید.. یا مثلا بفهمی پشیمان است از این همه راه آمده، آنطوری که اگر در ابتدای جاده قرارش دهی، همراهت نمی شود دیگر....یا اینکه راحت بگوید خوب حالا وقت معمولی بودن است یا همه احساسات فقط عادت است و یا خنجر نهایی را بزند که من را ببخش... اینها درد دارد.... می دانی چگونه رفتن است که بحث دارد....

- اوهووم

.بعضی چیزها هست که اصلا نمی شود بر داغشان آبی زد...گاهی نگاه خیلی عاقل آدمهاست که ترس دارد که  اشک می آورد توی چشمانت.. نگاهی که خالی است از هر حرفی ...می فهمی؟

 و هر دو سر تکان داده بودیم و بعد  حرف را عوض کرده بودیم:

- راستش من هیچ عرضه ای در نگه داشتن مردهاا ندارم، حتی اینکه چطور خودم را عزیز نگه دارم در چشمشان!!... حتی گاهی خودم  پر می دهم کبوترهایم را! اما بیا رازی را برایت بگویم...تازگیها یک چیزی را بلد شده ام در تاراندن آنها.. بین خودمان باشد آ... به گوششان برسد تاکتیکشان را عوض می کنند...

و هر دو ریز ریز خندیده بودیم

- این را همه می دانند که بعضی از  مردها،با پس زدن، امیدوار تر می شوند!!  ... اما این نکته ی را که می گویم هر کسی نمی داند... اگر روزی خواستی رها کنی یکی از آنها را، دقیقا بفهم چه نکته ی ! از تورا می پرستد... مثلا چشمهایت را؟ یا اینکه منشت را؟ و یا آن صدای آرامت را... یا اصلا همه چیزت را...

- خوب؟

- خوب ندارد دیگر خنگولک... کافی است آن بت پرستیدنیت را جلو چشمش محکم بشکنی... به دقیقه ای نکشیده... کافرت می شود... شرط می بندم....

و هر دو در میان گریه .... باز دستهایمان را گذاشته بودیم روی دلمان و به این جُک (!) هر هر خندیده بودیم....

خداحافظ رفیق...

تقدیم به نازنینی که با یک شب دم کرده ی مُرداد آمد و با گرمای مُرداد رفت

نخستین بار که می دیدیش، برداشتت این بود: یک آدم مهربانِ خسته ی بی لبخند..

قیافه اش کاملا جدی بود و بار اولی که می دیدی او را، بسیار محتاط می شدی در برابرش، به ویژه با آن سخن گفتن ادبی و جملاتی که بیشتر به شعر می مانستند و نشان از حل شدنش در دریایی از کلمه می دادند و علمی که به سالیان اندوخته بود ، فقط به خاطر دلش. اما کافی بود کمی دل بدهی به دلش، و او حالش خوب باشد، پای حرفهایش که می نشستی، تازه آن موقع بود که احساس آرامشی می کردی. آرامشی عجیب...

اخمی میهمان همیشگی دو ابرویش بود و چینی در پیشانی بلندش، با نگاه نافذی که داشت، سخت بود بفهمی چشمهایش چه رنگیست و باید از نوری که چشمهایت را می زد ، به سختی بگذری تا در دریایی از عسل و قهوه شناور شوی. هرچند گاه ِ نگاه کردن در آن چشمها، اولین چیزی که به استقبالت می آمد، غم بی نهایتشان بود که حتی کمان ابروهای مغرورش هم نمی توانستند پنهان کنند که مالک آن چشمها به سختی تلاش می کند در پوشاندن رد غم... اما غم بی محابا،هو هو کنان می آمد  مثل باد و سوسو می زد در روشن خاموش چشمهایش، مثل نور... معصومیتی ناب در زیر نگاه سوزان و بُرنده اش نهان بود.. بکر و دست نخورده... به سادگی نگاه یک روستایی...

انگشتان کشیده ای داشت و می شد حدس زد که خطش زیباست و حتی این اندیشه را هوس می کردی که شاید در سازی تبحر دارد. البته بعدها خودش گفته بود که رها کرده است نواختن سازی را، و اگر خوب می شناختیش، تعجبی نداشت، خیلی کارها را در نیمه راه رها کرده بود. خودش می گفت رخوتی عظیمی در وجودش خانه دارد، ولی دیگر باید می دانستی که در میانه ی هر کاری ، آن پرسش مخرب" که چه؟؟" راهش را سد می کرد  و او با نومیدی رها می کرد همه چیز را...

صدایش... صدایش زیبا بود مثل صدای یک دوبلور که همیشه به جای آن هنر پیشه های عاشق پیشه ی زیبا رو حرف می زد، به ظرافت و طنازی.صدایش به ترانه می مانست و آرامشی غریب می داد. در بحبوحه ی همهمه ها، وقتی شعری یا آهنگی را زمزمه می کرد، ناخود آگاه سکوت می کردی تا بشنوی صدایش را.. و گاهی آنقدر غرق می شدی که یادت می رفت پاسخ سئوالی را که چند لحظه قبلترش پرسیده، بدهی و با بی صبری منتظر می ماندی باز هم بگوید. اگر اخم ِاو ترا به خودت می آورد که:" حواست پیش من نیست آ" پاسخت بی گمان لبخندی بود بی گفتن سخنی...

در نوشتن به تمام معنا نویسنده بود و انگار با هر کلمه ی قسمتی از جانش را بر روی برگه های بی جان، جا می گذاشت و پاره ای از وجودش را جدا می کرد، یک جدا کردن و یا به قول خودش جان دادن واقعی..و ناگفته پیداست اینگونه نوشتن حاصلش چه بود: آنقدر از دل بر آمده که تا اعماق وجودت را می شکافت و به عمق جانت رخنه می کرد.از کلمه کلمه اش می شد حس تنهایی و اندوه عمیقی را که بر جانش مستولی بود، چشید...و اگر خوب می شناختیش حرف به حرفش دریایی معنا داشت و اشاره به موضوعی و گزارش حالی...

راست گفتنش در دل هراس می انداخت. اگر می خواست نشکند دل عزیزی را، گاه سکوت می کرد و از گفتن احتراز..و این وقتها سخت ترین وقتهای دنیا بود که چشمهایش حقیقتی را هوار می زد و سکوت لبها انکار... و همین سکوت، بزرگترین بلاهای دنیا را سرت می آورد...

بر خلاف قیافه ی جدی اش، بسیار حساس و شکننده بود و این را خیلی کم می دانستند آدمهای اطرافش.گاهی حرفی ، حتی نگاهی و اشارتی دلش را به سختی می شکست. اما عادتش این بود که هیچ نمی گفت، اشاره ای هم نمی کرد، فقط به نسبت شکستگی فاصله اش را بیشتر می کرد. و باید بسیار عزیز باشی تا از آن شکستگی حرفی به میان آورد و از دلخوریش سخنی بگوید...

گریزان بود و عاصی. خسته از مناسبتها، برای امورش پناه برده بود به گوشه ی دنجی در دل بیابان دور از دسترس برخی از آدمها... در میان جمع بود ، اما همیشه تنها، تنهای تنها درست مثل همان بیابان...

عجیب ترین مست دنیا بود، شبها به گوشه ای می خزید، پیاله به دست و سیگاری به گوشه ی لب. و آن وقتها انگار زمان سلوکش بود.. و باز غمها و زخمهای بی شمار زندگیش سر باز می کردند. او غمگنانه گو شه ای کز می کرد و به فکر فرو رفته، چشم می دوخت به دور دستها با آهنگی که بارها و بارها به تکرار می کشید. و درست در همین زمان بود که آرزو می کردی کاش با چشمهایش همراه شد و سوار بر بال نگاهش به همان قعری دست یافت که او درونش دست و پا می زند...

اگر در لحظات مستی کنارش بودی، استیصال تمام وجودت را فرا می گرفت. در آن لحظه ها درست مثل این بود که عریان نشسته باشد و تمام تنش پر از زخم، و احساست این بود که هر حرفی بزنی و یا هر کاری انجام بدهی، مثل دست زدن ویا راه رفتن بر روی آن تن زخمی باشد. و بعد پر از درماندگی می شدی، نمی دانستی بگویی یا نه؟ آرامش کنی یا نه؟ بروی یا نه؟ بمانی یا نه؟ و هیچگاه نمی فهمیدی که اصلا آن وقتها حالش خوب است یا نه!

نوشیدن برایش نه سرگرمی ... و حتی راهی برای فرار و فراموشی هم نیود.. انگار وظیفه ی مقدسی، یک جور خاص نیایشی، یک مفهوم ماورا  و این را از حالت بسیار احترام آمیزش به وقت نوشیدن می فهمیدی...به وقت مستی سخت هوشیار بود و تمام حواسش به شدت در حال کنکاش، آنگونه که پر از تعجب می شدی...سخت تیزبین می شد و صد البته تلخِ تلخِ تلخ...دنیا را لخت و پتی روبرویش می دید.. گونه ای پرده بر افتادنها...

در این لحظات باید سکوت می کردی، و فقط چشم می دوختی به بالا رفتن پیاله ها،بی هیچ حرفی، و او وسط مستی آهی می کشید و چشمهایش را  می بست به گفتن آخی .. اگر دلش دیگر توان نداشت، حرفی می زد به اندازه ای کلمه ای... و اگر خیلی دلتنگ تر بود، می خواست برایش شعری بخوانی.. پس باید حواست را جمع می کردی که چه می خوانی و چگونه، که سخت گیر بود در خواندن و شنیدن...

                                  *******************************************

برخی آدمها به زندگیت مفهومی خاص می دهند، حساب جداگانه ای دارند.در طول جاده ی زندگیت شاید شبی یا روزی ، شانه ات به شانه شان بخورد و ناگاه بایستی و نگاهت در چشمانشان قفل شود،بعد مکثی کنی به اندازه ای لحظه ای ساعتی و حتی شاید سالی و سالیانی وباز حرکتی و رهسپاریی...اما بعدش می بینی بخش بزرگی از وجودت نیست، قسمتی از بودنت نیست و همه دلت رفته است... و می بینی جای قلبت خالیست و حفر ه ای به اندازه ی همان، در میان جانت خانه کرده...

بعضی جاهای خالی با هیچ چیزی پر نمی شوند " نه با موهای سیاه و نه با دندانهای سپید"...

این ماهی آرام که بر سطح آب می بینی، مُرده است...

خوب... نمی دانم چه بگویم، یعنی می دانم آ، ولی رویم نمی شود دیگر ور بزنم. نوشتن اینکه حالم فلان است و احوالم بهمان را دیگر همه از حفظ هستید. اعترافی بکنم؟ آن روز که نوشتم مریض شده ام بهانه آوردم. یعنی راست راستی مریض بودم ولی راستترش! اینکه در طول همه ی این سالها، هیچ گاه کسالتها و بیماریها و تب و لرزهای جسمی نتوانسته اند جلو کارهایم را بگیرند. حتی ترم قبل که به قول بچه ها آنفلو مرغی ! گرفته بودم، باز با آن دماغ قرمز و صورت بر افروخته و صدای خش دارم، سر کلاس ماضی استمراری! صرف می کردم و بچه ها که از این همه حس فداکاری استادشان به وجد آمده بودند ،غریو شادی سر می دادند که:" استاد خسته نباشید، استاد تو رو خدا ! خسته نباشید...

اما در همین احوال، وقتهایی هست که در ظاهر کلی سالمم و سر حال، لپهایم گل انداخته و موهایم شانه زده است حتی! ولی شما که نمی دانید یک دالان طویل و تاریکی در میان جانم خانه دارد که فقط و فقط خودم می بینمش و وقتهایی پیش می آید که گذرم  می افتد به آن حوالی  که گریزی ندارم از آن و تا عبور می کنم از میانش جانم به لبم می رسد. و هنگامه ی عبور از میان این دالان است که دستم به کار نمی رود ، دستم به خوردن نمی رود، دستم به نوشتن هم نمی رود حتی! بعد هی تلو تلو می خورم در میان آن تاریکی، هی می افتم و به زور بلند می شوم  و هی چشم می دوزم به مسیر پیش رویم پی ردی از نور و باور کنید ذره ای نور ببینم زود خوب می شوم... اما افسوس که از من دریغ می شود این روزها. بعد حالا حالتی پیش آمده که حس می کنم دالان طویل تر شده، نور دست نیافتنی  و من نومید تر...

فکر می کردم دور شدن ناگهانی  از همه کس و همه چیز خوبم کند . پس همه چیز را رها کردم و رفتم  و تازه بعد از این سفرم بود که نکته ی تکان دهنده ای را در مورد روابطم با دیگران  با تمام وجودم دریافتم ... که تا چند وقتی عاصیم کرد. آن نکته چه بود؟ اینکه:

سبب بسیاری از دردههایی که می کشیم و دلیل بعضی از دل شکستگیها خیال خام و بازیگوش خودمان است. گاه در ذهنمان به جای دیگران می اندیشیم و طامات می بافیم در مورد جایگاهمان در قلبشان و برای خودمان مقامی خدا گونه قایل می شوم در ذهنشان... وقتی تلنگر تلخ حقیقت حباب رویایمان را صد تکه می کند، وقتی واقعیت با آنچه که در تصورمان بود ، تطبیق نمی کند، یکباره می شکنیم ... خودمان دلمان، و ...

از کجا به این نتیجه رسیدم؟ خوب ساده است دیگر، فکر می کردم بعد از غیبت یکباره و ناگهانیم با همه ی بی خبریها، چقدر جای خالیم حس خواهد شد  و نشد...بعد دلم سوخت.. حتی فهمیدم  دلیل سفرم نه به خاطر دوری و ارامش که برای محک زدن بسیاری از چیزها بوده است انگار...  و اینحا بود که دلم شکست...

نه! گله نمی کنم. اهلش هم نیستم، مگر از عزیزترینها که خیلی وقت است آن را هم کنار گذاشته ام. دیگر از هیچ کس هیچ انتظاری ندارم... ساکت شده ام ولی خوب هنوز کمی آدمم! هنوز هم بغض می کنم. ولی اینبار تنهایی.. گاهی هم نیمه شبی از سر غم پتو را تا ته حلقم فرو می برم و دزدکی اشکی می ریزم... ( همین ها را می خواستید بشنوید؟! تقصیر خودتان است دیگر!)

می دانی! مدتها خودت را می زنی به آن راه، به ندیدن و نشنیدن و نفهمیدن! که خیالی آسوده کنی که متوجه نمی شوی، نمی دانی، تا آزار ندهی... ولی زمانی می آید یکدفعه کم می آوری، و اینجاست که دیگر حتی نمی توانی لبخندی بزنی و جلو لرزش صدایت را بگیری. یک درس دیگر هم یاد گرفته ام تازگیها ( ای لعنت به این شغل معلمی که همه چیز را .... اصلا هیچی) : یادتان باشد تا زمانی که می توانی دروغکی لبخند بزنید، بدانید هنوز حالتان خوب است. یک زمانی فرا می رسد که حالت آنقدر خراب می شود که فیلم بازی کردن هم یادتان می رود.

من آدم نامردی هستم. خودم با سر فکنده و صورت خجالت زده  می گویم این را. یک فکری برای این وبلاگ توی کله ام وول می خورد که نمی گویمش که اگر بگویم اجدادم را زنده می کنید جلو چشمم.. فقط و فقط اینطور استدلال می کنم  که خوب دیگر .. بالاخره آدم به همه چیزی عادت می کند. به همه چیز  و چه غریب هستیم ما آدمها...ما آدمها می توانیم به سادگی آب خوردن همه چیزی و همه کسی را فراموش کنیم... نگویید نه که دیده ام...

به فکر تمام دوستان بوده ام.. می خوانم همه را.. چه از طریق موبایل و چه پی سی...و دلم به درد آمده گاهی و غصه خورده ام ... چه بگویم آخر...

نظرات عمومی و خصوصی و ایمیلها و حتی این اواخر پیامهای تبریکتان را برای بودنم در بین 80 وبلاگ برتر  شرمنده ام کرده است...ببخشید من را. وقتی این وبلاگ را ساختم قصدم فقط داشتن لحظات شادی با شما بود که خوشحالتان کنم در این وانفسا روزگار... و حالا خودم.... چه کنم... تلخم این روزها.. خیلی تلخم.. ترجیح می دهم ساکت باشم و دل مهربانتان را نیازارم....



از دایوش اول پادشاه هخامنشی که در کتیبه خود خداوند را به خاطر همین آفریدن شادی در خور نیایش جداگانه می یابد تا خیام و سعدی و حافظ که آن همه در لزوم اغتنام فرصت و ضرورت بهره مندی از شادی دیریاب حیات اصرار کرده اند این آرزوی اشتیاق آمیز برای دریافت لحظه های دشواریاب شادی و خوشباشی مثل یک هشدار دادخواهانه در تمام طول تاریخ ایران در فضای غالبا غمناک وغبارآلود این خاک طنین می اندازد و در تکرار حوادث خون آلود و مصیبت انگیزی که درین گذرگاه حوادث از دست خودی و بیگانه بر خلق می رود به طور تضرع آمیزی ناله و شکوه سر می دهد.

زنده یاد دکتر عبدالحسین زرین کوب