از سر ِتنگ دلی!...
ساعت ... خوب شاید نزدیک 3 صبح باشد، راستش دقیق نمی دانم، آخر ساعت مچی ایم را بُرده اند و خودم هم خیلی وقت است دیگر دل نگاه کردن به آن موبایل را ندارم. در حیاطِ دراندشت! و پر دار و درخت نشسته ام روی نیمکتی چوبی که آبی رنگ است و روبرویم هم مرد نگهبان مُدام یک مسیر تکراری را بدون تغییر واوی! قدم می زند... هوا خنک است.. خیلی هم آرام است! از اینجا می توانم قرص کامل ماه را ببینم که میان دو درخت کاج جا گرفته است وبا بی خیالی همه جا و همه کس را دید می زند. باد خنکی می زند به صورتم و دلم می خواهد این روسری را پرت کنم بین تاریکی درختها تا موهایم که حسودی می کنند، نفس بکشند... هوا اینجا خیلی خوب است تازه آنقدر بوی گل می دهد که نگو... درد هم اینجا راهش را گم کرده است...و من مانده ام در تفاوت میان این فضا و آن فضای داخل که پر از خفگی است.. اتاقهایی که پر از آه و ناله اند و بیماری، اتاقهایی که بوی مرگ می دهند... آن همه آدم لباس سفید و لباس آبی...
چند لحظه ی پیش که داشتم به جنون می رسیدم ، دویدم بیرون و در مسیرم زنی را دیدم که نوزادی را بغل کرده بود. نمی دانم چرا رفته بودم پهلویش، آن هم منی که از چند کیلومتری نوزادان هم رد نمی شوم ! اصلا یادم نیست چطور شده بود که زن نی نی را گذاشته بود بغلم ، و من با دلهره و تعجب گفته بودم: خدایا انگار که ی ماهی کوچولوئه که از تنگ بیرون افتاده " و زن خندیده بود، بلند بلند خندیده بود و و من باز با وحشت گفته بودم دستهایم می لرزد یا شاید هم " تو رو خدا بگیرید بچه رو من می ترسم".. و زن باز غش کرده بود از خنده ...بعد راهنماییم کرده بود: همیشه این حوله رو کله قندی بپیچ ، ی دستت زیر سرش و ..." من رویم نشده بود بپرسم کله قندی پیچیدن یعنی دقیقا چطوری؟! و زل زده بودم به حوله...نوزاد انگاری حس کرده بود اضطرابم را و چشمهایش را باز کرده بود و نگاهم کرده بود و من... یکدفعه دلم هری ریخته بود پایین...زن باز هم خندیده بود:" پسرکم همه اش نیم ساعت سن داره، ای نفسم ! معلومه از اون پدر سوخته هاس.. ببین چه نگاهی انداخت بهت" و باز غش غش خندیده بود...
صورتش را آورده بودم نزدیک صورتم و خیره شده بودم به آن موهای سیاهش که ریخته بودند روی پیشانیش، آن چند نخ زرد ابرویش.. و آن چشمهایی که دو قطره آب بین پلکهایش قایم باشک !می کردند... وبعد چانه اش چین خورده و لرزیده بود و... دل من... هم......دهان کوچکش را برای گریه کردن باز کرده بود اما انگار پشیمان شده باشد، آن را آرام آرام بسته بود و فقط همان دو قطره اشک، جست و خیز کنان روی گونه ی برجسته اش سر سره بازی کرده بودند..و صدای قلبش... تالاپ تالاپ..کمی جراتم را جمع و جور کرده و بچه را آورده بودم بالاتر و گوشم را چسبانده بودم به قلبش... قلبی که هنوز از همه چیزی خالی بود... حتی شاید از آنچه که مهر و عشق و مهربانی می نامندش! و لرزش دستهایم آرام شده بود...
آرام شده بودم...
**********************************
دردت را هیچ کسی تشخیص نمی دهد...سرخی چشمهایت به خاطر حساسیت است لابد! بدحالیت به حساب این ....بی دین، و بی حرفیت به حساب بی حالی این روزها.... هیچ کس نیست بداند... هیچ کس نیست بفهمد...مگر از این هم بیشتر می شود بی کسی؟!....
************************************
به آنها گفته بودم یک کسی هست که خدا نام دارد.. گفتم : تازه هم! زورش خیلی زیاد است... از پس همه تان بر می آید ...بعد آنها دستشان را گذاشته بودند روی دلشان و خندیده بودند : " اوهو.. اوههو اینو باش... ببین به کی دل خوش کرده است... خدا؟؟!!! او که پهلوان پنبه است! ...
شنیدی خدا! آنها گفتند تو پهلوان پنبه ای! اگر الکی گفته اند ، زودی بیا و زورت را نشانشان بده... زودی بیا و این زنجیرها را یک نفس پاره کن... برای اینکه خیطشان کنی "یا علی" هم نگو! تا بدانند همه ی زور مال خودت است!.. خدایا زودی بیا! بیا و بگو آنها دروغ می گویند...
راستی خدا ! در دفتر دستک ِ پهلوانیت، در بند و بساطتت چیز ِ با مزه ای پیدا نمی شود با خودت بیاوریش؟؟!!
آخر خیلی وقت است نخندیده ایم.. دلمان پوسیده است!...
پاوبلاگی: توانم نیست...هیچ توانم نیست...