بر سر ِ دوراهی!!!!
این روزها بیکارم، و با ذوق و شوق دختر های 12-13 ساله به کلاسهای تابستانی می روم!! یک جورهایی دوست دارم این وقتهایی که سر کلاسم، همانطور که در سکوت به سه تار گوش می دهم ، خیره خیره به زیبایهایی که آدمها با دستهایشان خلق می کنند نگاه کنم و دلم ضعف برود از خوشی.
نرسیده به کلاس، دنیا با غمها و شادیهایش روی کولم سنگینی می کند. به زور قدم بر می دارم. ولی وقتی به در آن زیر زمین می رسم، انگار یکی تند تند می دود و مثل سرباز یک فرمانده ِ خسته که برای تجدید قوا به چادرش برگشته، زره سنگینم را از تنم بیرون می کشد و من همین طور که دستهایم را رها کرده ام برای این عریانی.. لبخندی از سر رضایت می زنم و بعد سبک و رها پله ها را یکی می کنم و می دوم پایین. اما همه ی این ذوق و شوق عیان تا پایین پله ها و فقط و فقط توی دلم است. آنجا یک گوشه ای را پیدا می کنم و دور از باقی می نشینم و همان طور که سر می گردانم که همه چیز را با دقت بنگرم، منتظر استاد و درسهایش می مانم و بعد با ارامش ِ عجیبی شروع می کنم کار کردن.
همان روز اول وقت تعیین ساعات کلاس به استاد گفته بودم که احتمالا ترم تابستانی داشته باشم و نمی دانم ساعاتم را و روی همین حساب ، همه، من را دانشجو می دانند، یک دانشجوی کم حرف که گوشه گیریش را پای خجالتی بودنش گذاشته اند. چند دختر بسیار با نشاط ِ شیطان هم کلاسیم! هستند که دوست دارند مُدام وراجی کنند و از فلان دسته گلشان و بهمان پسر همکلاسیشان بگویند و ریز ریز بخندند و بعد خیره بشوند به این غریبه ی کم حرف و او را بسنجند و این وقتها من سرم را بلند می کنم و لبخند اطمینان بخشی می زنم که بدانند دوست دارم شلوغ کاریهایشان را ولی خودم ترجیح می دهم ساکت باشم.
تصور کنید من را، یک دختر ساکت خجالتی !! و جدا قیافه ام بیشتر به این حالت می خورد و اگر بخواهم ساکت باشم، هیچ کس گمان نمی برد چه قابلیتهای بالقوه ای در به هم ریختن یک شهر دارم!!! هیچ کس نمی داند من چقدر به این سکوت و گم شدن نیازمندم. به اینکه ساعتی ارام بگیرم و دیگر حرف نزنم، که دیگر وراجی نکنم!!!که ساعتی رها کنم، رها شوم و با موج زیباییها بالا بروم پایین بیایم و بعد در ژرفای این بیکران غرق شوم، مدهوش و بیهوش شوم و بعد مست و پاتیل بیفتم در گوشه ای از ساحل، خیس از زیبایی...
امروز استاد که مرد بسیار فعال و دلسوزی است، بعد از کلاس شروع کرد راهنمایی کردنم:
خانم ِ .... چرا اینقدر ساکت و خجالتی هستین شما؟ فردا پس فردا باید برید توی اجتماع!!! یک مدرسه، یک اداره... بین چند نفر حرف بزنید!! نظر بدید و نظر بخواید!! راحت باشید... رها کنید!!! خودتون رو ...!!!!"
. حالا من مانده ام فردا پس فردا اگر سر و کله ی یکی از دانشجویانم آنجا پیدا شود ( که هیچ بعید نیست!!!) و منِ وراج ِ بازیگوش را به همه معرفی کند، چه باید بکنم؟؟؟؟!
پاوبلاگی: تازه ی چیزی رو یادم رفته بود بنویسم... بس که معصوم و مظلوم بودم.. یکی از دخترا رفته بود واسمون پُفک خریده بود بعد حالا همه به من اصرار می کردند.. بخور.. بخور خجالت نکش!
کور شم اگه دروغ بگم!!!!
