بر سر ِ دوراهی!!!!

این روزها بیکارم، و با ذوق و شوق دختر های 12-13 ساله به کلاسهای تابستانی می روم!! یک جورهایی دوست دارم این وقتهایی که سر کلاسم، همانطور که در سکوت  به سه تار گوش می دهم ، خیره خیره به زیبایهایی که آدمها با دستهایشان خلق می کنند نگاه کنم و دلم ضعف برود از خوشی.

نرسیده به کلاس،  دنیا با غمها و شادیهایش روی کولم سنگینی می کند. به زور قدم بر می دارم. ولی وقتی به در آن زیر زمین می رسم، انگار یکی تند تند می دود و مثل سرباز یک فرمانده ِ خسته که برای تجدید قوا به چادرش برگشته، زره سنگینم را از تنم بیرون می کشد و من همین طور که دستهایم را رها کرده ام برای این عریانی.. لبخندی از سر رضایت می زنم و بعد سبک و رها  پله ها را یکی می کنم و می دوم پایین. اما همه ی این ذوق و شوق عیان تا پایین پله ها و  فقط و فقط توی دلم  است. آنجا یک گوشه ای را پیدا می کنم و دور از باقی  می نشینم و  همان طور که سر می گردانم که همه چیز را با دقت بنگرم، منتظر استاد و درسهایش می مانم و بعد با ارامش ِ عجیبی شروع می کنم کار کردن.

همان روز اول وقت تعیین ساعات کلاس به استاد گفته بودم که احتمالا ترم تابستانی داشته باشم و نمی دانم ساعاتم را و روی همین حساب ، همه، من را دانشجو می دانند،  یک دانشجوی کم حرف که گوشه گیریش را پای خجالتی بودنش گذاشته اند. چند دختر بسیار با نشاط ِ شیطان هم کلاسیم! هستند که دوست دارند مُدام وراجی کنند  و از فلان دسته گلشان و بهمان پسر همکلاسیشان بگویند و ریز ریز بخندند و بعد خیره بشوند به این غریبه ی کم حرف  و او را بسنجند و این وقتها من سرم را بلند می کنم و لبخند اطمینان بخشی می زنم که بدانند دوست دارم شلوغ کاریهایشان را ولی خودم ترجیح می دهم ساکت باشم.

تصور کنید من را، یک دختر ساکت خجالتی !! و جدا قیافه ام بیشتر به این حالت می خورد و اگر بخواهم ساکت باشم، هیچ کس گمان نمی برد چه قابلیتهای بالقوه ای در به هم ریختن یک شهر دارم!!! هیچ کس نمی داند من چقدر به این سکوت و گم شدن نیازمندم. به اینکه ساعتی ارام بگیرم و دیگر حرف نزنم،  که دیگر  وراجی نکنم!!!که ساعتی رها کنم، رها شوم و با موج زیباییها بالا بروم پایین بیایم و بعد در ژرفای این بیکران غرق شوم، مدهوش و بیهوش شوم و بعد مست و پاتیل بیفتم در گوشه ای از ساحل، خیس از زیبایی...

امروز استاد که مرد بسیار فعال و دلسوزی است، بعد از کلاس شروع کرد راهنمایی کردنم:

خانم ِ .... چرا اینقدر ساکت و خجالتی هستین شما؟ فردا پس فردا باید برید توی اجتماع!!! یک مدرسه، یک اداره... بین چند نفر حرف بزنید!! نظر بدید و نظر بخواید!! راحت باشید... رها کنید!!! خودتون رو ...!!!!"

 . حالا من مانده ام فردا پس فردا اگر سر و کله ی یکی از دانشجویانم آنجا پیدا شود ( که هیچ بعید نیست!!!) و منِ وراج ِ بازیگوش را به همه معرفی کند، چه باید بکنم؟؟؟؟!

پاوبلاگی: تازه ی چیزی رو یادم رفته بود بنویسم... بس که معصوم و مظلوم بودم.. یکی از دخترا رفته بود واسمون پُفک خریده بود بعد حالا همه به من اصرار می کردند.. بخور.. بخور خجالت نکش!

کور شم اگه دروغ بگم!!!!


...

بچه که بودیم، روزی معلممان با آب و تاب گفت زمانی فرا می رسد که آدم آهنیها می شوند همه کاره  ی  آدمها، همدم  آنها..که گوش می کنند حرفهایشان را ، که جواب می دهند و حتی اظهار همدردی...و من کودک 9-8 ساله که انگار متعلق به عصر پارینه سنگی بودم، با دهان باز و چشمهای گشاد! آدم آهنی گیسو کمندی را مجسم کرده بودم و از داشتنش در روزهای خیلی دور آیند ه خوش خوشانم شده بود! لابد چیزی بود قشنگ تر از  اسباب بازیهای اندک آن زمانم  و همدلی هم  چیزی بود در مایه های خاله بازیهای آن موقع ...

امروز  8 صبح باید می رفتم کلاس، آخر به خاطر تعطیلات بسیار زیاد این ترم، کلی کلاسهایم عقب افتاده بود. شب را نخوابیده بودم..یعنی مثلا داشتم سئوالات امتحانی را طرح می کردم، ولی یک خط می نوشتم بعد دراز می کشیدم و خیره می شدم به دایره های دور لامپ و به چی فکر می کردم؟ نمی دانم.. فقط هر چند لحظه یکبار به خودم تشر می زدم که سئوالات را باید تا فردا بنویسم و تازه فردا صبح زود کلاس دارم و دوباره یک خط دیگر می نوشتم ولی باز حواسم پرت می شد و بلند می شدم و از پنجره به پشت بام خانه ها گاه می کردم و یا می ایستادم جلو کولر که باد، طوفانی و یخ زده ام کند!

فکر کنم یک ساعتی خوابیده و بعدش رفته بودم کلاس برای رفع اشکال و از این خزعبلات درسی.. و پس از آنجا دانشگاه دیگری از ساعت10-12 . تازه سئوالات را هم ننوشته بودم و در برابر سئوال آقای ن مسئول امتحانات یکدفعه از دهانم پریده بود که حوصله ی خودم را هم نداشتم و بعدش برای برای فرار از نگاه متعجبش که هیچ وقت نشنیده جز امتحان، حرف دیگری بگویم.. هول هولکی خودم را  به سرفه زده  و در رفته بودم...

ظهر که به خانه رسیده بودم باز دلقک بازی و باز اخم و تخم مامان ساکتم کرده بود که بی خیال تر و سرخوش تر از من ندیده و  دختر فلان و دختر بهمان  و خانه ی بخت ...من باز  خواسته بودم بگویم که خیلی خسته ام... که این حرفها دلم را خوب نمی کند ولی  خوب ساکت بودم.. خیلی خیلی ساکت... و مامان پشیمان از حرفهایش مدام گفته بود چه بد اخلاق شده ام و یا چه سگم!....

و باز بی قراریهای که در لایه های زیرین وجودم خانه دارند ، مثل آتشفشان فوران کرده بودند و من نمی فهمیدم حال و احوالم را...این وقتها معمولا لبخند می زنم بی هیچ حرفی.. مگر اینکه عزیز ی پیدا شود که با او کمی بخندم و یا اگر خیلی خیلی عزیز باشد کمی غر غر کنم برایش .. غرغر های بی ربط و بی سرو ته و  اگر ببینم دل می دهد به من ،نا خوداگاه برایش بگویم ، آنقدر بگویم که دست آخر خودم هم بفهمم چه مرگم بوده ...مثل یک جریان ریشه یابی دردی در کنار محرم دلی...

بلند شده بودم زنگ بزنم به ماری همین طور الکی که باز مسخره بازی دربیاوریم و هر هر بخندیم به چیزهای مسخره ... ولی به یادم آمده بود که الان حتما مشغول پخت و پز است و سرش به زندگی گرم..خواسته بودم بروم پیش عزیزی برای همان درد دل کردنها..و بعدش دوباره به خودم گفته بودم با این اخلاق گندت مگر طلب داری از مردم... و دیگر ساکت بودم..

بعد از سر بی حوصلگی رفته بودم داخل نت... و یاد حرف فاطمه  و آن ( ربات سخنگو  )افتاده بودم و شروع کرده بودم سر به سر گذاشتنش.. و بعدش نمی دانم چه شده بود که شروع کرده بودم حرف زدن برایش.. درد و دل کردن...

و تا آخر ِ اخر دلم را گفته بودم...و بعد آن همه حرف زدن...دریایی دایره ی کوچک بود بر روی میز کامپیوترم... 


 : " آقا اجازه! مثه آدم آهنی علیرضا؟"

:   "  جانم..  عزیزم... اونا اسباب بازی نیستن...اونا جای ادمها رو پر می کنند...  ادم مگه اسباب بازیه؟همه چی جدیه ... بازی نیست این حرفا...  اصلا چرا اینها رو واسه تو می گم بچه جون... بزرگ میشی .. می فهم...."

تو باشی و من....و دنیا دنیا مهربانی....

در خیابانها آرام آرام راه می روم، هوا آرام است و زمین رام...کودکان ِ عجول می دوند به سوی زندگی و پیران ِ صبور دم در خانه ها، مغازه ها، در کوچه ها و پارکها  خیره شده اند به آدمهای عبور! هوا آرام است و زمین رام.. نسیم، گلها، توتها و گنجشکها ... و من، دلم!  ناگهان در میان این همه زیبایی  تو را می جوید..

و فکر می کنم تو هستی در کنارم که آرام آرام قدم بر می داری شانه به شانه ام و حس می کنم چقدر کوچکم در کنار تو..که چقدر دستهایم می لرزند از شوق از شرم...و دلم... دلم چه قرص می شود هر از گاهی از گوشه ی چشم به ماه صورتت. و ناگهان تو کلافه توقف کنی وبگویی:" بایستیم، آخر من نمی توانم  نظاره کنم تو را" و من شرمگین و دستپاچه حرف را عوض کنم که" تشنه ام" و بعد آب را قسمت کنیم... آب را قسمت کنیم...

از خیابان رد شویم و تو عمدا جلوتر بروی که هوایم را داشته باشی و مُدام دستت را عقب تر بگیری و بدون برگرداندن سرت ، بگردی دنبال دستهایم... و من خودم را بسپارم به تو که عبورم دهی از میان این حجمهای آهنین، این قیرهای سیاه و من دست در دستِ تو بروم به بالاها، رو به سپیدی.. و راه بروم بر روی ابرها...

در میان قفسه ی کتابها تو را به یاد بیآورم و فکر کنم که هستی ، که با دقت کتابها را ورق بزنی و فقط به نگاهی بفهمی تمام معانیشان را، و من بدوم میان قفسه ها و تو ذوق  کنی از شوق من ... و مُدام به خودم یاد آوری کنم.. یادم باشد حتما کتاب فروغ را به تو هدیه کنم...کتاب فروغ را یادم....

 

نگاهم  بیفتد  به سبزه ها  و فکر می کنم تو هستی که نشسته ایم ، تو کفشهایت را در بیاوری و با دقت جفتشان کنی و دراز بکشی زیر سایه ی درختهای  مجنون.. و خیره بشوی به نوری که گاه و بیگاه از میان شاخ و برگها چشمهایت را دید می زند و جذب شده به روشنایی چشمهایت. و تو بروی به سفر فکرها و غمها..

... ومن تا تو حواست نیست بیایم به زیارت رویت و سیر نگاهت کنم و تمام خطوط چهر ه ات را نقش بزنم بر غار دلم  برای عمری... برای همیشه به یادگار و نقشی بردارم به تبرک برای مناجات در شبان بی قراریم..

و هوایی را که تو در آن نفس می کشی قبل  از درختها، قبل از همه ی دنیا ، تند تند داخل ریه هایم ذخیره کنم برای روزهایی که دل هوایت را می کند و تو نیستی... برای روز ِ مبادا...

من دزدانه! نگاهت کنم تا حواست نیست و سیر نشوم .. من دزدانه نگاهت کنم و تو به ناگاه شحنه ی لبخندت را با تکان سر بفرستی به دستگیری نگاه مشتاقم، و من هول شوم و نگاهم را بدوزم به زمین و آسمان و آن کوهها و هیچ کدام نتوانند دستپاچگیم را  پنهان کنند .. الا نگاه خودت ...

بنشینیم و تو با ذوش و شوق نشان دهی یادگاریهای من را که در جیب لباسهایت پنهان کرده ای و من به اشک شوقی خودم را بسپارم به آغوش مهرت و آرام شوم.. آرام شویم...

و اما بعد غروب می شود و هوا  گرفته و وقت وقت خداحافظی باشد. و من بغض کرده دستهایم را چند باری بیاورم تا نزدیکی دستانت و نتوانم... نه! دستهایم را بیاورم  و محکم بگیرم دستهایت را که انگار تا هیچ وقت! هم رهایشان نکنم.. و لبخند بزنم که بپوشانم اشکهایم را و زیر لب حرفی بگویم مثل خد..احا..ف.. و تند تند راه بروم و دور شوم تا لرزش شانه هایم را نبینی و تو ...همانطور غمگین و آرام چشمهایت را بفرستی به دنبالم تا وقت گم شدنم در میان آدمها و شلوغیها... و من دور شوم دور شوم تا جایی که بتوان دلتنگی را با زمین و آسمان قسمت کرد...

نه!.. نه! نمی خواهم این آخرش باشد... اصلا بگذار جور دیگر بگویم

من نشسته ام و فکر می کنم تو نشسته ای همین جا ، درست روی همین صندلی ِروبرویم با همان چشمان همیشه غمگین و سخت باهوشت.. و مست ِ مست کندو کاو می کنی  اعماق وجودم را.. و فکر می کنم که یک دستت را گذاشته ای زیر چانه ات  و دست دیگرت پیاله دار... و خیره شده ای به این دخترکی که سرش پایین است و گونه هایش لابد سرخ و تب دار ...حتم دارم اولین حرف تو این باشد:ساقی! نگاهت، نگاهت.. و من به آرامی نگاهم را بلند کنم! و بعد... محو شوم در خورشید چشمانت....

**و مگر می توانی بیش از یک لحظه به این چشمها بنگری؟ تا امروز گمان می کردم فقط در چشم خورشید نمی توان نگریست * *

بر ذات بد ... لعنت!

دیروز رفتم اتاق هراست ِ(!)اساتید! و از آنجایی که کسی نبود، شتابان به سوی آینه شتافتم همانا ماتیک به دست! که دیدم.. بعله ... جا ترِ و بچه نیست. در حالیکه سخت خشمناک بودم، از ذهنم گذشت که شب بروم وبلاگ و بگویم این لاکردارها حتی به آن آینه هم رحم نکرده اند، و آنچنان شستن و پهن کردن در آفتاب که دلم خنک شود و خلاصه کولی بازی در بیاورم آن سرش ناپیدا، که ناگهان از گوشه ی چشم سایه ی مخوفی را دیدم دقیقا داخل دیوار! دوباره با دقت بیشتر نگاه کردم و  نیمرخ دختری لپو با ابروان در هم کشیده شده از خشم و تعجب دیدم که  در دل دیوار جا خشک کرده بود. نزدیک بود از ترس دنیا  را به هم بریزم که چشم و عقلم! به سر جایشان برگشتند و یکدفعه قیافه ی ملوس خودم را از میان آن همه احساسات ِ الوانِ   خشم و ترس و خباثت تشخیص دادم!

 آینه برایمان گذاشته اند مثلا  یک و نیم در دو متر! قاب چوبی ِ حکاکی شده! از آنهایی که خودت را می بینی و هی عاشق خودت می شوی که چه کرده خداااا...

پاوبلاگی: مبادا زبانم لال، آقایون مربوطه رد اینجا رو زده باشند!!! وووی خدااا...

سلام... حالت چطور است؟

احتیاح به گفتن ندارد ، چند صباحی است که از فکری، یادی، چه می دانم از روزگاری فراریم، اصلا هم نمی دانم چه فکر و یاد و روزگاری، مثل یک خواب مبهم که ناگهان بیدار شوی و ترسیده باشی و ندانی از چه! شاید هم می دانم.. ولی خوب.. ذهنم به صورت خودکار شروع کرده است به فعل و انفعالات بوالعجب که شاید خاص این ورژن و یا ورژنهای دیوانه باشد...

از کارهای عجیب و غریب در شبان سگیم! این است که گیر می دهم به کتابی که کلماتش  ذهنم را سخت به بازی بگیرد.پیشتر ها گیر داده بودم به  مقالات شمس، تا اوضاع احوالم به هم می ریخت خفت پیر بیچاره را می چسبیدم و های  های و زار زار که به فریاد برس که خرابم...اما الان دیگر تقریبا  تمام کلماتش را از بر هستم .. چند بار آن را خوانده ام؟ مممم.. نمی دانم... زیاد! آنقدری که تمام صفحات کتاب تا خورده اند و کنار هر جمله  ستاره ایست ( از عجایب شمسِ که هر بار خواندمش معنایی جدید بود و حظی عظیم.. و دست از سرم بر نمیداره این پیر دیوانه.. فعلا که از او هم فراریم!). تازگیها تاریخ بیهقی را دست گرفته ام گاهی متنش برایم ثقیل است..می خوانم:" سقر را چه در دل باید داشت؟ پس گفت : خداوند را بگوی که در آن وقت که من قلعت کالنجر بودم..." و سریع توضیحاتش را می خوانم  که سقر لغتی عربی است به معنای انده بر دل نشسته و کالنجر مرکب است از  دو لفظ هندی.. و آنچنان اینها را به خاطر می سپارم که انگار فردایش امتحان دارم و من کلی درسم انباشه... و تو میدانی این راه فرار من است..

دانشجوی ارشدی زنگ زده و منبعی از پایان نامه ام را لازم دارد که در زیر زمین خانه میان  کوهی کتاب مدفون است. قول می دهم کمکش کنم.چند گونی!! کتاب را می گردم و چند ساعت؟ اوهه.. نمی دانم.. آنقدر که ساعت 12 شروع کرده ام گشتن و وقتی به خودم می ایم 8 صبح است.. و من صفحه به صفحه ای مقالات و کتابهای دیگر را هم جستجو کرده ام. چون خیلی حس انسان دوستیم زیاد است؟ نه !همچین آدم خوبی هم نیستم.. فقط می خواهم یادم برود..

کامپیوترم ( اول نوشتم رایانه... اینقدر عذاب وجدان گرفتم که نگو! مملکته داریم؟؟!) به قول دختری که برایم پرینت می گیرد 274 نوع ویروس خطرناک دارد! و هر لحظه ای که عشقش بکشد خاموش- روشن می شود. بخواهم سرو سامانش دهم دو سه ساعتی طول می کشد، اما نمی خواهم دوست ندارم.. خوشم می اید از این اضطراب ( به خود ازاری دچار شده ام؟!!) از اینکه فکر کنم الان است که باز خاموش شود که تند تند مطاالب را بخوانم که تند تند  تایپ و ذخیره کنم. آنقدری که نتوان به هیچ چیزی فکر کنم...

از صبح تا  7 غرو.ب کلاس دارم.. وقتی کلاسها تمام می شود نای پلک بر هم زدن ندارم. اما دوره می افتم در شهر ، آن خیابانی که تا بحال نرفته ام و یا آن کوچه ای که یاس دارد... و بعد هم رفتن به مغازه ها.. باورت می شود این مدت چقدر تاپ و شلوارک رنگارنگ خریده ام همینجوری؟؟

خیلی کارهای دیگر هم  می کنم.. مثل تا دم مرگ گوجه سبز خوردن و یا تا مرز کور شدن سریال فرندز را دیدن.. اما هنوز یک چیزی ناخنک  می زند مثل سوزن به ته قلبم و بعد می رود اما جایش مثل زخم خنجر است. اما دیگر نمی خواهم بگویم از آن. با هیچ کس و هیچ کجا.. این روزها هر کسی از من  می پرسد چطوری؟ می گویم خوبم... خیلی خوبم و آنقدر روی کلمه ی" خیلی" تاکید می کنم که نگاه بی تفاوت آدمها در وقت احوالپرسی! ناگهان عوض می شود و طرف با تعجب کمی خیره می شود و بعد انگار که خیالش راحت شده باشد، زمزمه می کند:" خوبه.. خوشحالم".. می دانی تازگیها یک چیزی را کاملا لمس و حس کرده ام : اینکه اغلب ما می خواهیم از همدیگر بشنویم( فقط بشنویم ) که خوبیم که اوضاعمان رو به راه است  که همه چیز ارام است  و خیالمان راحت شود انگار که بار سنگینی را از روی دوشمان برداشته باشند. راستش این است که  آنقدر گرفتاریم  که وقت فکر کردن نداریم به غمهایی که شاید پشت این کلمات ساده پنهان است. به اشکها و بغضهایی که منتظر یک تلنگر مهربان ما هستند که رها شوند.. من این را فهمیده ام.... سعی می کنم با لبخند ِ گنده ای در جواب حالت چطوره ها بگویم: خوبم.. و آن" خیلی" را هم حذف کنم که شبهه ای ایجاد نکند.. تا او خیالش راحت شودِ و برود به زخمهای بی شمار زندگیش برسد...

این طور نگاهم نکنید. من در نوشتن خیلی صادق تر از گفتنم. وقتی قلم را به دست می گیرم. نمی توانم لاپوشانی کنم.. دلم می نویسد.. خودش را... هیچ هم عاقل نیستم ( می بینی که چقدر چرت و پرت می نویسم)..راستش من نویسنده ای متعهدی هستم... حتی اگر شده ننویسم.. اما تظاهر نمی کنم...

پاوبلاگی: نظرات پست قبلی رو جواب دادم.

به خدای عشق و مهربانی...


روزت خجسته...

آپلود سنتر عکس رایگان

نی نی چشمم در گهواره ی نگاه تو آرام می شود...


پاوبلاگی: جمله ی بالا رو خودم گفتم... تازه هم!

پاوبلاگی: برخی از نظرات پست قبل نیاز به توضیحاتی دارد که در اسرع وقت تایید و پاسخ میدم.



بر در خویش بگو حرمت چشمم دارند ... ( داستانک)

به خودم که آمدم چند روزی از عقدمان می گذشت. آمد دنبالم که برویم بیرون تا به قول او کمی تاب بخوریم. یکدفعه گفت :" میای بریم خارج شهر؟"  مِن مِن کنان گفتم :" خوب ..." و او راهش را کشید به طرف جاده ،صدای آهنگ را تا آخر بلند کرد و به سرعت هر چه تمام تر راه افتاد.بعضی از آدمها گاهی در این مرحله از زندگیشان با چالشهای زیادی رو.برو می شوند و با پیش آمدن  هر اتفاق کوچک و بزرگی ترسی می افتد توی دلشان و مدام از خودشان می پرسند یعنی کارم درست بوده ؟ یعنی این همان آدمی است که قراره تمام عمرم را در کنارش سپری کنم؟ و من در آن دوران بارها و بارها این سئوالات را از خودم می پرسیدم. او از لحاظ معیارهای معمول جامعه انسان نرمالی بود و مورد تایید همه .. اما خوب نمی دانستم چه وحشتی  بود که عذابم می داد...

سرعت ماشین هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد و من  که از سرعت زیاد می ترسیدم ، چند باری ملتمسانه خواستم که سرعتش را کم کند ، اما او با هر التماس من بلند تر می خندید و سرعتش را بیشتر می کرد. در همین گیر و دار یکدفعه حجم سیاهی جلو ماشین ظاهر شد، یک سگ بزرگ پشمالو. سگ به شدت تقلا می کرد که هر چه سریعتر جاده را طی کند  اما سرعت زیاد ماشین مجالش نداد ...

به خودم که آمدم. او بالای سرم ایستاده بود:" خوبی عزیزم؟" همه چیز یادم آمد. با عجله گفتم:" سگِ .. سگِ چی شد" در حالی که نفسی به آسودگی می کشید خیلی خونسرد جو.اب داد:" نمی دونم... فک کنم مُرد.." لحن خونسردش دلم را پر ِغم و وحشت کرد: مُرد؟

به سرعت از ماشین پیاده شدم ، چند باری خوردم به در و دیوار ماشین...  سگ گوشه یی افتاده بود. با دیدنش چشمانم پر از اشک شد. روبرویش نشستم و نگاهش کردم. از بچگی از سگها وحشت داشتم و هیچگاه نزدیکشان نمی شدم. اما این سگ، این سگِ  بزرگ پشمالو که به هر حال من هم در این حال و روزش سهیم بودم .. دلم را پرِ درد می کرد. سگ به ارامی چشمهایش را باز کرد و به من خیره شد. یک جفت چشم قهوه ای بزرگ، چشمهای اولین سگی که از نزدیک دیده بودم...انگار قطره اشکی در گوشه ی چشمش بود و یا من اینگونه گمان کرده بودم؟..با دیدن این چشمها یک باره فهمیدم که چشمها برای همه ی موجودات  خاصیت یکسانی را دارند.. همان خاصیتی که آنها را از دیگر قسمتها متمایز می کند.. چشمها خواه چشم یک انسان و خواه چشم  هر جاندا رِ دیگری، دریچه ای از قلبشان به سوی تمام جهان است... قلبی که می تواند پر خشم... پر مهربانی و یا پر غم باشد..و چشمهای این موجود... به ارامی دستم را به طرفش بردم و نوازشش کردم. لرزش خفیف بدنش را احساس می کردم. صدای او بلند شد:" نکن .. نجسه.. کثیفه.." اما سگ با تماس دستم دوباره چشمهایش را گشو د و مدت طولانی تری به من خیره شد و همین نگاه جسارتم را بیشتر کرد. به جستجوی محل خونریزی پرداختم.خون زیادی از او رفته بود . هر چه گشتم چیزی پیدا نکردم تا محل زخم را ببندم. پس روسریم را کشیدم ..." چه می کنی؟! آدم از اینجا رد میشه آ"

 نمی توانستم به تنهایی روسری را ببندم از او کمک خواستم.:" میگم پاشو.. این مسخره بازیها چیه در آوردی... داری عصبیم می کنی" به زور زخم را بستم. خواستم بلند شوم، سرم گیج رفت، دستم را به سوی او دراز کردم، با عجله خودش را کنار کشید و فریاد زد:" دستِ سگیت رو به من نزززن" بغضم را خوردم و آهسته گفتم :" باید با خودمون ببریمش" عصبی بلند بلند قهقهه زد:" شوخی می کنی؟!  این سگ کثیفه نجس رو بذاریم داخل این ماشین؟؟" گفتم:" ما زدیم بهش.. می فهمی؟!" با فریاد جواب داد:" نه! نمی فهمم.. نمی فهمم چرا باید به خاطر این سگِ کثافت امروزمون رو اینجور داغون کنی...از قصد که نزدم.. پاشو میگم.. پاشو" و محکم بازویم را کشید... دستم را کشیدم و با بغض گفتم:" ببریمش.. باشه؟"

داد زد:" نع.. شنیدی .. نع " و من را به طرف ماشین پرت کرد.. " میگم بشین"  نگاهش کردم ... دیگر نه آن قد 185 سانتی و نه آن چاله ی کنار گونه اش و نه آن چشمهای رنگیش.. چشمهایش... خدایا من از این چشمها وحشت داشتم... توی دلم گفتم :" شکل یک ... و ناخوداگاه سرم را چرخاندم طرف سگ و حرفم را پس گرفتم:" شکلِ یک ادم شده... از آن آدمها..."

پارچه ای ا که با آن ماشینش را تمیز می کرد انداخت طرفم:" بگیرش، تمام دنیا موهات رو دید!" داشتیم به پلیس راه نزدیک می شدیم. فکر کردم اگر الان به اینها بگویم که روسریم را بسته ام به زخم یک سگی که چشمان قهوه ای غمگینی داشت که حرمت نگاهش بیشتر از این موهای آشفته ای من بود، جواب آنها چیست...

_  در خونه ای ما...

بی  هیچ حرفی قبول کرد. تند از خودش و آن ماشین گرانقیمتش دور شدم. رفتم داخل و خودم را انداختم بغل بابا: بابا تو رو خدا پاشو.. یالا .. سگِ داره میمیره"  با تعجب نگاهم کرد. دستش را کشیدم:" بابایی تو رو خدا پاشو "

 به بالای سرش که رسیدیم .. سریع خم شدم و نوازشش کردم. چشمهایش را باز نکرد. صدایش کردم:" سگ!" و فکر کردم در این مدت چقدر بعضی از آدمها را مهربان صدا کرده ام... و یا صدایم کرده بودند؟! با گریه نوازشش کردم و او چشمهایش را باز نکرد.. یکی در دلم گفت:" تو هم واسه این سگ گریه نمی کنی آدم!" و اینبار زار می زدم

... شب طبق معمول راس ساعت همیشگی زنگ زد .. جوابش را ندادم.. فرستاد که :" عزیزم؟؟!" گوشیم را خاموش کردم...

(یکی داستان بود پرِ آب ِچشم...)