مسئول آموزش یکی از دانشگاهها زنگ زد که روزهاي پنج شنبه را برايم کلاس گذاشته است. من روزهاي 5 شنبه را خيلي دوست دارم... دوست دارم همه اش مال خود خودم باشد تا از آن لذت ببرم.ولي وقتي ديدم تمام برنامه ريزيهايش به هم مي خورد، دختر خوبي شدم ! و قبول کردم!
دانشگاه مورد نظر در شهر ديگري قرار دارد و طبعا رفت وآمد برايم سخت است.. اما خوب! چون يکي از اولين دانشگاههايي است که در آنجا تدريس کرده ام، به شدت دوستش دارم. 5 شنبه شال و کلاه کردم که بروم، براي اطمينان زنگ زدم به مسئول مربوطه که کلاسها برگزار مي شوند يا نه.. اول کمی من و من کرد، انگار که مي خواست چيزي بگويد.
- چيزي شده؟
- نه! بله... دانشجوها اومدن!
مي دانيد! خيلي سخت است يک آدم گنده چادر چاقچور کند و برود جايي که محل کارش است ولي متوجه شود آنجا کاري ندارد!!
ليست کلاسها را نگاهي انداختم. من اصلا کلاسي نداشتم! و کلاسهاي زبان آن روز را استاد ديگري برگزار مي کرد که اسمش را روي خط خوردگيهاي اسم ديگري نوشته بودند!!
مسئول هم خودش را گم و گور کرده بود!
بدون اينکه حرفي بزنم زدم بيرون. نمي دانم آن لحظه چه احساسي داشتم. حقيقتش خيلي بهم برخورده بود.
در حاليکه قدم مي زدم مچ خودم را سريع گرفتم ،به خودم گفتم: تا وقتي نفهميدي قضيه چيه حق نداري نه قصه بسازي نه غصه بخوري ( نازي استادک!).،تازه 5 شنبه ها باز دوباره شد مال خودت!!
صداي موبايل بلند شد، همان مسئول بود. تا گوشي را برداشتم ، قطع کرد. متوجه شدم نارحت است و شرمگين. اين مسئول و باقي مسئولين دانشگاه خدايش خيلي دوستم دارند( به چشم خواهری البته ها!) من هم خيلي دوستشان دارم.( به چشم برادري ایضا!)
پيام داد :" به خدا که کار اقاي .... ( رييس دانشگاه) بود!
هنوز گيج و ويج اين پيام بودم که پيام بعدي را فرستاد : فکر کنم سر قضيه همون پسره...
آه پس بگو... از يک طرف عصباني بودم از طرف ديگر خنده ام گرفته بود.. رييس دانشگاه و اين بازي بچگانه! لابد براي اينکه نشان دهد چقدر زور دارد؟!!!!
آن لحظه در حالیکه خاطرات پارسال را مرور می کردم ، دلم به حال جماعت حق التدريس سوخت. از این بي خانمانی و بي کس خودمان خنده ام گرفته بود! ولش کن اصلا ...
............
پارسال سر جلسه امتحان بودم که جناب رييس احضارم کردند!و فرمودند که خواهشي دارند!
و مي دانيد وقتي بعضي از روسا! خواهشي دارند يعني وحي منزل ديگرگونه!
و بعد امر فرمودند که به فلان آقا نمره ندهم!
وقتي با تعجب پرسيدم چرا
گفت که مشکل منکراتي! داشته است و از لحاظ اخلاقي فلان بوده و فاسد بوده وبهمان کار قبيح را انجام داده است.
حقيقتش اول که داشت تعريف مي کرد سرم گيج رفت، ديوار کنارم نبود با کله خورده بودم زمين. از تصور اينکه پسري به آن آرامي و سنگيني و متيني اين چينين آدمي باشد ...( من هم مثل بقیه!)
ولي خودم را جمع و جور کردم.گفتم: ولي من که رفتار بدي ازش نديدم.. ايشون يکي از بهترين دانشجوامه.. درسشم عاليه!
گفت که دو سه سال پيش ي مورد فساد اخلاقي!... و بعد شروع کرد به توضيح دادن و پرونده آوردن
داشت سرم گيج مي رفت و حالم به هم مي خورد. گفتم:مگه همون سال به خاطر آن کارشون مجازات نشده... دادگاهي، پليسي، نمی دونم زنداني . ..
-چرا ولي خوب ..
-خوب دیگه..ولي هر چي باشه فکر نکنم اين مسائل ربطي.....
با عصبانيت حرفم را قطع کرد ودر حالیکه سعی می کرد آرام باشد، گفت: به هر حال اساتيد دارن قبول می کنن.. گفتم شما هم لطف! کنيد و همکاري کنيد...
ساکت شدم.. مي دانستم بحث با او بي فايده است. اعصابم از چندين لحاظ به هم ريخته بود... نمي توانستم فکر کنم.. اگر هم فکر مي کردم ،نمي توانستم اين موضوعات را به هم ربط بدهم.ولی اصلا شک نداشتم در دادن حق پسرک.
برگه ها را تصحيح کردم. پسرک 18 شد. همان نمره را وارد کردم.. يکي دوبار از طرف دانشگاه تماس گرفتند که تجديد نظر کنم.. ولي من به هر دليلي نمي توانستم . حق پسرک همين بود.. جاني يا بي گناه... يهودا يا مسيح.
دانشجويم بود و از قضا يکي از بهترين آنها. من نه قاضي بودم و نه هر چيز ديگري که حکمي صادر کنم يا مجازاتي را رقم بزنم.. معلمي بودم که وظيفه ام گفتن نکاتي درسي بود و بعضي حقايق انساني .. و يکي از موضوعاتی که خيلي به آن پا بند بودم.. همان که حق به حقدارش برسد حتي اگر بدترين انسان روي زمين باشد. .. حقی که بیشتر اوقات به خودم نرسید.من از همان نسلي هستم که به هر دليلي و در هر زماني حقش را به گند کشيده بودند..و طعم تلخ این حق کشی به هر دلیلی را چشیده ام... و نمي خواستم فردا کسي...
نمي دانم نظر شما چيست ولي خودم احساس آرامش دارم. حتي اگر به خاطر اين کار هيچ وقت به هيچ کلاسي نروم. خوشحالم ، و حتي اگر کسي به خيال خودش بخواهد غرورم را بشکند، احساس غرور مي کنم. اینکه دلیل واقعی رییس برای خواستن عذر پسرک چی بود را نمی دانم.. ولی خوب می دانم مرا به خاطر این گستاخیم!!! خواسته تنبیه کند!! ( فک کن برای ادم تنبلی مثه من چه تنبیه لذت بخشی است جدا!! :دی)
جداي از خيلي از مسائل، به اين فکر مي کنم که چرا گاهي ما آدمها وقتي کسي کار اشتباهي انجام می دهد به جاي اينکه دستش را بگيريم .. همان گناهش را توي سرش مي زنيم...و نابودش مي کنيم.. به اين فکر مي کنم که چرا وقتي کسي به خاطر گناهي مجازات هم شد باز دست از سرش بر نمي داريم..
به اين فکر مي کنم که چند سال پيش پسردبيرستاني به دليل اينکه سر جلسه امتحان دوستش را به جاي خودش آورده بود،؛ يکسال از درس خواندن محرومش کردند و در طول همان يکسال پسرکي که بزرگترین جرم زندگیش، تنبلي و تقلبش بود از مسائلي سر در اورد که هر کدام از آنها انساني را نابود مي کرد
...گاهي نگاههايمان اشتباه است.. قانونهایمان! وحشتناک است و چه مي دانم.....
پاوبلاگی:خودم می دونم چقدر انسان خوبی هستم... می دونم چقدر عالی کار کردم.. اصلنی الان حس این قدیسین رو دارم که ی نوار نور دور سرشونه.. و در همان حالی که در حقشون ظلم شده احساس رضایت مقدسی دارند.. آه خدای من!!! :دی!!
ازتون انتظار دارم راه حل پیشنهاد بدید که چطوری حال رییسه رو بگیرم. ماشینشو پنچر کنم؟ یه نایلون پر باد رو کنار گوشش بترکونم.. بپره بالا بخندم؟؟ چی؟... :دی.. هی دنیا... هی روزگار ...هی....