اخبار

 

۱-چند روز پیش بالاخره با هزار سلام و صلوات! ندای والده را لبیک گفتم و در اقدامی شق القمر وار! شستن یک فرش گنده را قبول کردم! پاچه های شلوار را ور مالیدم! و شروع کردم شستن، اما هوا خیلی سرد بود، پس برگشتم داخل و یک گرمکن ورزشیِ نمی دانم کدام بنده خدا را پوشیدم و به صورت کاملا ورزشکاری به طرف فرش  دویدم. در طول مسیر! به علت خانه تکانی ، توپی داخل هال رویت ! شد و منِ جوگیر با آن گرمکن ورزشی فکر کردم مارادونا هستم!آن چنان پاس کاری ریزو حرفه ای را پیاده کردم که درِ هال برایم ذوق کرد و سراسیمه به استقبالم آمد! و مثل فیلم هندیها سفت بغلم نمود!

الان یک عدد استادک زخمی گزارش می دهد! دستم اووف شده! و انگشت پایم به قول داداش، قمه زده است!

۲. امروز عصر رفتم بیرون، یک دل سیر ، ماهیها را نگاه کردم، روی سر جوجه های رنگی دست کشیدم و نازشان کردم، و از ذوق و شوق مردم، ذووق مرگ شدم...

من عاشق عصر ۲۹ اسفندم!

۳-می خواهم در سال جدید در یکی دو اخلاق و رفتارم واقعا تجدید نظر کنم.. خودم را هم دارند خسته می کنند....

۴-چند وقت پیش اهل خانه فرمودند که بنده  علاوه بر بعضی از اخلاق و عادتهای گند دوران طفولیتم ، اخیرا به شدت بی ادب و بی تربیت شده ام! راستش اولش خیلی بهم برخورد ، ولی از آنجایی که خیلی انتقاد پذیرم! و هلاک آزادی بیان...نشستم و همه ی اخلاق و عادتهای به قول ایشان بد و در نظر خودم،  خوب ! را نوشتم و حتی تا تایپ کردن آنها هم پیش رفتم که نظر شما را هم بخواهم... که ناگهان یکی در درون نهیب زد: وا فریادا! وامصیبتا! می خوای آبرو خودت رو ببری! فردا دیگه کدوم دانشجو.... و به همین خاطر پشیمان شدم... ولی قول می دهم یک روزی از آثار هنریم پرده بردارم!

۵-علیرضای عزیز! آرزو می کنم به زودی زود و تندی، سر و مُر و گنده! برگردی تا دوباره دور هم باشیم

۶-دوستان خوبم! همیشه از ته دل از خدا خواسته ام در حقم لطف کند که خاطری نیازارم... ببخشید من رو به خاطر شوخیهام کل کلهام و به قول منزل! بعضی رفتارهای بی ادبیم!

۷- دیگه... ممم.. دیگه همین.. فقط اینکه الان کاکائوم افتاد رو زمین و من شدیدا دچار یاس فلسفی شدم! حالا روتون رو برگردونید تا بَرش دارم! :دی .. نخیرم کثیف نیست! پُفش می کنم تازه هم! :دی ( ای جانم)

۸-                  من نام کسی نخوانده ام الا تو          با هیچ کسی نمانده ام الا تو
                    عید آمد و من خانه تکانی کردم           از دل همه را تکانده ام الا تو

                                    عیدتون مبارک

 

پشت پنجره را یادم رفته بود....

 

دیشب سر و رویم را پوشانده بودم و در همان حال اتاق تکانی ، تند تند سر و کول کامپیوتر را می تکاندم و با داداش دعوا می کردم که بس کامپیوترم را دستکاری کرده، مجبور شده ام کل سیستم را عوض کنم و حالا هم چند قسمت مهم از اطلاعاتم حذف شده است. بعد از کمی بحث، پارچه را انداختم روی میز و رفتم طرف پنجره تا هوای گرفته اتاق عوض شود و باز تندی رویم را برگرداندم طرف پسرک بیچاره تا کمی لیچار ببافم و .... و بعد..

انگاری حسی، حالی، بویی، آرامشی.. نمی دانم یک چیز خوبی! همین طور آرام از روی گونه ام رد شد، پاورچین پاورچین.. در اوج عصبانیت، صدایم ساکت شد!و منتظر ماندم دوباره به امید برگشتنش و باز نوازشی و بوی آشنایی..ردش را گرفتم تا لب پنجره...نسیمی به لطافت زیباترین رویایی که تصور کنی، در اتاق پیچیده بود.. نه.. یک نسیم نبود.. یک عالمه نسیم.. مثل فرشته های کوچکی بال بال زنان می آمدند صورتم را نوازش می کردند و بعد لی لی کنان چرخی می زدند در اتاق و می رفتند و باز نسیمی دیگر و

آنقدر محو این لطافت شدم که همه چیز یادم رفت، عصبانیت یادم رفت، بدجنسی یادم رفت.. کنار پنچره ، کنار در خانه ی این فرشتگان کوچک ایستادم و حقا که تا بهشت رفتم و برگشتم

همین طور چشمهایم را بستم و با همه ی وجود می نوشیدم این هوایی تازه را.. آرام گرفتم

صدایی در گوشم گفت: خوب حالا بگو چته؟

اوضاع کامپیوتر.. کارام لنگه... اطلاعاتم پرید

 بگو چته؟

خدایا چقدر کار دارم. درسها.. پروپزال ...باید برم اون ....خدایا چقدر کار دارم

کمی نگاهم کرد

با عجله گفتم:این لاک لعنتی، ناخنامو

آرام خندید.. ریز ریز

دلم بی تاب بود، گفتم:خوب... دعوایم شد.. و با حرف و فقط چند کلمه ای به همش ریختم و او ساکت شد

 با خنده گفت:آها که اینطور

عصبی گفتم: اره اینطور...خوب کردم اصلا... تقصیرش...نه تقصیری نداشت.. دلم گرفته.. من آدم رنجاندن نیستم..

دوباره ریز ریز خندید: خودت می دونی دیگه

از بین موهایم رد شد و سرش را آورد نزدیک گوشم: آرام جان خسته ای 

چشم که باز کردم، آسمان آرام و مهربان و زمین به هوس وشوق مادران چشم انتظار...چرا این مدت پنجره را باز نکرده بودم؟

خدایا چقدر کار دارم... باید بروم کمی قدم بزنم... کمی هوا بخورم..کلی خرید دارم... سبزه ها را آب بدهم...واییی ماهیها را هیچ نگاه نکرده ام امسال..بروم و بینیم را بچسبانم به شیشه و تا دیر نشده سیر نگاهشان کنم..

چقدر کار دارم... گوشی را بر می دارم و به شیوه ی خودم معذرت خواهی می کنم: کوشی..دلم برایت تنگ شده

پاوبلاگی: امروز نه! فردا میام خودم رو واستون لوس می کنم! شایدم امروز... :دی

پریشانی این سلسله را آخر نیست؟

متن رو قایم کردم دیگه عیده!..:دی

ادامه نوشته

خواستم شما هم بدانيد!


خواستم بگويم آن دختري که  سر صلاه ظهرروز 20 اسفند سالها پيش-خيلي خيلي سال پيش، اون قديما!-  که آنقدر براي آمدن به اين دنيا عجله داشت و فکر مي کرد خبريه! که نگذاشت پاي مادرش به بيمارستان برسد و همان پشت در خانه به دنيا آمد،
 من بودم!
خواستم بگويم آن ني ني  که به وقت به دنيا آمدن آنقدر زشتول بود که فک و فاميل با ديدنش، انگشت حيرت به دهان گرفته و همه با هم جيغ زنند:" ئه وا خدا مرگم بده چقد زشته!"
من بودم!
خواستم بگويم  آن دخترکي که از همان دوران ني نيگي! نبوغش در خوابیدن  را در  معرض ديد همگان گذاشت و در خوشخواب بودن رکوردهاي ماندگاري به ثبت رسانيد، بدان گونه که حتي وقت گرسنگی هم گريه نمي کرد و فقط مي خوابيد و وقتي مادر به زوراو را از خواب بيدار مي کرد، تازه يادش مي افتاد که دارد از گرسنگي تلف مي شود
من بودم!
خواستم بگويم آن  بچه اي که از بس آي کيو بالايي داشت، فکر مي کرد پدرش مادرش است!!! و فقط پدر را به رسميت مي شناخت و فقط و فقط بغل او مي خوابيد،(حتي طبق گفته شاهدان عيني! بعضي شبها پدر طفلکش را با جيغ و داد بيدار مي کرده و از او شير مي خواسته)!
من بودم!
خواستم بگويم.... نه ديگه همين قدر شاهکار بسه
خواستم بگويم اون دخترخوابالود بابايي عجولی که سر صلاه ظهرروز 20 اسفند ، پشت در خانه به دنيا آمد و از قضا خيلي هم زشتول بود،
من بودم!

پاوبلاگی: ایمیلها، نظرات عمومی و خصوصی را به زودی پاسخ خواهم داد (آیا لازمه بگم بازم adsl قطع شده؟! ایییییییییش چقد تکراری ( خودم جای شما گفتم:دی) )


خانمهای گل روزتون مبارک

                                                 

پاوبلاگی: دیشب خواب دیدم در مسابقه قویترین افراد!!!!! ایران شرکت کردم.... خدااااااا

تازه!!!

من و یکی از فاطمی ها و ملکی رفتیم فینال......................خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

  تقصیر این بچه است دیگه! بس که دیشب در مورد مسابقه قویترین مردان ایران حرف زد، باعث شد کابوسی به این سهمگینی ببینم! فقط اینقد خدمتتون عرض کنم که اگه من بخوام مثلا یکی از این بدنسازا رو تمام قد نگاه کنم... تو انگار کن مثلا بخواین برج میلاد رو نیگا کنید...در این حد یعنی...:دی


حس خوب ماهي شدن!


داخل کافي شاپ نشسته ام و قهوه را هم مي زنم.دستي را روي زانويم حس مي کنم
-: خانوم.. خانوم
نگاه مي کنم. دخترکي 5- 6 ساله است با چشمهاي درشت سياه و موهايي خرمايي که زير روسري کوچکي قايمشان کرده.
- جانم خانومي
_" پرسيدم مدلش چيه؟"
و با دست به موبايلم اشاره مي کند.
-آخ ببخش  حواسم نبود ... مدل؟
- اوهوم..مدل موبايلت
- خوب مدل.. مدلش
واي خدا باز هم يادم نمانده.... چرا هيچ وقت اين چيزها يادم نمي ماند.. 0 اولش بود يا آخرش.... نه  يادم نيست
-يادم نيست خانومي
- ئه مگه ميشه
 با ترديد نگاهم مي کند:
- دوست دارم موبايل داشته باشم.
 - چرا کوشولو؟
- ادم مي تونه فيلم ببينه! عکس بگيره ! آهنگ... با دوستاش حرف... خانوم!
- جانم
- شما هيچ دوستي ندارين؟
- دوست؟ ..چرا!  دارم..
- پس چرا تهنايي اومدي؟
مکث مي کنم. و به هواي گرفته بيرون نگاه ... صدايم را صاف مي کنم
- از کلاس بر مي گشتم، خستم بود.. گفتم ي قهوه بنوشم سرحال بيام
- آخي.. مثه بابايم حرف مي زني؟
خنده ام مي گيرد مي پرسم:
 چطور مگه
- آخه باباييم ميگه چايي يا قهوه بنوشم.. مامانيم ميگه بخورم!
- اي دخمل شيطون
و با دست گونه اش را مي کشم
- خانوم؟
-جونم؟
- شما گليه کردي؟
با تعجب نگاهش مي کنم
- چرا اينطور فک مي کني عروسک؟
- خوب اخه چشماتون شستس!!
از اصطلاحش خنده ام مي گيرد:شسته؟
- اوهوم.. ماماني هر وقت گليه مي کنه ميگه نگران نباش دارم تميزش مي کنم همه چيز بدا رو بيرون مي کنم
-آخ
- دردت اومد؟
- چشماي منم شستن ميخوان.. خيلي دلشون شستن ميخواد
- خوب ببرشون حموم!
هر دو مي خنديم.. دخمل شيطون بلا
به اب هويجش نگاهي مي کند.. لبهاي کوچکش را نزديک ني مي آورد و با چشم بسته آن را مي مکد.. چه ارامشي دارد اين دختر...همانطور چشم بسته گره روسريش را محکمتر مي کند و لپهاي تپلش مي زند بيرون...چقدر بامزه است خدا..چشمهايش را باز مي کند و با لبخندي نگاهم مي کند و باز دوباره مي بندد
- با کي اومدي خانومي
با چشم بسته جواب می دهد: ماماني.. رفته داروهاش رو بگيره
و ادامه مي دهد: اينقد خوبه اينجوري بخوري.. نه.. نه.. بنوشي!
مي گويم: آخ آخ منم دلم اب هويج خواست...ننوش تا برمي گردم.
دست به سينه مي نشيند.. باششش..  مي خندد
ليوان به دست روبرويش مي نشينم شروع مي کند به ياد دادن:
-اولش بايد سرتو خم کني... اينطوري.. بعدش چشماتو ببنديو فکر کني ماهي هستي و اينطوري بنوشي! آپ آپ
و دهان کوچولويش را باز و بسته مي کند.
سرم را مي برم نزديک ني و چشمهايم را مي بندم. و شروع مي کنم آپ.. آپ
و اوهم تکرار مي کند: آپ آپ..
 زيرچشمي نگاهش مي کنم... حالا حرکات دستهايش را هم اضافه کرده است.. و آرام آرام تکانشان مي دهد.. آپ آپ.ني مدام سفيد و نارنجي مي شود
چشمهايش را تند باز مي کند: قبول نيست.. قبول نيست.. چشمات بازه.. اي ماهي متقلب
از خنده غش مي کنم: ولي تو عجب ماهي نازو خوشمزه اي هستي
خنده هايم عصبيش مي کند: نمي خوام نمي خوام.. ماهي بدجنس.. اصن قهر قهر تا روز قيامت!
خم مي شود  روي ميزو انگشت کوچکش را مي اورد نزديک دستم
سريع دستم را پشتم قايم مي کنم...و خنده هايم را جمع و جور: واي ببخشيد.. قهر نه.. هر چي تو بگي
قول ميدم ديگه تقلب نکنم!
- خوب باشه
مي نشيند سر جايش: ولي الان ديگه خيالم خوب نیست!!... وقتي چشمام بستن نمي تونم ماهي شم .. چون همش فک مي کنم داري گولم مي زني!
خنده روي لبانم خشک مي شود...
-آخ
به حالت مستاصلي نگاهم مي کند... انگار همه ي رويايش را خراب کرده باشم.. نگاهش بيچاره ام مي کند. بايد يک جوري اين گندکاريم را جمع و جور کنم: خوب چشماتو باز نکن.. عوضش با دلت نگام کن.. اگه تقلب کنم.. بهت ميگه
_ دلم؟
اوهوم.. اون دفه چطوري فهميدي من دارم نگات مي کنم  خوب؟
کمي فکر مي کند.. آها راس ميگي..!
هر دو چشمهايمان را مي بنديم...آپ.. آپ
چقدر دوس دارم چشمهايم را باز کنم و آن قيافه معصوم  و ارام را سير نگاه کنم.. حتما حالا باله هايش را هم تکان مي دهد... نه! دلش فضوليم مي کند... بگذار خودم هم ماهي شوم...
و ماهي مي شوم..کوچک با باله هاي سبز ابي و قرمز و و يک دنباله ي بلند... داخل دريا هستم . پايين مي روم.. سوار موجها مي شوم و بالا مي روم ..ماهي کوچک و رها... ازاد و يله... بي دغدغه .. به فکر فرداها... آپ آپ آپ
يکدفعه مي رسم به خشکي... هر چه آپ، آپ مي کنم.. ابي نيست انگار...
سريع چشمهايم را باز مي کنم... آب هويج تمام شده و او با لبخندي، دستش را گذاشته زير چانه اش و نگاهم مي کند: من زود تر تموم شد!
- آخ نمي خواستم هيچ وقت تموم بشه!
- ادم اين وقتها نميگه آخ! ميگه.. به به!
با شرم و خنده زبانم را مي چرخانم دور لبهايم: به به.. راستي ماهي خوبي شده بودم؟
- اوهوم.. همه اش نگات کردم.. تازه داشتي بال بال مي زدی!!
لپش را مي کشم: دخمله شيطونه خوشمزه!
مي خندد و سرش را بر مي گرداند طرف پنچره: مي دونستي چرا ابرا.... واي مامانيم!!
رد نگاهش را مي گيرم ...زن جواني کنار پنجره نشسته و نگاهمان مي کند.. به اطراف نگاهي مي اندازم.. تقريبا نصف افراد کافي شاپ با لبخندي زل زده اند به ما.. نمي دانم از کي...
مي دود سمت مادرش و مرا معرفي مي کند.. و دستش را مي کشد تا نزديک من.. با مادرش دست مي دهم ..از شيطنتهاي دخترش عذر خواهي مي کند.. او که نمي داند اين فرشته چه رنگي داده به اين روز خاکستري پر از غمم!
وقت خداحافظيست... دست دخترک را  مي گيرم..
- مي تونم ببوسمت؟
سري تکان مي دهم
لبهايش روي گونه ام جمع مي شوند... با شيطنت مي گويد.. راستي! قهوتون رو ننوشيدي!
-آخ
- نگو  آخ... بگو.. به به!
وزبانش را روي لبهايش مي چرخاند... مي خنديم.. تا وقت دور شدن نگاهم مي کند و دست تکان مي دهد...

آخ .. ديدي چي شد.. اسمش را يادم رفت بپرسم...



پاوبلاگی: خودتون که بهتر فهمیدید بچه ها.. .. خوب میشم.. میام پیشتون
 

مسئول آموزش یکی از دانشگاهها زنگ زد که روزهاي پنج شنبه را برايم کلاس گذاشته است. من روزهاي 5 شنبه را خيلي دوست   دارم... دوست دارم  همه اش مال خود خودم باشد تا  از آن  لذت ببرم.ولي وقتي ديدم  تمام برنامه ريزيهايش به هم مي خورد، دختر خوبي شدم ! و قبول کردم!
دانشگاه مورد نظر در شهر ديگري قرار دارد و طبعا رفت وآمد برايم سخت است.. اما خوب! چون يکي از اولين دانشگاههايي است که در آنجا تدريس کرده ام، به شدت دوستش دارم. 5 شنبه شال و کلاه کردم که بروم، براي اطمينان زنگ زدم به مسئول مربوطه که کلاسها برگزار مي شوند يا نه.. اول کمی من و من کرد، انگار که مي خواست چيزي بگويد.
- چيزي شده؟
- نه! بله... دانشجوها اومدن!
مي دانيد! خيلي سخت است يک آدم گنده چادر چاقچور کند و برود جايي که محل کارش است ولي متوجه شود آنجا کاري ندارد!!
ليست کلاسها را نگاهي انداختم. من اصلا کلاسي نداشتم! و کلاسهاي زبان آن روز را استاد ديگري برگزار مي کرد که اسمش را روي خط خوردگيهاي اسم ديگري نوشته بودند!!
مسئول هم خودش را گم و گور کرده بود!
بدون اينکه حرفي بزنم زدم بيرون. نمي دانم آن لحظه چه احساسي داشتم. حقيقتش خيلي بهم برخورده بود.
در حاليکه قدم مي زدم مچ خودم را سريع گرفتم ،به خودم گفتم: تا وقتي نفهميدي قضيه چيه حق نداري نه قصه بسازي نه غصه بخوري ( نازي استادک!).،تازه  5 شنبه ها باز دوباره شد مال خودت!!
صداي موبايل بلند شد، همان مسئول بود. تا گوشي را برداشتم ، قطع کرد. متوجه شدم نارحت است و شرمگين. اين مسئول و باقي مسئولين دانشگاه خدايش خيلي دوستم دارند( به چشم خواهری البته ها!)  من هم خيلي دوستشان دارم.( به چشم برادري ایضا!)
پيام داد :" به خدا که کار  اقاي .... ( رييس دانشگاه) بود!
هنوز گيج و ويج اين پيام بودم که پيام بعدي را فرستاد : فکر کنم سر قضيه همون پسره...

آه پس بگو... از يک طرف عصباني بودم از طرف ديگر خنده ام گرفته بود.. رييس دانشگاه و اين بازي بچگانه! لابد براي اينکه نشان دهد چقدر زور دارد؟!!!!
 آن لحظه در حالیکه خاطرات پارسال را مرور می کردم ،  دلم به حال جماعت حق التدريس سوخت. از این بي خانمانی و بي کس خودمان خنده ام گرفته بود!  ولش کن اصلا ... 

                                                                   ............

پارسال سر جلسه امتحان بودم که جناب رييس احضارم کردند!و فرمودند که خواهشي دارند!
و مي دانيد وقتي بعضي از روسا! خواهشي دارند يعني وحي منزل ديگرگونه!
و بعد امر فرمودند که به فلان آقا نمره ندهم!
وقتي با تعجب پرسيدم چرا
گفت که مشکل منکراتي! داشته است و از لحاظ اخلاقي فلان بوده و فاسد بوده وبهمان کار قبيح را انجام داده است.
حقيقتش اول که داشت تعريف مي کرد سرم گيج رفت، ديوار کنارم نبود با کله خورده بودم زمين. از تصور اينکه پسري به آن آرامي و سنگيني و متيني اين چينين آدمي باشد ...( من هم مثل بقیه!)

ولي خودم را جمع و جور کردم.گفتم: ولي من که رفتار بدي ازش نديدم.. ايشون يکي از بهترين دانشجوامه.. درسشم عاليه!
گفت که دو سه سال پيش ي مورد فساد اخلاقي!... و بعد شروع کرد به توضيح دادن و پرونده آوردن
داشت سرم گيج مي رفت و حالم به هم مي خورد. گفتم:مگه همون سال به خاطر آن کارشون مجازات نشده... دادگاهي، پليسي، نمی دونم زنداني . ..
-چرا ولي خوب ..
-خوب دیگه..ولي هر چي باشه فکر نکنم اين مسائل ربطي.....
با عصبانيت حرفم را قطع کرد ودر حالیکه سعی می کرد آرام باشد، گفت: به هر حال اساتيد دارن قبول می کنن.. گفتم شما هم لطف! کنيد و همکاري کنيد...
ساکت شدم.. مي دانستم بحث با او بي فايده است. اعصابم از چندين لحاظ به هم ريخته بود... نمي توانستم فکر کنم.. اگر هم فکر مي کردم ،نمي توانستم اين موضوعات را به هم ربط بدهم.ولی اصلا شک نداشتم در دادن حق پسرک.
برگه ها را تصحيح کردم. پسرک 18 شد. همان نمره را وارد کردم..  يکي دوبار از طرف دانشگاه تماس گرفتند که تجديد نظر کنم.. ولي من به هر دليلي نمي توانستم . حق پسرک همين بود.. جاني يا بي گناه... يهودا يا مسيح.
 دانشجويم بود و از قضا يکي از بهترين آنها. من نه قاضي بودم و نه هر چيز ديگري که حکمي صادر کنم يا مجازاتي را رقم بزنم.. معلمي بودم که وظيفه ام گفتن  نکاتي درسي بود و بعضي حقايق انساني .. و يکي از موضوعاتی که خيلي به آن پا بند بودم.. همان که حق به حقدارش برسد حتي اگر بدترين انسان روي زمين باشد. .. حقی که بیشتر اوقات به خودم نرسید.من از همان نسلي هستم که به هر دليلي و در هر زماني حقش را به گند کشيده بودند..و طعم تلخ این حق کشی به هر دلیلی را چشیده ام... و نمي خواستم فردا کسي...

نمي دانم نظر شما چيست ولي خودم احساس آرامش دارم. حتي اگر به خاطر اين کار هيچ وقت به هيچ کلاسي نروم. خوشحالم ، و  حتي اگر کسي به خيال خودش بخواهد غرورم را بشکند، احساس غرور مي کنم. اینکه دلیل واقعی رییس برای خواستن عذر پسرک چی بود را نمی دانم.. ولی خوب می دانم مرا به خاطر این گستاخیم!!! خواسته تنبیه کند!! ( فک کن برای ادم تنبلی مثه من چه تنبیه لذت بخشی است جدا!! :دی)

جداي از خيلي از مسائل، به اين فکر مي کنم که چرا گاهي ما آدمها وقتي کسي کار اشتباهي انجام می دهد به جاي اينکه دستش را بگيريم .. همان گناهش را توي سرش مي زنيم...و نابودش مي کنيم.. به اين فکر مي کنم که چرا وقتي کسي به خاطر گناهي مجازات هم شد باز دست از سرش بر نمي داريم..
به اين فکر مي کنم که چند سال پيش پسردبيرستاني به دليل اينکه سر جلسه امتحان دوستش را به جاي خودش  آورده بود،؛ يکسال از درس خواندن محرومش کردند و در طول همان يکسال پسرکي که بزرگترین جرم زندگیش، تنبلي  و تقلبش بود از مسائلي سر در اورد که هر کدام از آنها انساني را نابود مي کرد
 ...گاهي نگاههايمان اشتباه است.. قانونهایمان! وحشتناک است و چه مي دانم.....


پاوبلاگی:خودم می دونم چقدر انسان خوبی هستم... می دونم چقدر عالی کار کردم.. اصلنی الان حس این قدیسین رو دارم که ی نوار نور دور سرشونه.. و در همان حالی که در حقشون ظلم شده احساس رضایت مقدسی دارند.. آه خدای من!!! :دی!!

ازتون انتظار دارم راه حل  پیشنهاد بدید که چطوری حال رییسه رو بگیرم. ماشینشو پنچر کنم؟ یه نایلون پر باد رو کنار گوشش بترکونم.. بپره بالا بخندم؟؟ چی؟... :دی.. هی دنیا... هی روزگار ...هی....

جهت اطلاع!

جمیع خبثای !!!! عزیز:

به اطلاع می رسانم.. نظرات پست قبلی فعال شده است... دنبک!!  دایره ها را دستتان بگیربد و خباثتتان را به عرصه ظهور برسانید!

.

.

پاوبلاگی: خودم که جنستون رو می شناسم و می دونم چرا اینقدر اصرار داشتید نظرات فعال باشه... بعله... ای خبیثهای دوست داشتنی!


بازارچه خیریه:http://payamomid.com/upload/sposter.jpg


اینقدر بدمان می آید.. اینقدر بدمان می آید!


دیدید اینهای را که تا می بیننت با خوشحالی زاید الوصفی! جیغ می زنند:" چه تپل شدی"! بعد برای اینکه از غم و غصه و شوک حاصله! سکته نکنی، یک درجه بهت تخفیف می دهند و در ادامه اضافه می کنند: "ولی خیلیییی بهت میادش.. ناز شدی"

؟؟!

یعنی دوست دارم چشماشونو در بیارم!


چیه؟ حالا دنبک !!! دایره نگیرید دستتون که استادک چاق شده  و فلان و بهمان...نه! من ی ذره همچی ی تیکه ناز شدم فقط !


پاوبلاگی: خودم  که کشته مرده دوام غم و غصه در وجود  خودم هستم... شما رو نمی دونم دیگه! : دی

پاوبلاگی:  گفتم که جنستون رو می شناسم... باور ندارید برید نظرات رو بخونید... تا بعضی از شما رو دارم.. احتیاج به هیچ دشمنی ندارم! واقعا که! : دی

شبهای زمستانی عزیزم! ترا بخدا تمام نشوید...


باورتان نمی شود! چند روز پیش هراسان از خواب بیدار شدم. نور آفتاب تابیده بود به تمام اتاقم.با عجله رفتم و صورت داغم را چسباندم به شیشه های سرد و نگاه کردم.خورشید بعد از مدتها سر برآورده بود از پس ابرها و کوهها..و سرخوش از این آزادی، طلا می پاشید بر سرو روی مردم و خانه ها و خیابانها...

وقتی دیدم هیچ اثری از از برفها بر روی پشت بامها نیست، وقتی دیدم کوهها آزاد و یله و عریان، دراز کشیده بودند زیر نور آفتاب و پوستشان هر لحظه تیره تر می شد، وقتی ...آرام آرام با خودم زمزمه کردم:" دیگه برف نمیباره.. دیگه برف نیست.. و همینطور آرام رد غمی بود بر روی شیشه ی پنجره..

حس من به برف تمامی ندارد.. هیچ وقت تمامی ندارد... من به دانه دانه های برف عاشقم...

.

.

پاوبلاگی:  دعوام نکنید آفرین.  چکار کنم، دلم گرفته خوب ئه...

نمی دونید چه جگری شده بودم آخه!!!!!

در یک سایتی خواندم که گوجه فرنگی برای پوست خوب است!!من هم که سرم برای این روشهای طبیعی درد می کند، فورا یک روسری برداشتم و موهایم را زیرش قایم کردم ،دو گوشه اش را از بالای گوشهایم رد کردم، و محکم بالای پیشانی گره زدم! بعد یک گوجه فرنگی مشتی برداشتم و د مالاندم به صورت، و رفتم داخل حیاط تا کمی قدم بزنم. یک دفعه زنگ در را زدند و صدایی آمد که:" اگه زحمتی نیست درو وا کن، نذری آوردن"
دیدم لباسهایم یک جوری هستند! از گوشه ی حیاط، مثل فیلمها ،چادری سفید و گل گلی را پیدا کردم ،و توی ذهنم خیال کردم:
" آخی! چقده باحال میشه الانه ی پسر با ی کاسه آش پشت در باشه ، بعد من درو وا کنم یکدفعه نگاهمون تو هم پیچ و مهره بشه ، اون هول کنه، من سرخ بشم، اون با تته پته کاسه رو بده دستم و من با ناز ( آره ارواح خودم!!) چادر رو مرتب کنم، اون همین جوری بیخودی بگه ببخشید و من با پدر سوختگی ی لبخند دلبرانه! بکارم گوشه ی لبم و..( و با تصور کردن تمام این صحنه ها که در حین پوشیدن چادر رخ داد!! ریز ریز  می خندیدم ( عاقلم من؟؟؟!!)
در را باز کردم! ( چی؟ ی پیرمرد پشت در بود؟؟نخیر!)
در کمال تعجب پسر جوانی پشت در بود که با یک دست کاسه را نگه داشته بود و با دست دیگر موهایش را مرتب می کرد!!
نذری هم آش بود!!
ولی نمی دانم چرا پسر سوار بر اسب رویاها!! با دیدن من چشمهایش چهار تا شد و یک قدم به عقب رفت و کم مانده بود آش نذری از دستش بیفتد! به زور کاسه را گرفتم و تازه! کمی هم ریخت روی دستم!
تا برگشتنم هی با خودم می گفتم" خدایا این پسره چش بود آخه"!
وقتی کاسه نذری به دست آمدم توی هال! یک لحظه با دیدن خودم نزدیک بود از ترس غش کنم:

دختر صورت قرمزی که دانه های گوجه فرنگی به ابروهاش چسبیده بود ! یک گره بزرگ جلو پیشانیش بود و تازه با ناز و عشوه، چادر گل گلی هم انداخته بود روش! و لبخند دلبرانه - متعجبانه ی که از این گوش تا آن گوش!!!

بنده خدا پسره!!!!

پاوبلاگی: نفهمیدم پسر کدوم همسایه بود تا فردا ی کاسه آش درست کنم .. کمی به خودم برسم، ببرم در خونشون ، اعاده حیثیت کنم!!!!