...

تقدیم به دلهای تنها و دیر و دور

گنجشکها پشت پنجره آرام گرفته اند .. و من ، قهوه به دست،  به رقص لطيف و پر پيچ و تاب برفها نگاه مي کنم. بخار قهوه دلم را گم مي کند درکوچه پس کوچه هاي خيلي وقتها پيش.همان وقتها که گرماي يک فنجان  دلم را گرم مي کرد...
.
.
.
رو به پنجره نشسته اي، يک صندلي ديگر هم گذاشته اي کنارت. فنجان قهوه در دست، کنارت مي ايستم و کرشمه ي برفها را نگاه مي کنم- اين دخترکان سفيد روي شاداب که با ناز و عشوه جولان می دهند در زمین و آسمان.
تو... نگاهت، اما.... مي دانم الان از پس اين  کوههاي سفيد پوش گذشته، از آن دشتهاي بزرگ گذشته از شهرها گذشته ، از همه جا رد شده و گم شده  در ميان خطوط زمان و مکان.
.
فنجانها را جلوي چشمت تکان مي دهم
- کجايي؟
قهوه را از دستم مي گيري:" همين جا عزيزکم. انگشتانم را به موهايت مي کشم و مي نشينم:
- تلخ مني، تو! مثل همين قهوه
- تو اما... آخ...عسلي... يکپارچه
شيطنت مي کنم: عسل را مي شود با قهوه خورد؟
ذوق مي کني: البته!
- اما من عاشق قهوه ام.. يک قهوه ي تلخ... 

عابر ها مي روند و  مي آيند، و گاه با ديدن ما لبخندي  و تکان دستي... مي دانم حس مي کنند اين محبت ناديده را.چه مهري است اين... که عبور مي کند از ميان شيشه ها وآهنها و سيمانها و مي دود و مي رود آستين دل آدمها را مي کشد و با انگشت  نشان مي دهد ما را و آنها پر لبخند، گامهاي سست شده  را محکم تر بر مي دارند .. شايد به ياد گوشه ي دنجي و چشمي به انتظار.
کاج روبرو - سبزه و بلند بالا- رختي به تن کرده است سفيد،
  -  رنگ سفيد چقدر برازنده ي توست
مي خندي و رد نگاهم را تا بالاي بلند کاج مي گيري..
مي خندي و مست مي شوي .. مي خندي و...
چه زيباست لبخند تو،
زيبا و با شکوه اما..  افسوس گذرا درست مثل  عبور همين  عابرها
سرم را تکيه مي دهم به بازويت: چقدر غمگيني، ماه  من!
- آخ که ناله ي سازي شکسته ام.. خسته... و ديگر چيزي نمانده است ازمن و چه حقيقت تلخي..
و من مثل هميشه بغض مي کنم و ساکت ساکت- مثل هميشه
برفها آرام و سنگين بي هيچ عجله ي مي نشينند و آن پسرک بازيگوش دست تکان مي دهد برايمان و لي لي  کنان مي دود با کوله پشتي قرمز رنگش...
دستي به موهايم مي کشي: تند گفتم باز؟
و من بغض کرده ام
دستت را مي گذاري زير چانه ام و صورتم را بلند مي کني و بعد دو دستت را مي گذاري دو طرف صورتم و زل مي زني
و باز دل من مي لرزد...باز همان چشمها .. همان نگاه ،همان مخمل نرم ، همان...
 و باز زمان مي ايستد و باز شعله هاي شومينه اوج مي گيرند ... سبز .. آبي .. سرخ..
و باز دانه هاي برف ميان  زمين و اسمان ... وباز رهگذرها ...
.
.
آرام آرام مزه مزه مي کنم طعم قهوه را:
- دين و دل بر! کنار تو قهوه عجب طعمي مي گيرد!
و اين بار تو شيطنت مي کني: اوهوم....شايد به طعم عسل !

مي گويم: همين قدر از زمين و زمان مرا بس.. به قدر نوشيدن يک قهوه کنار تو
و باز آن ذوق معصومانه ات و آن غم هميشگي
مي گويم: دوست دارم چيزي بنويسم در ستايش تو
-  خيلي دوست دارم.. مثل حرف زدنت است
- مگر چطور حرف مي زنم؟
- آ آ .. اينجوري .. اينجوري
و هر دو مي خنديم
-يک حرف از آن دو لب، خردم زبون کند
و باز مي خنديم
و باز نگاه تو و هري  پايين ريختن دل من.. باز لرزش دل و دست
چه شگفت انگيزو بي پايان است اين نگاه هميشه سوزان تو و اين گونه هاي سرخ من... داستاني هميشه تازه .. بي تکرار. صداي اهنگ را بلند مي کني و رو به من مي خواني: اومده حالتو، احوالتو، سيه خالتو، سفيد رويتو، سيه مويتو.. بييند... برود.......
دلم پر از عشق است طاقت ماندنم در خانه  نيست دوست دارم بدوم توي کوچه و بالا و پايين بپرم  و به دانه دانه هاي برف بگويم... من تورا دوست دارم
 .
.
.
:فنجان خالي را از دستت مي گيرم
- ها مخاي فالتو بگيروم
- اوهوم
- پس ي بوسوم بده تا بگووم
- ها کاکو! يک جفت چشم سيا مي بينوم ي دخترو اسيرت کرده با چشماش.. مث پرياس!
و تو غش غش مي خندي ... مي خندي و صداي خنده ات مي پيچد و مي پيچد و مي دود در دالانهاي سرد  زمان و مي دود در امتداد سالها و با من مي ماند.. و مي ماند براي هميشه.
.
.
.
 گنجشکها رفته اند ...کوچه تنها شده است باز. عابري به يادگار ردي گذاشته بر روي برفها
گوله هاي کوچک برف ،تر و فرز مي آيند و پر مي کنند آن جاهاي خالي را.. ومثل کدبانوها، خانه آراسته ي يک دست سفيدشان را مرتب.. براي مهماني که شايد به زودي بيايد.... .
 

قهوه تلخ را سر مي کشم و ته فنجان را نگاه مي کنم.  صداي تو مي پيچيد:"
شکل يه قلب مي بينوم ...ها دختر بگووم! تو عاشقي
 عاشق يه مرد دل مهربون که ته دلش ضعف ميره سي تو.. پر نمکه ماشالا.. کمي اسپند دود.......
صداي تو با صداي آهنگ  مي آميزد: ... اي روشني صبح مشرق.....

پاوبلاگی: مرسی از  دوستانی که اهسته در گوشم نجوا کردند ..

این جماعت دانشگاهی نابغه اند کلا! از  بعضی دانشجو ا بگیر تا  بعضی از استادا.:دی


نمونه هایی از التماس دعاها ( در لا به لای ! سئوالات امتحانی به دقت جاسازی شده بودند!):

-استاد! فامیلمون فوت شد!خونه ما عزاداری بود.ترا خدا!

- استاد تو رو خدا! بچه شیر خواره 6 ماهه دارم.کارمند هم هستم.

-پلیز هلپ می استاد!

-شیر مادرت!!!!!!!

-استاد، می دونید.. من... (باور کنید بیشتراز همه دلم رو سوزوند)

- من نظامی هستم، اهواز!!!!!!!!!!!!!!!


نمونه هایی از نظر سنجیها:

-ای ول !!!  (روی یه برگه A4 با خط درشت)

-استاد عزیز دستخطم خیلی بده ولی شما به بزرگی و عزیزی خودتون ببخشید. من خیلی خیلی خیلییی دوستون دارم .. گلی  گل ....  آخرشی ( از طرف یک دختر) !!!!!!!!!!!!!!!!!

- نوکرتم به مولا (!!)

-استاد کفشاتون چه خوشگله (!!)

- دوست دارم بدانم سن شما چقدر است(!!)



پا وبلاگی: از نظر لطفتون به این وبلاگ ممنونم.... دو سه شب پیش که قلبها ( من چرا ستاره ای دیدم پس !!!حالا کوک من رو می گیرین.. جبران می کنم ! : دی ) رو دیدم حقیقتا شگفت زده شدم.. ممنونم

خیلی حالم خرابه....نه؟!!....

می خواستم بنویسم " خواهشمندم" بعد یک ساعت ذهنم درگیر این مسئله شده که: { خ } رو با کدوم { خ } می نویسند!!!!...... خدااااااا


پاوبلاگی: نه خداییش!  تا به حال { خ} دو چشم دیدی؟!!.... خداااااااااااا

روز خود را چگونه گذرانديد؟!

تقريبا از يک هفته پيش که آخرين امتحان دانشجوها برگزار شد از خانه بيرون نرفته بودم. يعني چرا! يک باري با ماري رفتم گشت و گذار و پيتزا خورون ولي با ديدن آن همه عشاق دو به دويي که با برداشتن هر تکه، نگاه عشقولي به هم مي انداختند و ناز مي آمدند و کرشمه مي رفتند! کلي حسوديمان شد و بعد در حالي که مي زديم توسرو کله ي هم، قول داديم دفعه ي ديگر تا با کسي اينگونه عشقولي نيامده ايم بيرون، تنها بيايیم و یا اصلا نیاییم!تا ديگر قيافه نحس و تکراري همديگر را  نبينيم!
داشتم چي مي گفتم؟ آها.. آن يکبار را رفتم بيرون و يک بار هم وقت باريدن برف... تا آخر کوچه! خلاصه! ديروز بعد از تصحيح کردن برگه ها با ليست بلند بالايي از کارهاي عقب افتاده  و
 و خريد ، از ساعت 8 صبح زدم بيرون و اول رفتم دانشگاه و با تحويل نمرات آخيش بلندي را هوار کشيدم!  موقع خداحافظي براي مسئول آموزش توضيح دادم که نمرات با کلي ارفاق! وارد شده اند و ايشان فورا گفتند:" يعني هرکسي اعتراض کنه، همون نمره قبليش رو وارد مي کنيد؟" با شنيدن اين حرف، من ( و حتي فکر مي کنم خود او هم) ياد دوران دانشجويي افتادم و آنچنان لبخند خبيثانه و بامزه اي روي چهره ام  پت و پهن شد که هردو زديم زير خنده!
با يکي از دانشجوها قسمتي از مسير را رفتم و بعد جدا شديم و من راهم را از ميان کاجهاي سر به هم ساييده ادامه دادم و هر آن منتظر بودم مثل دفعه قبل، گنجشکي، کبوتري، کلاغي مورد لطف و عنايتم قرار دهد . آن دفعه پيرزني وقت پاک کردن آن هديه ي آسماني! با لحن خيلي جدي گفته بود:" مرادت داده!!" من را بگو که فکر مي کردم آرزوهايم چقدر رويايي و رمانتيک هستند!
در انتهاي آن شبه کوچه باغ، ( بفرماييد چايي) يک مغازه کوچک آرايشي هست که به گمانم چون تنها مغازه اي است  که در آن حوالي فروشنده ي آن خانم است، معمولا هر وقت که مي روم خانمهاي کوچه آنجا جمعند و در مورد هر خريدي اظهار نظرمي کنند  و راهنمايي ! و کافي است شما بگوييد  کرم ضد افتاب تا همه با هم برايت نسخه بپيچند و  وبا زدن مثالهاي زنده! کاملا روشنت کنند.. آخ که نمي داني چه کيفي دارد خودت را بزني به آن راه و آنها اسم مارکها را با آن چنان دقتي برایت تلفظ کنند که جنيفر پيش آنها کم بياورد!
بعد از خريد چند وسيله اي، رفتم طرف کتابفروشي و چون به خودم قول داده بودم که دختر خوبي بشوم و و جز چند کتابي که براي امتحان نياز دارم چيزي نخرم ، به سرعت از کنار کتابفروشيهاي مورد علاقه ام گذشتم که ناگهان يکي در درونم نهيب زد:" اي سست عنصر! اي بي اراده! يعني نمي توني جلو نفس اماره ات ( همونه که به کار بد آدم رو وادار مي کنه؟! ) ! را بگيري .. يالا برو نگاه کن و کيف کن ولي نخر تا ثابت کني که " تو مي تواني"
رفتم و با اراده ي نازنينم کوله باري کتاب خريدم و مثل بچه ها ذوق مرگ شدم!
دکان به دکان! دنبال کتابهاي امتحاني گشتم و هر کجا مي رفتم بدون سلام عليک مثل اين پليسها يکدفعه از جيب بغلم ليست را در مي آوردم و مي کردم توي چشم فروشنده ها و آنها هم مثل اين دکترها بدون نگاه کردن به چهره ي پريشانم! سري به نشانه ي تاسف مي تکانند! يعني هلاک شدم پي اين دو کتاب و آخر سري آنها را جايي پيدا کردم که اصلا ربطي به آنجا نداشتند!
تازه آنقدر ذهنم درگير بود که که اصلا متوجه نشدم چرا وقتي ليست را مي دهم دست کتابفروشها! ( که اکثرا اقايون بودند)
آنطور يکدفعه تمرکز مي کنند روي يک چيزي در انتهاي برگه! چند دقيقه پيش، ليست را نگاهي انداختم، نمي دانم کدام گيج و ويجي آخرش اضافه کرده بود:" رژ... ضد افتاب... ر..."
فقط خدا رحم کرد يادم رفته بود چند قلم ريز و حياتي زنانه ي ديگر را اضافه کنم!!
در يک لوازم التحريري چشمم خورد به قلم موهاي بزرگ نقاشي که خيلي فانتزي بودند . به خاطرم آمد که در يکي از سايتهاي آشپزي گفته بود زعفران را با قلم مو بزرگ! روي مرغ و گوشت بکشيد .. توي دلم گفتم چه فرقي مي کند اينها تازه خوشگلترند! و رفتم و يکي خريدم . يکي از دو دختري که آنجا بودند آهسته گفت:" خوشششششش به حالش ، الان ميره مثل بابي يه منظره خوشگل مي کشه " !! و آن يکي پرسيد :" ببخشيد خانوم! شما نقاشيد؟!
مانده بودم چه بگويم که فروشنده گفت :" خانم ي بومهايي آورديم معرکه!! مي خواين ببينيد؟"
فکر کردم  مرغ را باید به بوم آويزان کنم و بعد با قلم موي زعفراني بيفتم به جانش!اي جان! با لبخند ژوکوندي زدم بيرون!
حالا حتما پشت سرم گفته اند اين هنرمندها همه ساکتند و کم حرف؟!!
سر راهم رفتم يک مانتو فروشي و مثل کميته!! دخترک و پسرکی را سر صحنه غافلگير کردم! و بعد به جاي آنها آنقدر هول  کردم وترسيدم و دست و پايم را گم کردم.. که نگو!  بعد همين طور الکي دست مي زدم به مانتوها و صورت لپ گليم را ميان مانتوها قايم مي کردم! که صداي پسر را شنيدم:" به به چه خوش سليقه! چه انتخابي!" و تازه متوجه مانتويي شدم که دستم بود: يک مانتو گل گلي با بالهاي نارنجي و يقه بنفش! دختر همانطور که هول هولکی روسري را سرش مي کرد گفت:" آآآله واييييييي وري رمانتيکه.."
در مسير برگشتن ، به اين فکر مي کردم که اگر اولين تجربه شان بود!  من هم مي روم جزء خاطراتشان براي روزي در آینده که شايد همديگر را ملاقات کنند... احتمالا پسرک بگويد:" ا يادته!! يدفعه آن دختره مثه جن ظاهر شد و عيشمون رو داغون"  و دخترک هم جواب مي دهد:" اوه ماي گاد .. آآآآآله"!!!
حدودا ساعت 1 رسيدم خانه و با پشت چشم نازک کردن مامان يادم آمد که گفته بودم:" ناهار ! امروز با من
!!!"




       

 

شاید فردا زیباتر باشد...

وارد کلاس که شدم ، نگاه کنجکاو بچه ها تا پشت جايگاه تعقيبم کرد. تقريبا همه ساکت بودند و به لبخندي، اخمي، بي خيالي و بعضي هم نيشخندي. نگاهم را سر دادم روي همه و بين آن همه دانشجو چشمهايم ثابت ماند روي يکي از دخترها.مي داني!  در دل  من نقاشي هست که از هر چهر ه اي که يکبار به دقت ببيند طرحي  مي زند به يادگاري و مي آويزد  ديوار دلم و به محض ديدن آن شخص، فورا تابلو را مي فرستد جلو چشمم با جزييات و با همه ي خاطراتش. اما اين نقاش من،  اسم نمي نويسد پشت طرحها ، درست مثل آلبومهاي دوران مدرسه ام که پر است از آدمهاي آشناي بي نام ...
اما اين دختر آنقدرآشنا و عزيز بود که که در گنجينه ي با ارزش ترين خاطراتم به اسم و رسم حک شده بود: مينا.... مينا" بيستي" گيرم کمي شکسته.

يادم رفت کجا هستم با ذوق و شوق همان دختر دبيرستاني نگاهش کردم ..او هم انگار سر نخي را گرفته بود در ميان خاطراتش تا برسد به اين دخترک ذوق زده .با تعجب لبخندي زد اما نمي دانم چرا يک دفعه لبخندش را دزديد و سرش را پايين انداخت.
 روتين هميشگي را اجرا کردم:معرفي و معرفي کتاب و گفتن بعضي از نکات:
..." خوب ي نکته ديگه در مورد شيوه ي امتحات...


ذهنم عجيب درگير روزهاي مدرسه شده بود، سال دوم دبيرستان:

 از کلاس بيرون آمدم  مينا را ديدم و بعد هر دو دوان دوان با ساندويجهاي کالباس دستمان دويديم طرف پنجره ها. نمره ي زيست ما و فيزيک انها را زده بودند من تقريبا از سال سوم راهنمايي  به نمره کافر شدم و ايمان آوردم به کتابهاي غير درسي. همان  موقع ها عضو کتابخانه ي بزرگ شهر شده بودم و تقريبا هر روز کتاب مي خواندم دزدکي و در لفا فه ي کتا بهاي درسيم. مسئول کتابخانه بر خلاف پروسه ي مرسوم با من رفتار مي کرد و هر وقت که مي رفتم،  آنها را تعويض مي کرد به  هر چقدر کتاب که مي خواستم. همه جور کتابي مي خوانم ، علمي ، ادبي ، رمان. حتي مدتي اقتصادي و فرهنگي و سياسي.در سهايم را مي فهميدم و مي خواندم ولي ديگر جز براي امتحانات نهايي وقتي براي نمره نمي گذاشتم. کارم به جايي رسيده بودکه در امتحانات کلاسي، وقتي بي حوصله بودم، تا 10 نمره را جواب مي دام و هميشه  هم سر اين کار دعوايم مي کردند . مينا اما يک نابغه بود  و درسخوان و بسيار حرف گوش کن. در رشته ي رياضي فيزيک درس مي خواند  و نمره ي کمتر از 20 نداشت و به همين دليل ملقب شده بود به مينا بيستي!  به دقيقه اي دشوار ترين مسائل را حل مي کرد و گاهي براي هر مسئله اي چندين راه حل مي داد که دبيرانش  انگشت به دهان ... زنگهاي تفريح اغلب با هم بوديم و حرف مي زديم و حرف و حرف...


:" ببخشيد استاد! در مورد تحقيق..
:" آها ببخشيد.. براي تحقيق..


اواخر سال بود که مينا را ديدم غمگين و گرفته. گفت که پدرش بدهي زيادي بالا آورده و خانه سخت به هم ريخته است. اوضاع مالي خانواده ي مينا خوب نبود. پدرش مغازکي داشت و چندين سر عائله. . چند روزي مينا به مدرسه نيامد . وقتي از يکي از دوستانش شنيدم که احتمالا مينا ترک تحصيل کند، از تعجب و ناراحتي پس افتادم. تلفن نداشتند. چند تايي از دبيرها رفته بودند در خانه شان و با برخورد بد پدرش مواجه... هيچ کس از مينا خبر نداشت. چند روز مانده به امتحانات، سر زده آمد .همه دوره اش کرده بودند . دبير ها صدايش زدند و همه ي ما به پنجره هاي اتاق چشم وگوش و بيني هايمان!! را چسبانده بوديم شايد بتوانم زودتر به لب خواني هم که شده ، خبري بگيريم. ولي فقط گريه ي مينا را مي ديديم و سر تکان دادنهاي معلمها را.
از آنجا که بيرون امد، براي ما  بريده بريده تعريف کرد:" اون مرده گفته به جاي پول دختر تون رو بدين به من... بابا کاري از دستش ساخته نيست و حالا منم مجبورم... " همه با هم گريه مي کرديم. مينا .. من و دو دوستش که با آنها روي يک نيمکت مي نشست.
نمي دانم چرا فکر کرده بودم اين قصه ها آنقدر از من و ما  دور است.. قصه ي  تکراري مرد طلبکاري که به جاي طلبش، دختر نوجوان مرد بدهکار را بخواهد و بعد هم با آن نگاه هرزه و  و کثيف به دخترک زل بزند و خنده مشمئز کننده ي با دندانهاي  لابد زرد رنگش...
با تلاش زياد دبيرها ، آن مرد و بعد پدر مينا اجازه دادند لااقل امتحانات  را بدهد. و مينا باز هم همه را 20 گرفته بود. و بعد از آن ديگر هيچ کدام از بچه هاي مدرسه مينا را نديدند.. بعدها خيلي سراغش را گرفتم .. اما انگار در هياهوي اين شهر در ميان داستانهاي رنگارنگ و عجيب و غريب زندگي گم شده بود و يا خودش  گذاشته بود گم شود تا کسي پيدايش نکند....

و حالا همان مينا، مينا بيستي ، ميناي عزيزم... روي يکي از صندليهاي که بايد سالها پيش مي نشست روبرويم نشسته بود. ذهنم عجيب درگير بود و ساعت کلاس چقدر کش مي آمد. بعد از تمام شدن کلاس کمي خودم را معطل کردم،  مينا به طرفم آمد و پرسيد:" استاد ميشه سئوالي بپرسم
و بعد ادامه داد:" براي تقويت لغت...
چندين سئوال درسي پرسيد و من منتظر، يعني فراموشم کرده بود؟... نه! امکان نداشت . مگر مي شود دختري به هوش و ذکاوت او فراموش کند .خواستم حرفي بزنم، اما انگار وحشتي بود در نگاهش که پشيمانم کرد. سکوت کردم. و 
از پله ها پايين رفتم. نمي دانم چرا داخل محوطه ي دانشگاه سرم را برگرداندم عقب ، انگار که نيروي نا مرئي فرمان دهد. مينا به دنبالم  آمده بود و از دور نگاهم مي کرد. تا مرا ديد سرش را برگرداند و سريع دور شد.
.
شايد روي همه ي گذشته اش خط کشيده بود.. شايد من هم بخشي از گذشته اش بودم.شايد... نور شديد چشمان پر اشکم را اذيت مي کرد. .
.
. امروز وقتي برگه اش را تصحيح  مي کردم پايينش امضا زدم:" مثل هميشه .. آفرين مينا بيستي...".


پا وبلاگی: خیر سرم رفتم Adsl  رو قطع  کردم که وقت کمتری بذارم برای نت.. حالا تقریبا دو برابر آن وقت رو میذارم تا یک صفحه با dial up باز بشه.... ببخشید من رو بچه ها ،باور کنید اصلا صفحه ی نظرات برام باز نمیشه.. و هر صفحه وبلاگ چندین دقیقه می خواد تا باز بشه.. دلم واسه کل کل کردن باهاتون تنگه ..عذر تقصیر....

2. cloudy sky عزیز..به محض باز شدن ایمیلم جواب میدم...

حج آقا! مسئلتا! ایی هق !! الناس که میگن چی چی هس؟ خوردنیه؟؟


یک آقایی موجود است، بس معروف که همکارمان است در دانشگاه ( نه!! استغفرالله، ما همکار ایشان هستیم)

ترم قبل از تمام جلسات کلاس، 3 یا 4 جلسه را تشریف آوردند برای تدریس، آن هم با تاخیر و هیچ کس هم جرات نداشت به ایشان بگوید بالای چشمتان... ابرو کمان خیلی قشنگی.. گیسو کمند...

هر جلسه که می رفتم کلاس ، بچه ها که شهامت و جسارتشان پیش من گل می کرد، با نارضایتی تمام از او یاد می کردند و گله و شکایت و ناراحتی... من هم که دل و جیگر دار و الهه ی شجاعت! در حالیکه به تمام سوراخهای در و دیوار نگاه می کردم و به دنبال مدار و سیم خاردار! بودم با اشاره چشم و ابرو می گفتم:" وا فریادا،  نکنید عزیزان! گوشت برادر مرده نخورید !"

می دانی نکته جالب ماجرا کجاست؟ نمی دانی  خوب:

             کل ایام، المخصوصا الیوم الجمعه، الجمعیت کثیرا- الحداقل الهزار نفرون!- العقب السر  هذا  استاذ!  

              الصلاه  اقرا  می کنند!!!!!

ز گهواره تا گور دانش بجوي!!


در ميان آشنايان خانمي هست 70-65 ساله- مثلا گلبانو نام- که سواد نداشت/ندارد!! من نمي دانم کدام شير پاک خورده اي  زير پاي ايشان نشست و يا کدام انسان مشعشعي! به خوابشان آمد که گلبانو  يک شب خوابيد و صبح که بيدار شد هر دو پايش را کرد در يک کفش و گفت الا و بلا بايد بروم سواد آموزي!و با وجود مخالفتهاي شديد همسرش! چادر چاقچور کرد و چندين ماه  درس بخواندي و عرق بريختي و دود چراغ همي خوردي و بدان گونه مجاهدتها نمودي که همگان گواهي دادند که انگار آثار علم او بر چهره روز روشن، تابان است و انوار حکمت او در دل شب تار، درفشان.

اما بر خلاف تصور همه و در کمال حيرت و تاسف ، ايشان در امتحانات پاياني، در دو درس رياضي و املا ! تجديد شدند!! به گفته شاهدان عيني ، گلبانو پس از با خبر شدن از حقيقت، آنچنان اشک ريختند و ضجه زدند و عزاي عمومي اعلام کردند که هر کسي خبر نداشت، در اين انديشه فرو مي رفت که يحتمل کسي مرده است!


 حالا تجديديها را بي خيال! ماجرا از آن جايي اکشن! شده که پرونده انضباطي -اخلاقي گلبانودر مدرسه! به شدت!! سياه است:

قبل از امتحان املا! گلبانو از يکي از بچه! زرنگهاي کلاس مي خواهد برگه اش را طوري بگيرد تا ايشان بتواند تقلب کند ( موش بخوردت!) و همانا بعد از تصحيح برگه ها ،,ورقه امتحاني گلبانو پيدا نمي شود، اما دو برگه به اسم " زري محسني راد اصل ايراني" روي دست معلم مي ماند!!!



پاوبلاگي:تازه  اين پايان قصه نيست! از رهاوردهاي ديگراين سير و سلوک علمي اينکه  در نزاعهاي خانوادگي ،تا ايشان به شوهرشان مي گويد بالاي چشمت ابروست،آقایشان خيلي جدي و با عصبانيت متلکش مي پراند و بدينگونه جگرش را خون:" صفرو، صفرو... رفوزه... مردودي ..."!!!

او !! قطره قطره آب داد ... او !!  ذره ذره نان داد


پریشب مهمان داشتیم.آقایان در حال بحث و برسی علل باخت تیم ملی بودند و طبق معمول! با داد و فریاد و فحش به تحلیل و تفسیر علمی مشغول! و خانمها هم در جلسه ای غیر علنی! سیاستهای پری و شهین و مهین را به چالش می کشیدند. بنده هم نخودچی... در عین حال در نقش گارسون، تنگ آب به دست در نقش ساقی، راهنمای فرزندان توریستها به دستشویی!  و مامور مخفی تادیب و شیر فهم کردن کودکان بی ادب بودم. 

آن وسطها یکی از بچه ها در حال نوشتن مشقهایش بود. ولی با تمام حواس و چهار چشمی مراقب اطراف. تا کسی می رفت به طرف آشپزخانه، با نگرانی به دنبالش می رفت تا مطمئن شود شیر آب محکم بسته شده است و تا کسی لامپی را روشن می کرد، فورا در نطفه خاموشش، طوری که همه متوجه حرکاتش شدند.

مامانش پرسید:" تو چته امشب" 

بچه با لحن کاملا جدی جواب داد:" یا را نه ها گرونه!!! امروز میثم تو مدرسه واسمون گفت باباش گفته همه از گشنگی می میریم. تازه عصری که رفتم سوپری علی چ...!!! مردا جم شده بودن و داشتن می گفتن با این یارانه ها عاقبت همه بدبختیو بیچارگیه"

 و دوید تا لامپ اضافی ! خاموش کند!

همه با لبخند تلخی نگاهش کردیم. از آن وقت تا بحال فکر می کنم به این ترس و  وحشت. ترسی که حتی در جان بچه های دبستانی هم ریشه دوانده... ترس نان و ترس آب.

ترس عامل خوبی است. کاربرد دارد ....



سئوالی داشتم از خدمتتون!

دوستان!

شما هم وقتی بعضی درسا رو می خونید هی می شمرید، ببینید چند صفحه رو تموم کردید،

هی می شمرید ببینید چند صفحه مونده،

بعد وقت شمردن صفحات باقیمونده،

جدول و پاورقی و سایر مخلفات! رو حذف می کنید تا کم بشه،

و وقت شمردن صفحات خونده شده،

جدول و پاورقی و سایر مخلفات رو حساب می کنید تا زیاد بشه

و احیانا روحیه بگیرید؟!

آپلود تصاویر و فایل های مذهبی :: اسلام آپلود

پا عکسی: این روزا زندگی من این شکلیه...فقط موندم چطوری از سقف کتاب آویزون کنم؟!:دی

پا وبلاگی: همینه این مملکت پیشرفت نمی کنه دیگه.... :دی


همه برنامه ریزیهام بهم خورده...