...
تقدیم به دلهای تنها و دیر و دور
گنجشکها
پشت پنجره آرام گرفته اند .. و من ، قهوه به دست، به رقص لطيف و پر پيچ و
تاب برفها نگاه مي کنم. بخار قهوه دلم را گم مي کند درکوچه پس کوچه هاي
خيلي وقتها پيش.همان وقتها که گرماي يک فنجان دلم را گرم مي کرد...
.
.
.
رو
به پنجره نشسته اي، يک صندلي ديگر هم گذاشته اي کنارت. فنجان قهوه در دست،
کنارت مي ايستم و کرشمه ي برفها را نگاه مي کنم- اين دخترکان سفيد روي
شاداب که با ناز و عشوه جولان می دهند در زمین و آسمان.
تو...
نگاهت، اما.... مي دانم الان از پس اين کوههاي سفيد پوش گذشته، از آن
دشتهاي بزرگ گذشته از شهرها گذشته ، از همه جا رد شده و گم شده در ميان
خطوط زمان و مکان.
.
فنجانها را جلوي چشمت تکان مي دهم
- کجايي؟
قهوه را از دستم مي گيري:" همين جا عزيزکم. انگشتانم را به موهايت مي کشم و مي نشينم:
- تلخ مني، تو! مثل همين قهوه
- تو اما... آخ...عسلي... يکپارچه
شيطنت مي کنم: عسل را مي شود با قهوه خورد؟
ذوق مي کني: البته!
- اما من عاشق قهوه ام.. يک قهوه ي تلخ...
عابر ها مي روند و مي آيند، و گاه با ديدن ما لبخندي و تکان دستي... مي دانم حس مي کنند اين محبت ناديده را.چه
مهري است اين... که عبور مي کند از ميان شيشه ها وآهنها و سيمانها و مي
دود و مي رود آستين دل آدمها را مي کشد و با انگشت نشان مي دهد ما را و
آنها پر لبخند، گامهاي سست شده را محکم تر بر مي دارند .. شايد به ياد
گوشه ي دنجي و چشمي به انتظار.
کاج روبرو - سبزه و بلند بالا- رختي به تن کرده است سفيد،
- رنگ سفيد چقدر برازنده ي توست
مي خندي و رد نگاهم را تا بالاي بلند کاج مي گيري..
مي خندي و مست مي شوي .. مي خندي و...
چه زيباست لبخند تو،
زيبا و با شکوه اما.. افسوس گذرا درست مثل عبور همين عابرها
سرم را تکيه مي دهم به بازويت: چقدر غمگيني، ماه من!
- آخ که ناله ي سازي شکسته ام.. خسته... و ديگر چيزي نمانده است ازمن و چه حقيقت تلخي..
و من مثل هميشه بغض مي کنم و ساکت ساکت- مثل هميشه
برفها
آرام و سنگين بي هيچ عجله ي مي نشينند و آن پسرک بازيگوش دست تکان مي دهد
برايمان و لي لي کنان مي دود با کوله پشتي قرمز رنگش...
دستي به موهايم مي کشي: تند گفتم باز؟
و من بغض کرده ام
دستت را مي گذاري زير چانه ام و صورتم را بلند مي کني و بعد دو دستت را مي گذاري دو طرف صورتم و زل مي زني
و باز دل من مي لرزد...باز همان چشمها .. همان نگاه ،همان مخمل نرم ، همان...
و باز زمان مي ايستد و باز شعله هاي شومينه اوج مي گيرند ... سبز .. آبي .. سرخ..
و باز دانه هاي برف ميان زمين و اسمان ... وباز رهگذرها ...
.
.
آرام آرام مزه مزه مي کنم طعم قهوه را:
- دين و دل بر! کنار تو قهوه عجب طعمي مي گيرد!
و اين بار تو شيطنت مي کني: اوهوم....شايد به طعم عسل !
مي گويم: همين قدر از زمين و زمان مرا بس.. به قدر نوشيدن يک قهوه کنار تو
و باز آن ذوق معصومانه ات و آن غم هميشگي
مي گويم: دوست دارم چيزي بنويسم در ستايش تو
- خيلي دوست دارم.. مثل حرف زدنت است
- مگر چطور حرف مي زنم؟
- آ آ .. اينجوري .. اينجوري
و هر دو مي خنديم
-يک حرف از آن دو لب، خردم زبون کند
و باز مي خنديم
و باز نگاه تو و هري پايين ريختن دل من.. باز لرزش دل و دست
چه
شگفت انگيزو بي پايان است اين نگاه هميشه سوزان تو و اين گونه هاي سرخ
من... داستاني هميشه تازه .. بي تکرار. صداي اهنگ را بلند مي کني و رو به
من مي خواني: اومده حالتو، احوالتو، سيه خالتو، سفيد رويتو، سيه مويتو..
بييند... برود.......
دلم پر از عشق است طاقت ماندنم در خانه
نيست دوست دارم بدوم توي کوچه و بالا و پايين بپرم و به دانه دانه هاي
برف بگويم... من تورا دوست دارم
.
.
.
:فنجان خالي را از دستت مي گيرم
- ها مخاي فالتو بگيروم
- اوهوم
- پس ي بوسوم بده تا بگووم
- ها کاکو! يک جفت چشم سيا مي بينوم ي دخترو اسيرت کرده با چشماش.. مث پرياس!
و
تو غش غش مي خندي ... مي خندي و صداي خنده ات مي پيچد و مي پيچد و مي دود
در دالانهاي سرد زمان و مي دود در امتداد سالها و با من مي ماند.. و مي
ماند براي هميشه.
.
.
.
گنجشکها رفته اند ...کوچه تنها شده است باز. عابري به يادگار ردي گذاشته بر روي برفها
گوله
هاي کوچک برف ،تر و فرز مي آيند و پر مي کنند آن جاهاي خالي را.. ومثل
کدبانوها، خانه آراسته ي يک دست سفيدشان را مرتب.. براي مهماني که شايد به
زودي بيايد.... .
قهوه تلخ را سر مي کشم و ته فنجان را نگاه مي کنم. صداي تو مي پيچيد:"
شکل يه قلب مي بينوم ...ها دختر بگووم! تو عاشقي
عاشق يه مرد دل مهربون که ته دلش ضعف ميره سي تو.. پر نمکه ماشالا.. کمي اسپند دود.......
صداي تو با صداي آهنگ مي آميزد: ... اي روشني صبح مشرق.....
پاوبلاگی: مرسی از دوستانی که اهسته در گوشم نجوا کردند ..
