شبهایی همه بیداری... وقتهایی پر تنهایی


از صبح قلبم سنگین بود. دلی دردناک و پر خستگی. انگار نه انگار خوابیده بودم. خوابیده بودم؟ نه! یادم آمد تمام طول شب را بیدار بودم با چشمانی بسته و آهنگی که بارها تکرار شده بود. حتی چند باری دست برده بودم به طرف گوشی که به دوستی پیامی بدهم و شاید دردو دلی که محتاج دوستی مهربان و صدایی آرام  بودم و بعد فکر کرده بودم که یک پیام بی جواب در دل این نیمه شب چقدر خرابترم می کند و تنهاییم را پر رنگ تر ...

حالا صبح بود و من خودم را با همان تن خسته بیرون کشیدم از جایگاه بیداریم. تنها خوشحالی، بیکاریم بود. به صورتم  نگاهی انداختم و از دیدنش خنده ام گرفت. به قول مامان بزرگ : "عینهو  مثل شوهر مرده ها بود" و این یعنی اوج بدبختی یک قیافه! وسایل آرایش را برداشتم و بدون هیچ نیت قبلی! شروع کردم رنگ و لعاب زدن، از این.. از آن.. آخرش هم سرخ و سفید شده بودم، اما... شاد نه! غم بی خودی چشمهایم کلافه ام کرده بود.

چشمم افتاد به فلاسک و صبحانه وسط اتاق. لابد باز مامان با آن پا دردش از این همه پله آورده بودشان بالا. لیوان را پر چایی کردم. چقدر دلم قند می خواست، چیزی که هیچ وقت دوست نداشته ام... چایی را سر کشیدم ... نه! دلم قند می خواست و نبود. یاد دارچین و شکری افتادم که چند روز قبل مامان همراه حلیم آورده بود.ریختم داخل چایی و باز دلم گرفت. یک روز مامان گفته بود وقت بارداریش به من، ویار چایی دارچین داشته و همان موقع من انگار که کشف مهمی کرده باشم ، با تعجب گفته بودم پس بگو چرا اینقدر وقت شنیدن ! این رایحه دلتنگ می شوم."دلتنگ چه"؟ نمی دانستم!

رفتم پایین ، قبل از وقت همیشگی. بر خلاف همیشه نه داد و فریاد کردم و نه به قول داداشم دیوانه بازی در آوردم. مامان ملحفه می دوخت و آبجی در حال جمع کردن وسایلش بود برای رفتن به خوابگاه. چقدر این چند روزه یک ریز حرف زده بود از خوابگاه، هم اتاقیهایش، کلاسش، استادها ... ومن  به شوخی سرش داد کشیده بودم:" وای دیگه بسه...سرم رفت، اصن دفه دیگه حق نداری بیای خونه... من رو از کارو زندگی میندازی" دلم تنگ تر شد. رفتم و بی سرو صدا  برای بین راهش کتلت درست کردم. به وقت سرخ کردن صدای آهنگ را هم بلند : وا فریادا ز عشق .. وا فریادا... کارم به یکی طرفه نگار افتادا...

صدای مامان را می شنیدم که داشت غر می زد:" ترانه عاشقی هم گوش میده! راست میگی از این چیزا حالیته! به این خونواده آقای ..." و بعد شروع کرد که " دختر هر کاری هم بکنه آخرش باید بره خونه...."

از آبجی خداحافظی کردم و  دوباره رفتم بالا، قبل از وقت همیشگی. دلم نوشتن می خواست... نه! دلم حرف زدن می خواست. دلم یک دوست می خواست که گوشیش را بردارد و بدون اینکه بپرسد چرا به صدای هق هقم گوش کند و بعد بدون خداحافظی قطع کنم و انگار نه انگار! دلم یک آغوش امن می خواست.آسمان ابری ابری بود و تاریک. دراز کشیدم سعی کردم یکی از خاطرات خوبم را ذره ذره جان بدهم جلو چشمم... 

صدای باران بیدارم کرد. با ذوق پتو را پیچیدم دور خودم و رفتم داخل حیاط. نگاهم افتاد به دایره هایی که وقت برخورد قطره ها با موزاییک شکل می گرفتند- سخت عاشق این دایره هام- نگاهم افتاد به دو درخت خرمالوی همسایه. درخت کوچکتر با باد و باران بازیش گرفته بود و با آن چشمهای درشت نارنجیش با باد،  داخل خانه  همسایه ها را دید می زد و سرش  را تند می دزدید و درخت بزرگتر تلو تلو می خورد در باد زیر باران. مثل مستی که سیراب شده باشد...

 داخل خانه قرارم نمی شد. لباس پوشیدم و زدم بیرون.  از کوچه هایی رفتم که تابحال نرفته بودم. چند باری به بن بست خوردم. کوچه های قدیمی، خانه های جدید، آدمهای شاد و آدمهایی مثل خودم غمگین... نزدیک غروب بود که به خودم آمدم. نمی دانم چرا با دیدن خورشید نیمه سرخ، دلم هری ریخت پایین. و نمی دانم آن بغض لعنتی از کجا باز سر و کله اش پیدا شد. به تلنگری بند بود اشکم! تند تند راه رفتم . یعنی نشده بود کسی در یک خیابان شلوغ میان جمعیت بزند زیر گریه... خنده عیب بود.. گریه عیب بود ... و نمی دانم.

در آن وانفسای درونم، زنی آدرسی  پرسید. خواستم جواب بدهم، اما بغض راه گلویم را بسته بود. ترسیدم گریه ام بگیرد، پس سری تکان دادم و خیلی سریع دور شدم. شنیدم که می گفت:"وا! آخر زمون شده والا!" تا رسیدنم به خانه توی دلم مدام تکرار می کردم:" برای آدمهای خسته ی تنها، همه وقتها...همیشه آخر زمان است...

به خانه که رسیدم، رفتم داخل حمام. آب را رها کردم و با همان لباسها ایستادم زیر دوش. رد آبی که آرا م و بی صدا از روی گونه هایم رد می شد، از آبی که تمام تنم را در بر گرفته بود، داغ تر بود....

یعنی دانشجوهام هم مثل خودم هستند!



داخل اتاق اساتید نشسته ام. پسری هی دارد آمارم را می گیرد  و مدام نگاه می کند. چشمم که بهش می افتد با عجله نگاهش را می دزد و سریع می رود . من هم پا می شوم و می روم سمت کلاسی که جلسه اولش است. می خواهم داخل شوم که صدای سخنرانی می آید:

" ... شدیم رفت پی کارش!  ( با توجه به شواهد و قراین موجود! به احتمال زیاد اون کلمه  شنیده نشده اول جمله ،کلمه "بدبخت" می باشد..:دی!) استاده از این دختر جوونهاست از این تازه کارای جو گیر!!! که به بابای خودشون هم نمره نمیدن!!! اصلا تابلو معلومه!!" 

باقی بچه ها با اصوات معلومه ابراز درد  می کنند!

پسر آمار گیر را از روی لباسهایش می شناسم. می گویم: "خوب .. خوبه .. خدا رو شکر. پس هنوز جوون موندم!"

سرش را بر می گرداند... و با حالت کسی که سر صحنه جنایت دستگیر شده باشد نگاهم می کند...


پاوبلاگی 1:   چند کلاسم تازگیها شروع شده اند..


پاوبلاگی2: این ترم به دلیل مشکلاتی که داشتم در دانشگاه مورد علاقه ام نتونستم واحد بگیرم. چند روز قبل یکی از دانشجوهای آن دانشگاه  رو دیدم که ترم قبل با من کلاس داشت، یه خانم میانساله. بعد احوال پرسی پرسید:" استاد چرا این ترم  نیومدین دانشگاهمون... توضیح دادم که مشکل داشتم. گفت :"آخه توی دانشگاه شایعه شده ازدواج کردید و بعد همسرتون اجازه نداده دیگه تدریس کنید" !

یا عجبا!! چه شوهر با جربزه ، دل و جیگر داری!! فک کن!:دی

پاوبلاگی 3: جواب نظرات باشه به وقت برگشتنم... و دید و بازدید هم... خدا کنه زودی بیام


بوی گندم... عطر برنج


در یکی از شهرستانهای دور، کلاسی دارم که همه ی دانشجویانش کشاورزی می کنند.،از جوان 18 ساله تا مردان 50-55 ساله اش. من این کلاس را دوست دارم، سادگیش را دوست دارم. من دستهای پینه بسته و پر از تاول دانشجوها را وقت نوشتن تمرینها می بینم و بعد ساعتها گریه می کنم ،سر و صورت آفتاب زدشان را می بینم و دلم به اندازه آفتاب روشن می شود. من بحثها و گاه دعواهایشان را سر میراث قدیمی بشر- زمین- و آب! می شنوم و با بغض، عشق می کنم. من می بینم که آن آقا با تراکتور می آید دانشگاه، ولی هیچ کس تعجب نمی کند، نمی خندد. من همیشه می بینم حاجی وقت شروع کلاس بدو بدو و کتاب به دست می آید و لغتها را بلند بلند حفظ می کند. او وقتی که دوستانش چغلیش را می کنند که سر زمین دزدکی زبان می خواند، مثل پسر بچه ها با دیدن لبخندم ، سرش را می اندازد پایین ... سرخ می شود و آرام آرام می خندد.

من این کلاسم را دوست دارم.  آنها تلفظشان خوب نیست، گرامر را زیاد نمی دانند ولی کلمه به کلمه طبیعت را از حفظند.  آنها وقتی که از پنجره کلاس به آسمان نگاه کنند و بگویند فردا باران می آید... فردایش باران می  بارد و من پر از شگفتی می شوم . وقتی که آنها با احترام بر روی زمینی که مادر حیاتشان است قدم بر می دارند، و انگار ناز دختری پری روی را می کشند. من همه اش می خواهم به آنها بگویم، رها کنند این علمهای قالبی را، این نقاشیهای بی روح دسته بندی شده را. من همه اش می خواهم به آنها بگویم هیچ فیزیکدان و شیمیدان و هوا شناسی به خوبی آنها جامد و مایع  و آب و هوا را نفهمیده است.و هیچ زبان شناسی مثل آنها زبان طبیعت را حالیش نیست. من دعا می کنم این کتابهای بی احساس به آسمان نزدیکترشان کند و کاری نکنند که وقت دیدن ابرهای نامریی شک بیفتد توی دلشان.

من این کلاسم را دوست دارم.کلاس من به رنگ طلاست.... به رنگ گندم

کلاس من همیشه بوی گندم می دهد...




بازیچه گم گشته پیامبران و طبیبان کاذبی شده ایم که با نسخه های دروغین سعادت ، چشم ها و گوشهایمان را می بندند تا از بن بستی به بن بستی دیگر برسیم .

                                                                                      کافکا

                                                     ****************

جان محض، فریبی محض است

                                                                                      نیچه

                                                    *****************

درد من تنهایی نیست ، بلکه مرگ ملتی است که گدایی را قناعت، بی عرضگی را صبر، و با تبسمی بر لب، این حماقت را حکمت خداوند می نامند.

                                                                                      گاندی


  پاوبلاگی: دلم یک تنهایی گنده در یکی از روستاهای دور افتاده ی کردستان می خواهد.......                                 

با تو بودن نتوان....بی تو بودن نتوان


صدایش می زند:" کوچولوی من!

 جواب می دهد:" جان"!

به چهره مرد که خیره می شود،دلش پر از غصه می شود.

" ها؟ چیه؟ چرا اینجوری زل زدی به من؟یه جان گفتم.. غلط اضافه ی دیگه ای هم کردم مگه؟"

زن ساکت است.،بغض در گلو . اشک در چشمانش نفس نفس می زند. اما به سختی مقاومت می کند.

مرد  بغض و لبهای جمع شده زن را که می بیند،  آهسته و با درد ادامه می دهد:" کم آوردم . دیگه  نمی کشم  به خدا.. کم آوردم"

زن با حیرت و ترس نگاهش می کند.باورش نمی شود این حرفها را مرد زده باشد آن هم اینگونه ناگهانی! گوشها را تیز می کند. سری به اطراف می چرخاند  شاید به دنبال کسی دیگر که خودش هم می داند نیست! می خواهد لبها را از هم باز کند، اما آنقدر خشک شده اند که صدای ترک خوردنشان را می شنود.به سختی آب دهانش را قورت می دهد. دستش را به دیوار می گیرد:" چی... ش...

مرد دوباره برفروخته داد می زند:"  کم آوردم.. چه کار کنم ای خدا، نمی تونم کم بیارم؟ عمری به خیال سر کردم، بسم نیست؟ نمی تونم ببرم. نمیشه تموم بشم، له بشم زیر این همه فشار؟"

دیگر جلو اشکها را نمی شود گرفت، پلکها را روی هم می گذارد، گوشهایش دیگر نمی شنوند.. همیشه  که چشمانش عزادار است گوشهایش می روند به دلداری! و این یعنی اوج تنهایش .چشمها را که باز می کند مرد دارد حرف می زند.. اما او نمی شنود. خیالش رفته در کوچه باغهای  آن روزها پرسه می زند: نگاه ،ترس، تردید و بعد ...

همان روزها دیده بود این روزها را! یعنی هر دو دیده بودند. می دانستند آخر خطشان پرتگاهی است برای همه دلبستگیها. نمی دانست چه چیزی اینطور دلیرشان کرد در این دلداده گی... ولی هر دو سر سپردند به آنچه که بادا باد! کاری که از هر دو بعید بود که به کمال بودند و به هوش!

" چته؟ هان؟ چیه؟ بگو ! حق ندارم؟"

آهسته زیر لب زمزمه می کند:" چرا ! "

شاید واقعا مرد حق داشت... ناکامیها، نرسیدنها، نبودنها، بایدها و نبایدها آن هم بعد این همه مدت .نباید بی انصاف بود.. حق داشت.. حق... حق..حق...

:" پس چرا اینطور هق! هق!! می کنی. این اشکها برای چیه؟ ببین خستگیمو لا مصب.. بریدم، تموم شدم.  مثل تو ، من هم بی گناهم. همه اش بن بست. یعنی سهم من از زندگی فقط  در بسته است؟ جرمه الان خسته شدم؟ گناهه؟ خبطه؟ کفره؟"

 محکم لبهایش را به هم فشار می دهد. چشمها را  باز می کند.. ( تا بحال اینقدر از ته دل گریه نکرده بود که بفهمد اشکهایش فقط وقتی همه درهای چشم را قفل می کند، فرار می کنند.. چه زندانیهای غریبی هستند این اشکها). یاد حرفهای چند روز قبل مرد می افتد که با خنده گفته بود:" شوپنهاور میگه آدمی مجبور است بین تنهایی و فرومایگی یکی را انتخاب کند! و خودش با اخمی تصنعی جواب داده بود:"* نه آسمان عاطفه دارد نه انسان اندیشمند!"*

:"..کفر ..گناه....گناه ... بگو ...حرف دلت چیه؟"

مرد ناله می کند:"نه! تو بگو گناه من چیه؟"

می خواهد بگوید گناه تو.... گناه تو  که اولین بودی.. اولین عاشقانه. اولین لرزیدن دل، اولین نگاه و اولین اسم! اولین سرخ شدن گونه ها  ...اولین ... اولین... * آدمها این حقیقت را فراموش کرده اند، اما تو فراموش نکن. تو تا زنده ای نسبت به آنی که اهلی کرده ای مسئولی،  تو مسئول گلتی*

هیچ نمی گوید اما. آب دهانش را بزور می فرستد پایین ،بغض لعنتی، بغض لعنتی...با صدای خفه ای می گوید:

:" خو..ب ، باشه... تموم...ش کن پس

:" نه نمیشه تمومش کرد... خودت هم می دونی"

:" پس چی؟"

: باشیم. ولی مثل دو تا دوست. دوست بداریم هم رو که عشق  نا ممکنه تا ابد"

:" دوست؟ دوست داشتن؟ دوست داشتن یعنی چه؟

:" کلافه ام نکن جان خدا. می دونی!"

:" بگو دوست داشتن یعنی چه؟"

:" ول کن جان من !"

:" نه بگو.. بگو دوست داشت......

:" هیچی هیچی....

                                                          *********

*روباه گفت:" تو اگر دوست می خواهی . خب منو اهلی کن"

گفت:" اهلی کردن یعنی چه:"

گفت:" یعنی ایجاد علاقه!"*

...


پشت سرت ایستاده ام، نشسته ای بر روی همان گلیم رنگارنگی که با ذوق و شوق خریده ای. سرت پایین است و موهای لختت با آهنگ تار، آرام آرام می رقصند. چند تار موی سفید در آن میانه ها برق می زنند.انگار خیره شده ای به نقطه ای ... به رویایی دور. دور و برت پر است از جامهای خالی  و خوب  می دانم  چشمهایت چقدر مستند !

از پشت آرام دستهایم  را می گذارم روی چشمهایت... چشمهای چقدر داغت! راست تر می نشینی، بی هیچ حرفی، حرکتی. دستها را سر می کشی. بوی آشنایی می دهند انگار که وجودت آرام می شود در زیر دستانم . دستها را می گذارم بر شانه هایت. سرت را بر می گردانی. خیره می شوی، نگاه می کنی، خیره می شوی ، اما... باور نمی کنی...

می خندم، می نشینم روبرویت روی همان گلیم رنگارنگ، دستهایت میان دستهای من... هنوز با بهت نگاه می کنی. صدای تار ، تار و پود خانه را چنگ می زند و صدای نفسهای تو، تار و پود مرا.  نگاه.. نگاه .. از همان نگاههای همیشه سرگردان، همیشه حیرانت. از همانها که وجودی را زیرو رو می کنند و به گوشه چشمی خانه ی دلی را ویران!

چشمها را می بندی.. چشمها را می بندم، و بعد طعم مستی است در بند بند جانم... چقدر طعم شراب می دهی.....

                                                  ******************

چشمها را باز می کنم.تکیه داده ام به تو روی فرش بیابان، میان صدای پرنده ها... صدای جیر جیرکها! و بارانی که نم نمک خیسمان می کند. چه مامن خوبی یافته ای برای نا آرامیهایت، همیشه گریزان من! توئی که هیچ وقت رام نمی شوی.. اسیر نمی شوی.  وحشی  و  بکر....طبیعی.. مثل همین  صحرا! خوی رام نشده ات به بکری تمام بیابانهایست که هنوز کشف نشده اند!....سردم است، لباسی را بر من می پوشانی که پر از بوی خودت است...

تکیه داده ام به تو و چشم دوخته ام به رقص آتشی که در دل سرما برایم بر پا کرده ای. هرم نگاهت مرا به خودم می آورد در دل آن صحرا. شعله های آتش در چشمان رنگ عسلت گر می گیرند. چشمهای تو آیینه است، چشمهای تو پر از آتش است، چشمهای تو پر است از من. سردم است. مرا بپوشان با خودت، بسوزان مرا به آتشت....

                                                     *****************

در دل جاده ها می رویم، همه جا تاریکی است، همه جا آرام.  انگار دنیا همه ایستاده و تنها من و تو در حرکتیم. صدای تار مستم کرده و صدای تو که آرام آرام زمزمه می کنی  شعری از مولانا را... و سر من که روی شانه های توست و چشمهایی که خیره شده به جاده ی پیش رو. .. چه آرامشی...

چشمها را می بندم...

                                                    



شانسه دارم؟!!!


 کلاس تمام می شود، همراه با دانشجوها در حال بیرون رفتن از دانشگاه هستم. پسر ها طبق معمول دارند سر به سر همدیگر می گذارند و دختر ها هم زیر زیرکی می خندند! هنوز  از پله های در خروجی  پایین نیامده ایم  که چند دختر بچه با آن روپوشهای صورتی ظاهر می شوند. یکی از آنها با دیدن ما  لی لی کنان می دود  و نمی دانم چرا توی!!!  این شونصد آدم سرش را می چرخاند طرف من و جیغ زنان می گوید:"سلام عزیزم! خسته نباشی موشگلم! بیام لپاتو بکشم؟!!! " و بعد آغوشش را به طرف من متحیر می گشاید:" بیا بغلم!!!!!!!!!!!!" 

.

.

.


یعنی دانشجوهام از خنده غش کرده بودند.

حالا من چه جوری جلسه بعدی رو برم کلاس ......خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

من با قلم زاده شده ام ....


( یاسی عزیز در پست نوشتن... من رو دعوت کرده بود راجع به ((نوشتن))  بنویسم.... لبیک)

کلاس اول که بودم، روزی معلمم پرسید:" کوچولو نوشتن چطوره؟" من که از همان بچگی حال و روز درست درمانی نداشتم و کلا سرخوش بودم! در حالیکه با ذوق مشق می نوشتم ، گفتم:" مداده میادش دفتره رو می بوسه، بعدش نوشتن به دنیا میاد!" و نیازی به گفتن نیست که در  این گفته عشقی- فلسفی ! از صنعت تلمیح استفاده شده بود و دقیقا گوشه چشمی به نحوه تولد یک بچه تپل مپل نازنازی داشت بر طبق متلی! که مامان برای جواب به  سئوال نحوه تولدم دست و پا کرده بود: تولد بر اثر یک بوسه!!!

داشتم می گفتم هنگامی که با نوشتن آشنا شدم، این پدیده برایم معجزه ای مثل تولد بود، با همان شگفت انگیزی و با همه ی عجایبش... اینکه روی برگه ای کلماتی را حک کنی و بدهی به دست شخصی دیگر و او بتواند همان چیزهایی را که تو نوشته ای بخواند.. دهانم را از تعجب باز می کرد!

بزرگتر شدم، حالا من دخترکی نوجوان بودم و می دانستم همین قلم و دفتر ساده می توانند حرفهای مگوی دلم را بگو! کنند. انگار که مثلا دلم علائم مورس را بفرستد و دستم آنها را تبدیل کند به چیزهایی که قابل خواندن باشند!

بزرگتر می شدم دنیایم هم هر روز بزرگتر و آدمهای اطرافم  بیشتر و طبعا تعداد بوسه های قلمم هم بیشتر. کمی بعد از آنکه از آن حال و هوا و شورها و تب تند ها در آمدم... کم کم در کنار زیباییهای قلم، چهر ه ی غمناکش را هم دیدم! یک روز  وقتی در کنار عزیزی بودم،ناگهان فهمیدم ای دل غافل! زبانم گوشه گیر شده است در سایه پر رنگ این نوشتنها... نه که فکر کنی با دیگران نبودم.. نه! اتفاقا می توانستم در مورد مسئله ای ساعتها با دیگران - حتی غریبه ها- بحث کنم و حرف بزنم ، اما همین که وقت حرف زدن از دلم می شد ، کم می آوردم... لال می شدم و همان لحظه  به دنبال قلمی و تکه ای کاغذ می گشتم... به دنبال زبان دلم!دقیقا مثل بابا که وقت خواندن، عینکش دم دستش نباشد و دنبالش بگردد  و یا پیر همسایه وقت بیرون رفتن، عصایش!

راستش تازگیها حس می کنم، نوشتن در اکثر اوقات نشانه ی خوبی برایم نیست، الانه ها نوشتن دقیقا  میزان تنهایهایم ا ست.. هر چه تنهاتر و بی کس تر باشم، بیشتر می نویسم، هر چه زبانم بیشتر سکوت کند، قلمم وراج تر می شود! شده ام مثل مستی که آنقدر بنوشد تا تمام غصه هایش یادش برود!

خیلی دردناک است که نوشتن بشود آرامش دلت... درد است سنگ صبورت بشود این قلم بی گوش و زبان و عر صه تک تازیهای عاشقیت بشود سطوح این ورق بی جان! اصلا درد است  تنها درمان غم و حتی شادیت بشود نوشتن..

باورت نمی شود، شب هست بس که دلم می گیرد ، بس که نوشتن نوشیده ام .. زده می شوم،غمم می گیرد.. پا می شوم می روم قلم را از پنجره می اندازم داخل حیاط و دفتر را پرت می کنم گوشه ی اتاق و چند حرف آبدار هم به خودم و به این دنیای مسخره ، چاشنیش .. اما به ساعت نکشیده کور مال کور مال به دنبالشان می گردم که سر و صدای دلم بلند شده و کوه حرف روی دلم تلنبار...

چه کنم؟! چاره چیست؟!! شاید من هم با قلم زاده شده ام.... به بوسه ای...

پا وبلاگی: امروز چه وراج شدم!!!

یه شعری  بود می گفت برگ درختان سبز در نظر *هوشیار*!!!



بچه که بودیم  ما را بردند اردو، کوچولو بودیم 8-7 ساله ( یعنی فقط مانده ام آن شب تا صبح چطور از ذوق تلف نشدم!)
صبح زود اتوبوس راه افتاد. ما را بردند دشت و دمن. بدو بدو کردیم.. جیغ زدیم، گیس همدیگر را کشیدیم و هنوز به ظهر نکشیده همه  خوراکیهایمان را خوردیم. بعد ناهار بود به گمانم که مدیر خدا شناسمان! ما کوچولو ها را انداخت دنبال خودش که یالا راه بیفتید برویم نشانه های خدا را در طبیعت نشانتان بدهم! ما هم گوسفندان این پیغمبر بعد از ختم رسل!  بع بع کنان با ورجه وورجه  در جهت  صراط المستقیم به راه افتادیم...و انگار این طبیعتی که در آن بودیم   مایملک  آن یکی خدا باشد! هی ما را دور کرد هی ما را دور کرد...

پیغمبر بعد ختم رسل! جلو جلو می رفت و ما پیروان سرگشته با مقنعه هایی کج و معوج، دهانهایی نارنجی از استامبولی ظهر،  بینی هایی لکه لکه از ترشک ها و شیرینکها و انگشتانی قرمز از پفک! با چشمهانی گشاد، پی نشانه های خدا می گشتیم .

مدیر آگاه به رموز طبیعت و مدبر در علم روانشناسی!!!  در همان حالی که فحشمان می داد و با دست نوازشی ، که گاه  گاهی به پس گردنمان و احیانا روم به دیوار می زد...هر وقت، گلی، سنبلی ، پروانه ی  وخلاصه هر چیز میز زیبا و ظریف و لطیفی می دید ..مثل یک آدم آهنی،  کاملا با شور و احساس!! اشاره می کرد : " بچه ها به این گل نگا.. های با تو ئم  پریه نفهم مگه نمی گم حواست رو جمع من کن.. به اون گیا! چه کار داری....آره بچه ها به این گل نگا کنید .. قدرت خدا رو می بینید....هوی باز چته؟   اه.. اه  ..برو پشت اون درخته، خاک تو سرت کنن جی...شو....)

 می رفتیم و از خدا می شنیدیم ،  زیباییها را نشانمان می داد  و ما  قدرتی خدا می دیدیم و می فهمیدیم !!! تا اینکه زد و پیغمبرمان راه نابلد از کار در آمد! یکدفعه دیدیم از  صحرایی سر در آوردیم ... صد رحمت به صحرای کربلا .... خشک خشک خشک.( بعد این همه مدت، هنوز هم مانده ام که چطور آن بهشت برین یکدفعه جایش را داد به آن جهنم عجیب غریب)

 ما گم شده بودیم و و قتی هراس و اضطراب و هر دم به سویی دویدنهای مدیرمان را می دیدیم  لحظه به  لحظه بیشتر در آن عوالم کودکی پی می بردیم که خدا ولمان کرده و رفته است  پی کا ر و زندگیش.هیچکدام جرات کاری را نداشتیم.  تا اینکه یکی از بچه ها -ار همانها که حرفشان برای باقی حجت است!- با دیدن این تغییر ناگهانی  و این بیابان بی آب و علف  عاری از هر گونه زیبایی، دهانش را قد گودزیلا باز کرد تا  درسهای یاد گرفته را  پس دهد!  پس در حالیکه عر می زد  گفت :" خانوم.. هق.. هق.. خان.. نوم ... اینجا هیچ نشونه ای از خدا نیست .. هق ..هق.. خدا اینجا نیست .. خان... نوم...."  و بعد با آن سر و صورت که از خوردن لواشک و تمبر هندی به بنفش می زد به ماها ی گیج  و ویج و ترسیده و هراسان ، آن نگاه ترساننده اش! را انداخت و انگار که  خدا  خط راه آهن باشد! ادامه داد :" بچه ها ... هق..ققق فین ییینننن ...بچه ها ما گم شدیم .... خدا هم  اینجا تموم شده .."!

 

 لازم به گفتن نیست که ما یک دقعه با  هضم  این شهود عظیم  دهانهایمان را  تا جا داشت گشاد  کردیم و همه با هم..... ( بچه ها صدای گریه چه جوریه؟!:دی)

 

To be continued… D:

 

پاوبلاگی1: دیشب خواب یکی از آن بچه ها را دیدم...

پا وبلاگی 2: یعنی ممکنه کسی از اون کلاس الان خواننده این خاطره باشه؟!