شبهایی همه بیداری... وقتهایی پر تنهایی
از صبح قلبم سنگین بود. دلی دردناک
و پر خستگی. انگار نه انگار
خوابیده بودم. خوابیده بودم؟ نه! یادم آمد تمام طول شب را بیدار بودم با
چشمانی بسته و آهنگی که بارها تکرار شده بود. حتی چند باری دست برده بودم
به طرف گوشی که به دوستی پیامی بدهم و شاید دردو دلی که محتاج دوستی
مهربان و صدایی آرام بودم و بعد فکر کرده بودم که یک پیام بی جواب در دل
این نیمه شب چقدر خرابترم می کند و تنهاییم را پر رنگ تر ...
حالا صبح بود و من خودم را با همان تن خسته بیرون کشیدم از جایگاه بیداریم. تنها خوشحالی، بیکاریم بود. به صورتم نگاهی انداختم و از دیدنش خنده ام گرفت. به قول مامان بزرگ : "عینهو مثل شوهر مرده ها بود" و این یعنی اوج بدبختی یک قیافه! وسایل آرایش را برداشتم و بدون هیچ نیت قبلی! شروع کردم رنگ و لعاب زدن، از این.. از آن.. آخرش هم سرخ و سفید شده بودم، اما... شاد نه! غم بی خودی چشمهایم کلافه ام کرده بود.
چشمم افتاد به فلاسک و صبحانه وسط اتاق. لابد باز مامان با آن پا دردش از این همه پله آورده بودشان بالا. لیوان را پر چایی کردم. چقدر دلم قند می خواست، چیزی که هیچ وقت دوست نداشته ام... چایی را سر کشیدم ... نه! دلم قند می خواست و نبود. یاد دارچین و شکری افتادم که چند روز قبل مامان همراه حلیم آورده بود.ریختم داخل چایی و باز دلم گرفت. یک روز مامان گفته بود وقت بارداریش به من، ویار چایی دارچین داشته و همان موقع من انگار که کشف مهمی کرده باشم ، با تعجب گفته بودم پس بگو چرا اینقدر وقت شنیدن ! این رایحه دلتنگ می شوم."دلتنگ چه"؟ نمی دانستم!
رفتم پایین ، قبل از وقت همیشگی. بر خلاف همیشه نه داد و فریاد کردم و نه به قول داداشم دیوانه بازی در آوردم. مامان ملحفه می دوخت و آبجی در حال جمع کردن وسایلش بود برای رفتن به خوابگاه. چقدر این چند روزه یک ریز حرف زده بود از خوابگاه، هم اتاقیهایش، کلاسش، استادها ... ومن به شوخی سرش داد کشیده بودم:" وای دیگه بسه...سرم رفت، اصن دفه دیگه حق نداری بیای خونه... من رو از کارو زندگی میندازی" دلم تنگ تر شد. رفتم و بی سرو صدا برای بین راهش کتلت درست کردم. به وقت سرخ کردن صدای آهنگ را هم بلند : وا فریادا ز عشق .. وا فریادا... کارم به یکی طرفه نگار افتادا...
صدای مامان را می شنیدم که داشت غر می زد:" ترانه عاشقی هم گوش میده! راست میگی از این چیزا حالیته! به این خونواده آقای ..." و بعد شروع کرد که " دختر هر کاری هم بکنه آخرش باید بره خونه...."
از آبجی خداحافظی کردم و دوباره رفتم بالا، قبل از وقت همیشگی. دلم نوشتن می خواست... نه! دلم حرف زدن می خواست. دلم یک دوست می خواست که گوشیش را بردارد و بدون اینکه بپرسد چرا به صدای هق هقم گوش کند و بعد بدون خداحافظی قطع کنم و انگار نه انگار! دلم یک آغوش امن می خواست.آسمان ابری ابری بود و تاریک. دراز کشیدم سعی کردم یکی از خاطرات خوبم را ذره ذره جان بدهم جلو چشمم...
صدای باران بیدارم کرد. با ذوق پتو را پیچیدم دور خودم و رفتم داخل حیاط. نگاهم افتاد به دایره هایی که وقت برخورد قطره ها با موزاییک شکل می گرفتند- سخت عاشق این دایره هام- نگاهم افتاد به دو درخت خرمالوی همسایه. درخت کوچکتر با باد و باران بازیش گرفته بود و با آن چشمهای درشت نارنجیش با باد، داخل خانه همسایه ها را دید می زد و سرش را تند می دزدید و درخت بزرگتر تلو تلو می خورد در باد زیر باران. مثل مستی که سیراب شده باشد...
داخل خانه قرارم نمی شد. لباس پوشیدم و زدم بیرون. از کوچه هایی رفتم که تابحال نرفته بودم. چند باری به بن بست خوردم. کوچه های قدیمی، خانه های جدید، آدمهای شاد و آدمهایی مثل خودم غمگین... نزدیک غروب بود که به خودم آمدم. نمی دانم چرا با دیدن خورشید نیمه سرخ، دلم هری ریخت پایین. و نمی دانم آن بغض لعنتی از کجا باز سر و کله اش پیدا شد. به تلنگری بند بود اشکم! تند تند راه رفتم . یعنی نشده بود کسی در یک خیابان شلوغ میان جمعیت بزند زیر گریه... خنده عیب بود.. گریه عیب بود ... و نمی دانم.
در آن وانفسای درونم، زنی آدرسی پرسید. خواستم جواب بدهم، اما بغض راه گلویم را بسته بود. ترسیدم گریه ام بگیرد، پس سری تکان دادم و خیلی سریع دور شدم. شنیدم که می گفت:"وا! آخر زمون شده والا!" تا رسیدنم به خانه توی دلم مدام تکرار می کردم:" برای آدمهای خسته ی تنها، همه وقتها...همیشه آخر زمان است...
به خانه که رسیدم، رفتم داخل حمام. آب را رها کردم و با همان لباسها ایستادم زیر دوش. رد آبی که آرا م و بی صدا از روی گونه هایم رد می شد، از آبی که تمام تنم را در بر گرفته بود، داغ تر بود....