بس‌کمالی نیست قربانی نمودن بهر عید...  عید را باید به پای دوست قربان داشتن



دیشب بس که این گوسفندی که همسایمون واسه قربونی کردن خریده،  تا صبح آه و ناله کرد.... توی خواب هی زیر لب هذیون!! می گفتم:" خدا نمی شه حالا یه چیزه دیگه ای رو به جا این گوسفنده برای قربانی کردن بفرستی.. اینم گناه داره آ "...... بخدا!!!!!


:"  عکس رو بده من دخترم...........ئه... این که گوشه جلدش پاره است"

با دستهای لرزونش در همان حالیکه یک طره از موی سفیدش افتاده توی صورتش ، داره آروم آروم و با صبر و حوصله، گوشه ی جلد عکس رادیو لوژی رو برام چسب می زنه...

آقای دکتر!

می خوام بگم به خاطر آرامش و حس خوبی که با همین کار کوچولوتون به تمام روزم تزریق کردید، یه دنیا ازتون ممنونم..

ندانستم که اینجا محتسب، هوشیار می گیرد...



نمی دانست دقیقا  پسر از  کی  عاشقش شده بود، اما انگار در موسسه ای که برای تدریس می رفت اور ا دیده بود و سخت دلداده. عشق و شور پسر، شهره عام و خاصش کرده بود...  اویی که اصلا نمی توانست پذیرای عشقش باشد که در عشق به شدت واقع بین بود و هیچ احساس و شوری و سوزی نمی توانست بر باورها و عقاید و منطقش تاثیر بگذارد ( حتی بعد این ماجرا هم). مدتها گذشت شیدایی پسر پر شور تر و تقلا کردنهایش هم بیشتر و دخترک انگار سدی آهنین در دلش در برابر هر احساسی که هست! زن داداش پسر تماس گرفت و خواست برای آخرین بار به حرفهایش گوش دهد شاید عشق پسر بر منطق او پیروز شود و یا منطق او بر شور پسر بچربد!  و او هر چند می دانست بی فایده است اما به احترام عشق قبول کرد.

دانشجو بود. عصرها که دلش می گرفت فرسنگها راه می رفت تا می رسید به مرقد مردی دانشمند در آن شهر ... مدتها آنجا می نشست و بعد دوباره راهی دلگیری خوابگاه.

زن داداش پسر جاهای زیادی را پیشنهاد داد اما او گفت فقط همان مکان. انگار رفتن به کافی شاپ، رستوران و پارک.... با کسی که دوست نمی داشت کفر باشد!!!

عصر همراه صمیمی ترین دوستش به راه افتاد ( بماند کنجکاویها و شوخیهای دیگر هم اتاقیهایشان که مدام می پرسیدند کجا می روند.. و اینها هر چه می گفتند " با یه پسره قرار داریم!" باورشان نمی شد که نمی شد.. به قول آنها آنقدر خاک بر سر بودند که این کارها از عهدشان بر نمی آمد!)

در آخرین لحظات زن داداش تماس گرفت و عذری آورد  برای آمدنش تا شاید مهیا کند خلوتی را..به آنجا که رسیدند دوستش هم بهانه ای آورد و ماندند آن دوتا. پسر با صورتی گر گرفته و صدایی لرزان و او با نگاهی مدام به ساعت! در حیاط روی سکویی نشسته بودند و هنوز نه حتی کلمه ای که ناگهان یکی از آن برادرانی که آشنایند برای همه، به طرفشان آمد بی سیم به دست!

مرد با صدایی دو رگه و خشن گفت:" یالا راه بیفتید!!" در حالیکه نگاهش می کرد پرسید:" ببخشیدآقا با مایید؟!"

:" پس چی؟ راه بیفتید تا بچه ها رو خبر نکردم " و بعد دست پسر را سفت چسبید. هاج و واج به دنبالشان به راه افتاد. شنید خانمی با دلسوزی گفت:" آخه دختر این همه رستوران.. پارک.. کافی شاب! راست اومدین جایی که یه میلیون مامور داره؟!"

تازه دو هزاریش افتاد. رفتند به اتاقی نا کجا آباد.. کیفش را گرفتند و تکاندنش! شاید به دنبال ... به دنبال چه می گردند اینها؟! و بعد خانمی که فقط گوشه مردمکش پیدا بود دخترک را به اتاق دیگری هول داد، چادرش را با دندانهایش نگاه داشت و شروع کردن به گشتن.. نگاهی به صورت دخترک انداخت و در حالیک دست را روی بازوان او می کشید گفت:" چقدر هم قیافه ات معصومه!! اصلا بهت نمییاد این کاره باشی!  با بهت پرسید:" خانم! چه کاره؟!" خانم حرف مفت او را نشنیده گرفت و ادامه داد:" البته نمیشه دیگه به قیافه ها اعتماد کرد... اینقدر امثال تو رو دیدم!!!

چقدر سخت است در موقعیتی قرار بگیری که در آن شخصی بی آنکه بداند کیستی به پشتگرمی قانونی!!! هرچه به زبانش بیاید بگوید آنهم بی هیچ تردیدی .. همان کسی که لبهایش را قایم می کند از خلق الله که کسی را به گناه نیندازد  و یا شاید به گناه نیفتد.. اما با همان دهان نادیده،به قول کتاب مقدسش که لابد مدام حکم خادمیش رابه سینه می کوبد، مشمول لعنت خدا شود و عذابی عظیم!!!

گفت:" خانم کی به شما اجازه داده به راحتی تهمت بزنید"؟! و بعد با تاکید بیشتری اضافه کرد:" مسلمان!!!"

خانم گفت:" اگه زبونت کوتاه بود شاید کمی شک می کردم!"

چه حالت تهوعی به آدم دست میدهد وقتی با کسی حرف می زنی که نباید!

دوباره برگشتند به اتاق برادران! با این خبر که چیز مشکوکی همراهش نیست! مردی که هزار تا ستاره روی بالهایش بود با لحن خشنی همان حرف زن را تکرار کرد:" چقدر هم قیافه ات مثبته!!!"

با بغض پرسید:" ببخشید آقا میشه بگید من چرا اینجا هستم؟!

مرد  نیشخندی زد:" از ما می پرسی خانوم! و بعد با لحن قاطع و لا ریب فیه داد زد:" گفتگو و صحبت با نامحرم"!!!!!!!!!!

از حرف مرد خنده اش گرفته بود، صحبت با نامحرم آنهم در ملا عام آنهم در صحن یک امامزاده! خیلی آرام که از آن لرزش دل و ترسش از دیدن اینچین مکانی و آنچنان مردمانی بعید بود ،گفت:" خوب شما هم محرم من نیستید که الان دارید سئوال جوابم می کنید!"مرد  از پشت صندلیش برخاست و با خشم عربده کشید:" باید پدر امثال شما رو در آورد .. پدر همانهایی رو هم که آنقدر به شماها محل جولان دادندکه الان تو روی من حرف بزنی. شماره آن پدر بی غیرتت رو بده!"

پدر من؟!! همانی که همین خود شما ادعا دارید این خاک را از صدقه سر مثل او دارید!

مرد دیگر نمی فهمید چی می گوید .. باران فحش بود که به دختر و حامیان پنهانش می داد...

کمی گذشت انگار داد و هوار مرد، مافوقش را به اتاق کشاند..  مافوق نگاهی به دختر انداخت:" چی می خونی؟"و بدون اینکه منتظر جوابش باشد کارتش را وارسی کرد.:" دانشجو دکترا هم که هستی " حیف خانمی مثل شما نیست؟"

خدایا اینجا کجاست.. این آدمها که هستند؟!!!بغض گلویش را گرفته بود و اشک به چشمانش چنگ می انداخت.. اویی که تا بحال حتی دست مردی را در دستانش نگرفته بود.....پسر خودش را به آب و آتش می زد تا بلکه دست از سر دخترک بردارند.

:" جایی هم کار می کنی؟"

:" بله"

:" کجا"

"دانشگاه فلان" مرد دوباره به کارت نگاهی انداخت:" خانم ... وای خانم من توی همان دانشگاهم.. تعریف شما رو از تمام اساتید و دانشجوها شنیدم.. خیلی... از همه لحاظ!" شروع کرد به معذرت خواهی .. دخترک لبخندی زد به چه تلخی!.. انگار خدا هم دلش سوخته بود ....

گفتند که برود، راه افتاد با دلی که صد تکه شده بود. از در که بیرون زد صدای سروان.. سرهنگ .. تیمسار .. نمی دانست، همان که دانشجو بود را از پشت سرش شنید. :" خانم...... خانم..... " سرش را برگرداند.

مرد نزدیکتر آمد و صدایش را خفیف تر ! کرد:" ببخشید خانم ... من با اجازتون شماره شما رو برداشتم. امکانش هست.... " با تمام تنفر نگاهش کرد.. مرد دیگر هیچ نگفت.... خدا.. خدا.. چرا امثال این آدم خیال می کنند خودشان محرم تمام زنان عالمند و بعد حتی شوهران باید در رخت...خواب!  هم عقدنامه را به گردنشان بیاویزند....

از کنار مرد  به سرعت رد شد، از کنار سکویی که آنجا با پسرک نشسته بود هم.. چشمش خورد به  شاخه گلی که لگد مال شده بود. یادش آمد که پسر با  چه شرم و حیایی مدام  آن را در زیر دفترچه اش پنهان می کرد...

پا وبلاگی: به علت اعتراضات وارده، باز گردادنده شد!!! چه کنم .. خراب رفیقم:دی

کاش این ره دور را رسیدن بودی...



قطار می رود...

ایستگاه می رود...

کوهها می روند...

و تمام مسافرها به شتاب مترسکها خیره شده اند،

مزرعه ها می روند...

.

.

.

اما من در  اینجا-- در ابتدای رسیدن به تو-- جا مانده ام!

                                               *****************

پا وبلاگی 1: داشتم به این فکر می کردم که توی این چند سال تدریس،  بیش از آنکه از  دانشگاه و اساتید و دانشجوها خاطره داشته باشم، از ماشین ها و راننده ها  و مسافرها خاطره دارم!

پا وبلاگی 2: حالا ربط پا وبلاگی 1 به متن بالاش چیه؟ خوب ناگفته پیداس که من این متن رو داخل تاکسی نوشتم... ولی خدا وکیلی اول یه متن رمانتیک می تونم بگم :تاکسی می رود... ایستگاه می رود...؟؟ .... نه خدایششش؟!!!!! ( وای به حالتون انجمن حمایت از ماشینها تشکیل بدین... اولین حامی رسید)

من  دفعه دیگه پشت دستم رو داغ کنم  راست بگم!


بخش دوم سریال قهوه تلخ که تمام شد، به بابا گفتم:"آفرین قسمت بعدی رو بذاریم واسه یه وقت دیگه" ولی بابا که عاشق سینه چاک سریالهای مهران مدیری است، عمرا زیر بار نرفت که نرفت! و سی دی سوم را هم در ادامه قسمتهای قبلی بدون هیچ فاصله زمانی ،تنفسی، چیزی گذاشت داخل دستگاه.. من هم ظرف و ظروف به دست، سفره را جمع کردم و رفتم داخل آشپزخانه.. و بعد در حالیکه ظرف می شستم ، سرم را 180 درجه به طرف تلویزیون چرخاندم و غرق تماشا! که ناگهان یکی از آن ظروف نور چشمی و کریستال مادر خانم از دستم بیفتاد و همانا بشکست! ( چطور تا به حال واستون نگفتم، مامان ظرفاشو قد من! بلکم بیشتر دوس داره؟!)

اول که همان لحظه قلبم آمد توی حلقم... مشتهایم را گره کردم ( نه بابا ! شعار چیه؟ ا) ، گردنم را تا جا داشت فرو کردم تو لاک و چشمان بیچاره را تا توانستم  روی هم افشردم!! و منتظر جیغ و داد والده شدم... اما فقط صدای بابا آمد که گفت:" ای خدااااااااااااا".

سر و گوشی به آب دادم و فهمیدم مامان در حیاط به سر می برند .در میانه این بگیر و ببند! یاد حرف خواهرم افتادم - که بر خلاف من که  ظرف شکستنهایم مبدا تاریخ می شوند! دست به شیشه شکستنشان حرف ندارد- :" ببین  من  وقتی چیزو میشکونم.. اگه صداش به گوش کسی نرسیده باشه در اک ثانیه میندازمش ته ته سطل آشغال و شتر دیدی ندیدی"  پس بی درنگ تکه های  ظرف را جمع کردم و بسیار ماهرانه در سطل آشغال جا سازی نمودم ( عمرا کسی مواد مخدر را بدینگونه تو ی معده اش جاسازی کنه!) و باز مثل اینهایی که کاری کردند و هیچ به خودشان شک ندارند !! خیلی ریلکس و آرام! مشغول شستن شدم...

ولی شمایان  استحضار دارید! که بنده وقتی دسته گلی می کارم،  همه کائنات دست به دست هم می دهند تا دسته گلم را درو  کنند! هنوز ساعتی نگذشته بود  که مامان به امر خطیر آمار گیری ظروف مقدسش مشغول شد ( عمق فاجعه رو بخونید ..شاید اگه من یه شب خونه نباشم .. مامان متوجه نشه ها) و گیر داد پس اون ظرفه کوش؟! اولش که هی پته تته کردم و حاشا ، ولی نمی دانم چه مرگم شد و یک لحظه عقلم را از دست دادم و شیطان گولم زد  که بیا راستش رو بگو! با لحن مظلومانه ای گفتم:" مامان دنیا ارزش نداره! داره؟!" گفتن این جمله تکراری موقع خرابکاری همان و چشمان گرد شده مامان  همان!  گفتم:" ظرف رو شکستم و از ترس ! پنهونش کردم ته سطل آشغال!" مامان که انگار از محل  اختفای یک گور دسته جمعی با خبر شده باشد با عجله خودش را رساند سر محل اختفا و بعد کندو کاوی عظیم رسید به پیکر تکه تکه عزیز دلبندش ( اگه اینجا هم بگم اگه جنازه من رو می دید اینقد وا نمی رفت... می فهمید چقدر به این ظرفها و قوریها و چینیهای مامان حسودیم می شه!؟) 

 حالا ماجرا از اینجا شروع شده!  دقیقا از  بعد آن حادثه و آن شهود عظیم و کنار رفتن و بر افتادن پرده ها ،تا  در این خانه تقی به توقی می خورد و زبانم لال یک شیشه از کابینت دوم به کابینت سوم منتقل می شود ! مامان بدون کمی مکث و لحظه ای تردید می رود سر گودال گور دسته جمعی و با سیخی که  از عرش بر فرش افتاده! و بیچاره بدبخت الان تغییرشغل داده  و کارش شده سیر و سلوک،  با ترس و لرز  سطل را کند و کاو  می کند و هر آن منتظر روبرو شدن با صحنه های دلخراش است و غرو غرو کنان  تمام مرده ها ی من را زنده می کند جلو  چشمم! و الان بنده قاتل  تمام ظروف گمشده می باشم!

شما چی؟ تازگیها پارچ کریستالی.ظرف چینی.. سماور شکسته ای .. قوری بی دسته ای گم نکرده اید؟!

 من ظرفیتش رو دارما!!!



حلالم کنید!


( سر وبلاگی:  یعنی الان از دیدن تحول!!!  تعجب کردید... می دونم! دی:)

 می خوام  یه چیزی رو براتون بگم تا حالا واسه هیشکی نگفتم( یعنی روم نشده  آ)

هر چند وقت یه بار یه جمله ای ، عبارتی در مورد خودم میشه ملکه ذهنم و از صبح که از خواب بیدار میشم تا شب که می خوام بخوابم هی توی دلم تکرارش می کنم و از قضا همه این جملات گهر بار  خودشیفتگی خطرناک از دو نوع حاد و مزمن ! رو می رسونه.

مثلا صبح از خواب پا میشم از داخل تختخواب ناخودآگاه شروع می کنم: " عجب دختر نازی هستی تو.. عجب دختر نازی هستی تو! ای قربونت برم من"!!( توی دلم  شونصد بار!)

میرم کلاس ...دارم درس میدم :" عجب دختر نازی هستی تو.. عجب دختر نازی هستی تو! ای قربونت برم من"!! ( توی دلم شونصد بار!!) 

تو راه برگشتن به  خونه...وقت شام.... موقع تلویزیون دیدن.. : "عجب دختر نازی هستی تو... عجب دختر نازی هستی تو! ای قربونت برم من"!! ( توی دلم شونصد بار!)

.

.

حالا نگرانی من اینه : چند روزیه این جمله شده ملکه ذهن و ورد زبونم:" چه دختر خوبی بود!! خدا رحمتش کنه!!!! روانش شاد!!!... چه دختر خوبی بود!! خدا رحمتش کنه!!!! روانش شاد!!!".. ....به خدا!

.

.

....... من می ترسم!

...


انگار تمام تقدیر من و تو کلمه است، اینکه عشق ورزی ما بشود یافتن زیباترین حروف و گلچین کردن زیباترین کلام برای دل هم. اینکه تمام احساسات و تمام خواهشها را در بستری کاغذی از کلمات به هم بگوییم. اینکه بخواهیم لطافت سر انگشتان  و اشک چشمان و شیرینی لبان و بی تابی آغوشها را با در کنار گذاشتن کلامی از جنس الف و با به هم حالی کنیم!

 می دانم بساط عاشقیمان چند وقتی است رنگین نیست و خوبتر هم می دانم که آغوش شاعرانه ام با همه آن شمعها و گلها و عطرها  و آن همه رقاصه ی غزل خوان در میان،  دیگر بیت آرامشت نیست. می بینم صبورانه درد می کشی و معصومانه لبخند می زنی به خاطر دل من.... اینکه می دانم دلت خوشحال نیست... چه دردی دارد...

 چه کنم..  خوب وقتی دستاویزی نباشد ، وقتی هیچ راهی نباشد برای رسیدن به تو، پناه آدم می شود مشتی حرف و کوهی کلام. اصلا آدم که از تو محروم باشد و دستهایش آنقدر دور از دستهایت ،چه باید بکند جز اینکه شاعر شود و مهمل بگوید و طامات ببافد؟.. اصلا آدم که از تو دور باشد می شود همین!

هر چقدر هم بگویم چقدر چشمم از غم ندیدنت اشک ریزان است و دلم از پی تو دوان، اینها برای تو نه آغوش گرمی می شود نه لطافت نوازشی و نه حتی نگاه مهربانی! مثلا که چه! اوج هنرم این باشد که از فراز تمام خشونت  و بی احساسی حروف بفهمم " خوبم" دیروز تو یعنی دلت از شوق روی ابرها پرواز می کند و " خوبم " امروز تو یعنی تمام غم دنیا گوشه دلت لانه کرده؟ آخر چه معشوقی است آنکه به وقت مستی در کنارت نباشد تا ساقیت شود و باده به دستت دهد ، تا به وقت شادی تمام لبخندت را سر بکشد و به وقت غمها، سرت را بر زانوانش بگذارد به مهر، و دست به  موهایت بکشد به ناز؟

مست من! آنقدر بدم که نمی توانم اعتراف کنم من برایت معشوقی مهربان نیستم! و آنقدر حسود که طاقت ندارم بگویم معشوقی دیگر!...  آخ ...نه... . می دانم خوب می دانی روزی به کنارت خواهم آمد، روزی که بشود آغوش ندیده ات را لمس کرد و لبخندت را و اشکت را و خودت را .... ولی نمی دانم آغوشت تا به آن روز به رویم گشاده هست یا نه؟

خلاقیتت را بنازم ای تبلیغات!!!


شلخته پلخته و ژولی پولی نشسته ام در مرکز دایره ای از کتابها و دفترها ! که تا شعاع چند متری در اطراف دیده می شوند، و با اعصاب پاره پوره ! دنبال جوابی برای سئوال هستم.

وارد اتاق می شود و با دیدن قیافه ام می فهمد اوضاع قاراشمیش است! پس خیلی آرام کنارم می نشیند، حوصله اش که سر می رود شروع می کند دست زدن به دفتر و کتابها که از قضا هیچ جذابیتی برایش ندارند. ( اگر کسی توی دوزخ، گل و بلبل و شادی دید.. داخل اینها هم دیده!).. تازه زبان فرنگیشان هم، سواد نوپایش را ارضا نمی کند. ناگهان از بین آنها،  دفترچه ای را بیرون می کشد که در کمال تعجب دارای نقاشی و رنگ و صفاست. ( از این دفترچه ها که اول مهر توزیع می کنند) ...با دقت  به نقاشی خیره می شود  و هی خیره می شود و هی تعجب می کند. حالتش برایم جالب است. اما حال ندارم بپرسم چرا.

کمی که می گذرد می گوید:" ببین بیین! مگه شهر ما خانه ی ما نیست؟!!"

از تکرار این شعار از دهان کوچولویش خنده ام می گیرد" آره .. عزیزم"

:" ئه! پس چرا این پسر کوچولوئه! داره با ماژپک رو دیواره کوچه می نویسه؟"

دفتر را از دستش می گیرم و زل می زنم  به تصویری که برای تبلیغ  تمیز نگهداشتن کوچه- خیابانها و  لابد ارتقای سطح ها! و نهادینه کردن بعضی از اصلها ! بر روی جلدش نقاشی شده است:

رفتگر مهربان، با لبی خندان! جارو به دست ایستاده و آن طرفتر پسرکی روی پنجه پایش بلند شده و با ماژیک و یا هر چیز دیگری در حال نوشتن شعار وزین : شهر ما خانه ما!! بر روی دیوار کوچه است!

فرزندان من!


راستش دو کودک آن ته ته های دلم خانه دارند. نه که فکر کنی 5-4 ساله، نه! درست هم سن و سال  و هم قد خودم. به این دلیل می گویم کودکانم، که حس مادری دارم بهشان. اگر بخواهم این دو را به زبان این روزها! توصیف کنم، یکیشان آرام و عاقل و فهمیده و مرتب است و به جز پر حرفیش، هر خوبی  را که فکر کنی ،دارد.و آن یکی ناآرام و ( هر وقت که عشقش بکشد) سخت نفهم و لجباز و شیطان و شلخته  و بسیار کم حرف و صد البته به شدت باهوش. خوب من هر دویشان را دوست دارم.. نه راست ترش را بگویم دومی را بیشتر دوست دارم. این دو گاهی وقتها که خیلی کم پیش می آید، کنار هم می نشینند و آرام آرام حرف می زنند و بازی می کنند و گاهی هم همدیگر را ناز می کنند و من هم از دور همانطور که سر گرم کارهای روزانه ام هستم، زیر چشمی نگاهشان می کنم و قربان صدقه شان می روم.ولی امان از وقتی که این دو باز دعوایشان شود  و جنگ وجدال لفظیشان اوج بگیرد. آن وقت است که رسما دیوانه ام می کنند. می گویند مادرها هیچ وقت از فرزندانشان خسته نمی شوند ، اما من اعتراف می کنم خسته شده ام، کم آورده ام بس که صبح تا شب میانجیگری کردم و آشتیشان دادم.

می دانی! دیروز  داشت  دیگر دلم به حال خودم می سوخت به خاطر تمام نیازها و احساساتی که دارم  اما مثل راهبه ها که نه مثل این نیهلیستها که در انتهای همه چیز پوچی می بینند، نادیدشان گرفته ام. اما آن لحظه ناراحتی  اصلی من، بیشتر به خاطر این احساس بود که مغرورانه به خودم می نازیدم و سخت از این طرز برخوردهایم خوش خوشانم بود. همین تفکراتم باز آتش آن بحثهای کهنه را میان فرزندانم شعله ور کرد. شنیدم بچه عاقلم آن یکی را سرزنش می کرد که آرامش را از من گرفته  و  کودک دیگر ، همه ی باورهای اولی را به  باد تمسخر و استهزا! و من دیگر خسته تر از آنکه  آن میانه نقشی داشته باشم. راستش اوایل ( آن وقتهایی که بچه تر بودند) می توانستم آرامشان کنم و آشتیشان دهم ، اما حالا هر چه بزرگتر می شوند، اختلافشان بزرگتر و آشتی دادنشان غیر ممکن تر! حالا دیگر به جای هر کاری می نشینم و از دور دعوایشان را نگاه می کنم و می گذارم آنقدر توی سر و کله هم بزنند که خودشان خسته شوند و رها کنند همدیگر را!و من را!

گرفتار شده ام.  دیگر نمی توانم آنها را در صلح و آرامش در کنار هم داشته باشم و از آن طرف نمی توانم بی هیچ کدامشان زندگی کنم. شده ام مثل اینهایی که از دو بچه دوقلویشان یکی باید بمیرد تا آن یکی زنده بماند و هر چه می کنند نمی توانند یکی را قربانی دیگری کنند.

کودک فهیم من، مومن است و به قید و بندهایی که برایش گذاشته اند مقید! اما آن یکی کودکم کافری مطلق و بی ایمان است و از هر چیزی که محدودش کند و در قیدو بند بیزار.کودک فهیمم عادی است .. زندگی می کند  با همه کنار می آید و می بخشد و می گیرد. کودک دیگرم که نه می توانم عاقلش بنامم و نه دیوانه!  غیر عادی است. با هیچ کسی کنار نمی آید، مغرور است و  از بس ایده آلیست ،هیچ چیزی نمی خواهد!  این دو در همه چیزی با هم فرق دارند .. شادیهایشان غمهایشان .. احساساتشان و من سردرگمم در میان هر حالی و احوالی.گرفتارشان شده ام. دارند نابودم می کنند بخدا! خوب می دانم به زودی باید انتخاب کنم.  یکشان باید برای همیشه برود که دیگر آشتی نمی شوند و دیگر وقت قربانی دادن است.

تازگیها که بیشتر به این مسئله فکر کرده ام دارد کم کم حالیم می شود که  یک فرق دیگر میان آدمهای عادی و غیر عادی در چیست. عادیها، کودکان درونشان به آرامش رسیده اند و صلح. این را هم بگویم که در جنگ قبل از صلحشان حتما یکی بر دیگری پیروز شده است. مثلا آن کافر بر مومن استیلا یافته و یا اینکه مومن قدرتش را به به رخ کافر وجود کشیده است و این شکست خورده ،هرچند هم ایمان نیاورده باشد اما قهرمان را پذیرفته است. اما در انسانهای غیر عادی، همچنان آن جدال و جنگ و گریز ادامه دارد ... و در پیروزیهای دوره ای مدام قهرمان و شکست خورده جایشان عوض می شود و آنقدر این پروسه ادامه می یابد که بالاخره مادر توانش تمام می شود، خسته می شود و با آنی که دوست تر دارد همدست می شود و نابود می کند فرزند دیگر را. و تازه بعد از این است که قسمت غم انگیز تر زندگی فرد غیر عادی آشکار می شود...خوب از آدمی که قسمتی از وجودش را نابود کرده .. چه انتظاری می توان داشت؟!

 و حالا من دقیقا در همین جایگاه قرار گرفته ام و بالاخره باید بین این دو یکی را انتخاب کنم. یا مومن  یا کافر ،یا عاقل شوم یا دیوانه.. یا فرشته شوم یا شیطان ... می دانی از تو چه پنهان، خودم دوست دارم کافری لاابالی شوم! بی هیچ قیدی و بندی! ولی هنوز دست و دلم می لرزد.. خوب چه کسی می داند...


پاوبلاگی:  در این پست، احساسی رو که داشتم نوشتم.. دوستان هم حرفای دلشون رو گفتن، اول اومدم به اون قسمت نظر دوستان جواب بدم.. ولی بعدش به خودم گفتم حرف دل رو که بحث نمی کنند با گوش جان می شنوند.. و واسه همین با جان و دل خوندمشون و لذت بردم...ولی از انجایی که نمیشه من همجوری آروم آروم گوش بدم گاه گاهی باز بچه تخسه حرفایی زده دیگه[نیشخند]