نمی دانست دقیقا پسر از کی عاشقش شده بود، اما انگار در موسسه ای
که برای تدریس می رفت اور ا دیده بود و سخت دلداده. عشق و شور پسر، شهره عام و خاصش
کرده بود... اویی که اصلا نمی توانست پذیرای عشقش باشد که در عشق به شدت واقع
بین بود و هیچ احساس و شوری و سوزی نمی توانست بر باورها و عقاید و منطقش
تاثیر بگذارد ( حتی بعد این ماجرا هم). مدتها گذشت شیدایی پسر پر شور تر و تقلا کردنهایش هم بیشتر
و دخترک انگار سدی آهنین در دلش در برابر هر احساسی که هست! زن داداش پسر
تماس گرفت و خواست برای آخرین بار به حرفهایش گوش دهد شاید عشق پسر بر
منطق او پیروز شود و یا منطق او بر شور پسر بچربد! و او هر چند می دانست بی
فایده است اما به احترام عشق قبول کرد.
دانشجو بود. عصرها که دلش می گرفت فرسنگها راه می رفت تا می
رسید به مرقد مردی دانشمند در آن شهر ... مدتها آنجا می نشست و بعد دوباره
راهی دلگیری خوابگاه.
زن داداش پسر جاهای زیادی را پیشنهاد داد اما او گفت فقط همان مکان.
انگار رفتن به کافی شاپ، رستوران و پارک.... با کسی که دوست نمی داشت
کفر باشد!!!
عصر همراه صمیمی ترین دوستش به راه افتاد ( بماند کنجکاویها و شوخیهای
دیگر هم اتاقیهایشان که مدام می پرسیدند کجا می روند.. و اینها هر چه می
گفتند " با یه پسره قرار داریم!" باورشان نمی شد که نمی شد.. به قول آنها
آنقدر خاک بر سر بودند که این کارها از عهدشان بر نمی آمد!)
در
آخرین لحظات زن داداش تماس گرفت و عذری آورد برای آمدنش تا شاید مهیا کند
خلوتی را..به آنجا که رسیدند دوستش هم بهانه ای آورد و ماندند آن دوتا.
پسر با صورتی گر گرفته و صدایی لرزان و او با نگاهی مدام به ساعت! در حیاط
روی سکویی نشسته بودند و هنوز نه حتی کلمه ای که ناگهان یکی از آن
برادرانی که آشنایند برای همه، به طرفشان آمد بی سیم به دست!
مرد با صدایی دو رگه و خشن گفت:" یالا راه بیفتید!!" در حالیکه نگاهش می کرد پرسید:" ببخشیدآقا با مایید؟!"
:"
پس چی؟ راه بیفتید تا بچه ها رو خبر نکردم " و بعد دست پسر را سفت چسبید.
هاج و واج به دنبالشان به راه افتاد. شنید خانمی با دلسوزی گفت:" آخه دختر
این همه رستوران.. پارک.. کافی شاب! راست اومدین جایی که یه میلیون مامور
داره؟!"
تازه دو هزاریش افتاد. رفتند به اتاقی نا کجا آباد.. کیفش را گرفتند و تکاندنش! شاید به دنبال ... به دنبال چه می گردند اینها؟!
و بعد خانمی که فقط گوشه مردمکش پیدا بود دخترک را به اتاق دیگری هول داد،
چادرش را با دندانهایش نگاه داشت و شروع کردن به گشتن.. نگاهی به صورت
دخترک انداخت و در حالیک دست را روی بازوان او می کشید گفت:" چقدر هم
قیافه ات معصومه!! اصلا بهت نمییاد این کاره باشی! با بهت پرسید:" خانم!
چه کاره؟!" خانم حرف مفت او را نشنیده گرفت و ادامه داد:" البته نمیشه دیگه
به قیافه ها اعتماد کرد... اینقدر امثال تو رو دیدم!!!
چقدر سخت است در موقعیتی قرار بگیری که در آن شخصی بی آنکه
بداند کیستی به پشتگرمی قانونی!!! هرچه به
زبانش بیاید بگوید آنهم بی هیچ تردیدی .. همان کسی که لبهایش را قایم
می کند از خلق الله که کسی را به گناه نیندازد و یا شاید به گناه نیفتد.. اما با همان دهان
نادیده،به قول کتاب مقدسش که لابد مدام حکم خادمیش رابه سینه می کوبد، مشمول لعنت خدا شود و عذابی عظیم!!!
گفت:" خانم کی به شما اجازه داده به راحتی تهمت بزنید"؟! و بعد با تاکید بیشتری اضافه کرد:" مسلمان!!!"
خانم گفت:" اگه زبونت کوتاه بود شاید کمی شک می کردم!"
چه حالت تهوعی به آدم دست میدهد وقتی با کسی حرف می زنی که نباید!
دوباره برگشتند به اتاق برادران! با این خبر که چیز مشکوکی
همراهش نیست! مردی که هزار تا ستاره روی بالهایش بود با لحن خشنی همان حرف
زن را تکرار کرد:" چقدر هم قیافه ات مثبته!!!"
با بغض پرسید:" ببخشید آقا میشه بگید من چرا اینجا هستم؟!
مرد نیشخندی زد:" از ما می پرسی خانوم! و بعد با لحن قاطع و لا ریب فیه داد زد:" گفتگو و صحبت با نامحرم"!!!!!!!!!!
از حرف مرد خنده اش گرفته بود، صحبت با نامحرم آنهم در ملا
عام آنهم در صحن یک امامزاده! خیلی آرام که از آن لرزش دل و ترسش از دیدن
اینچین مکانی و
آنچنان مردمانی بعید بود ،گفت:" خوب شما هم محرم من نیستید که الان دارید
سئوال جوابم می کنید!"مرد از پشت صندلیش برخاست و با خشم عربده کشید:"
باید پدر امثال شما رو در آورد .. پدر همانهایی رو هم که آنقدر به شماها
محل جولان دادندکه الان تو روی من حرف بزنی. شماره آن پدر بی غیرتت رو
بده!"
پدر من؟!! همانی که همین خود شما ادعا دارید این خاک را از صدقه سر مثل او دارید!
مرد دیگر نمی فهمید چی می گوید .. باران فحش بود که به دختر و حامیان پنهانش می داد...
کمی گذشت انگار داد و هوار مرد، مافوقش را به اتاق کشاند..
مافوق نگاهی به دختر انداخت:" چی می خونی؟"و بدون اینکه منتظر جوابش باشد
کارتش را وارسی کرد.:" دانشجو دکترا هم که هستی " حیف خانمی مثل شما نیست؟"
خدایا اینجا کجاست.. این آدمها که هستند؟!!!بغض گلویش را
گرفته بود و اشک به چشمانش چنگ می انداخت.. اویی که تا بحال حتی دست مردی
را در دستانش نگرفته بود.....پسر خودش را به آب و آتش می زد تا بلکه دست
از سر دخترک بردارند.
:" جایی هم کار می کنی؟"
:" بله"
:" کجا"
"دانشگاه فلان" مرد دوباره به کارت نگاهی انداخت:" خانم ...
وای خانم من توی همان دانشگاهم.. تعریف شما رو از تمام اساتید و
دانشجوها شنیدم.. خیلی... از همه لحاظ!" شروع کرد به معذرت خواهی .. دخترک لبخندی زد به چه تلخی!.. انگار خدا هم دلش سوخته بود ....
گفتند که برود، راه افتاد با دلی که صد تکه شده بود. از در که
بیرون زد صدای سروان.. سرهنگ .. تیمسار .. نمی دانست، همان که دانشجو
بود را از پشت سرش شنید. :" خانم...... خانم..... " سرش را برگرداند.
مرد نزدیکتر آمد و صدایش را خفیف تر ! کرد:" ببخشید خانم ...
من با اجازتون شماره شما رو برداشتم. امکانش هست.... " با تمام تنفر نگاهش
کرد.. مرد دیگر هیچ نگفت.... خدا..
خدا.. چرا امثال این آدم خیال می کنند خودشان محرم تمام زنان عالمند و بعد حتی
شوهران باید در رخت...خواب! هم عقدنامه را به گردنشان بیاویزند....
از کنار مرد به سرعت رد شد، از کنار سکویی که آنجا با پسرک
نشسته بود هم.. چشمش خورد به شاخه گلی که لگد مال شده بود. یادش آمد که
پسر با چه شرم و حیایی مدام آن را در زیر دفترچه اش پنهان می کرد...
پا وبلاگی: به علت اعتراضات وارده، باز گردادنده شد!!! چه کنم .. خراب رفیقم:دی