و آنگاه اگر شرری از برق چشمان تو بر خاکستر جان خسته ای در گرفت و آتشی در او برافروختن ساز کرد و شراره ای از آن بر گرفت تا اوج آسمانهای جان و خویش رها در پروازی مستانه به لمحه ای از برق چشمانت سپرد و بی خویش تن سپرد به انفاس خوش تو و بادهای یادی که همه نشان از بودن تو دارد . و بوی تو و عطر دلنشین حضور تو مملوش ساخته از باده های نا پیموده ای که همه در انتظار در کشیده شدن به کام جان اند . اگر قطره ای اشک از چشمان حسرت بارش به گونه ای پیر و استخوانی تاختن آورد و تو را غرق در اندوهی عظیم ساخت . نه نشان از غمی و اندوهی حاضر دارد که گواهیی است بر سرشاری نغمه های زندگی هر یک به ترنمی و هر یک جانفزا و گیرا و تنها دریغی است کوتاه بر تمام آناتی که دل گویی از یاد برده بود نفس بر آوردن در درگاه هستی را

آقاهه!!!


داخل اتاق اساتید

سرگرم برگه های امتحانی هستم..همکارم ( و ایضا دوست صمیمی!) روبرویم می نشیند و زل می زند به من... نگاهی می اندازم و لبخندی, او هم لبخند می زند... سرم رادوباره پایین می اندازم ...اما حواسم هست که همچنان نگاهم می کند.. سرم را بلند می کنم و می پرسم:

-چه خبر؟

-سلامتی

دوباره سرگرم برگه ها می شوم ... مدتی می گذرد و او همچنان خیره به من!! وقتی می فهمد دیگر به او توجهی ندارم با جیغ صدایم می کند, در حالیکه قلبم مثل گنجشکی که ترسیده!, پرو بال می زند ... می گویم:

-وای دیونه چته؟

_ واقعا متوجه نشدی؟

- متوجه چی؟

-  نگام کن!

به او خیره می شوم.. ولی چیزی دستگیرم نمی شود!

با عصبانیت می گوید:

-متوجه شدی؟

 با ترس و لرز و لکنت جواب می دهم :

-ن...ن....نه!

- هیچی هیچی؟

به صورتش دقت می کنم.. از نیروهای ذهنیم مدد می خواهم  به یاد می آورم که به صورتش حساس است!

_ آهااااااا... مدل ابروهاته ( با حالت فاتحانه!)

_نهههههههههههههههه ( با خشم)

دوباره زل می زنم....

_ فهمیدم اون جوش کوچیک کنار بینیته؟ ( میزان دقتم را که می بینید؟!)

_ وای نه !!! ( با سوز و ناله!)

هر چه تمرکز می کنم حالیم نمی شود!! وقتی از من قطع امید می کند با آهی  سوزناک می گوید:

_ رنگ موهام!!

وای خدای من !!! موهایش از رنگ مشکی پر کلاغی به رنگ قهوای روشن در آمده است... تازه بیچاره مقنعه اش را تا فرق سرش برده که مثلا من متوجه شوم (دور از جان).. چه تغییری! قیافه اش 180 درجه عوض شده است!!!!

با لبخند خنگولانه ای نگاهش می کنم!!! 

دفتر دستکش را بر می دارد مقنعه اش را جلو می کشد و با اخم به کلاس می رود!

.....راستی!  کی بود به من می گفت :" آقاهه"؟؟؟؟!!!!!!!!!

یک ذره... یک کوچولو باربی


 جلوی پاساژی ایستاده بودم که گریه های دختر بچه ای نظرم را جلب کرد... مانتو رنگ و رو رفته همراهش را می کشید و با گریه و التماس می گفت:" مامانی... مامانی...تو رو خدا..یه چیزی بگم؟"

و مامانی که اصلا حال و حوصله نداشت او را به زور به دنبال خودش می کشید.. اما دختر کوچولو انگار پاهایش را به زمین قفل کرده بود...

:" مامانی هیچی نمی خوام واسم بخری. اذیتت هم نمیکنم..قول میدم.. فقط یه چیزی بگم به حرفم گوش میدی؟"

مامانی کلافه و عصبی جواب داد:" بگو"!

: "مامانی تو رو خدا...ببین هیچی نمی خوام بخری که براش پول بدی.."

و در حالیکه سعی می کرد تن صدایش را پایین بیاورد :" می دونم پول نداریم"

مامانی نگاهش کرد و با عصبانیت گفت:" د بگو" ....

چقدر لحن صدایش با نگاهش متفاوت بود !

:" مامانی اون مغازه رو نگا کن ( رد انگشت دخترک را دنبال کردم).. اون تختخواب باربی رو می بینی؟ ( یک تختخواب دخترانه که در همه جای آن باربی, جذاب و لبخند زنان, دلبری می کرد) .. منو ببر اونجا ! بذار فقط یه کوچولو ( انگشتان شست و اشاره اش را به هم نزدیک کرد) .. یه ذره روش دراز بکشم!!!.. مامانی فقط یه ذره! نمی دونی چقد آرزومه روی این تختا بخوابم..  مامانی.."

و بعد دستهای زمخت مادرش را در میان دستهایش گرفت و بوسید و آرام آرام آنها را به صورتش کشید. انگار  رویایش را می دیدم که روی آن تخت با شادمانی خوابیده است!! 

مامان نگاهی به دخترش انداخت و بعد سرش را بر گرداند..تلنگری می خواست تا گریه کند..  حالت صورتش مثل کسی بود که می خواست  لقمه بزرگی را به زور قورت دهد ...  

به سختی دستش را از میان دستان دختر بیرون کشید و مچ دستش را گرفت و با لحن خشنی گفت:" راه بیفت " 


بچه هق هق کنان به دنبالش می رفت.............


پا وبلاگی1: نخیر... ناامیدم کردید... این نظرات چی بودند نوشتید: "آخ.. آی.. بیچاره.. جگر کباب.. گریه.. فقر"

واقعا که!!!!

یکی نبود بگه: " چی تختخواب باربی؟!! یعنی چی؟!! چه معنی میده؟! چه حرفا!!! والله بچه های این دوره زمونه یه چیزیشون میشه! من جای مادره بودم چشای بچه رو در می آوردم!! ما خودمون چقده نجیب بودیم.. ( خیلی بدم آیا؟)

به دلیل اینکه همه نظرات آه و ناله و دلسوزانه بودند و هیچ نظر خبیثانه ای دریافت نکردیم.... لاجرم قهر کرده تا اطلاع ثانوی به نظرات این پست پاسخ نمی دهیم!!

پا وبلاگی2: آشتی



کباب با طعم ریاضیات!!


چند وقت پیش , یکی از اساتید ریاضی امتحانی را برگزار می کند و بعد از امتحان -با برگه های امتحانی- همراه دوستانش می رود صفا سیتی! در یکی از مناطق خوش آب و هوا. آنجا بساط منقل و  کباب راه می اندازند و چون آتش خوب گر نمی گیرد , از برگه ها به عنوان نیروی امدادی استفاده می کنند!!!! ( به قول خودش دوستان اغفالش کردند) و تازه بعد از آن خوشگذرانی , ماجرا آغاز می شود. هر جلسه که به کلاس می رود بچه ها سراغ برگه ها را می گیرند و او هم هر بار با بهانه ای ( وقت نکردم.. همرام نیستند .... برگه می خواین چکار ؟ نه خیلی نمرات درخشان بودند..  و غیره! )  دست به سرشان می کند.

تا اینکه...

آخرین جلسه کلاس بعد از تمام شدن درس! یکی از دانشجویان می گوید:" استاد میشه این برگه منو تصحیح کنید؟ ... می خوام ببینم چند میشم" و استاد نامبرده سر بلند می کند و در دستان دانشجو همانا برگه ای نیمه سوخته را مشاهده می کند پر عدد و فرمول!...

می گفت:"  فوج فوج  دانشجو بود که چپ چپ نگاهم می کرد "

استاد بینوا !! طفلی!!!

پا وبلاگی: مثلا  انتظار دارید از دانشجوها طرفداری کنم؟؟!خودتون که می دونید من همیشه طرفدار حقم!!! اصلا استاد بوده دوست داشته! ( در کمال خباثت و بدجنسی)


ابلیس و فرشته!

در اتاق اساتید نشسته ایم... یکی از آقایان با لحن عصا قورت داده ای!! شروع به خواندن شعری می کند. بعد از هنر نمایی ایشان!  یکی از همکاران می پرسد:" ببخشید این شعر از کی بود؟" آقا با لحن تمسخر آمیزی جواب می دهد:" این شعر که خیلی معروفه! خیلی بده اساتید, شاعران این شعرهای معروف رو نشناسن" و نگاهی پر از سرزنش به سر تا پای همه می اندازد!

من با  آن تعصب و خوش گمانی ذاتیم! -که اگر  کسی سر کوچه بگوید الف, فکر می کنم می خواهد به اساتید خانم حرفی بزند  -  با اخم :" از کسرایی" ...

ایشان با همان نگاه لطیفش! :" نخیر سر کار خانم! از اوستا" ...

و وقتی با حالت تعجبی صورتم روبرو می شود, باز با تمسخر ادامه می دهد:" عیبی نداره پیش میاد.".. دیگر هیچ نمی گویم که حوصله اش را ندارم! با لبخند تلخ و شیرینی که  پر از شیطنت است نگاهش می کنم و قند را بر می دارم... دست دیگرم در حال گشتن کیفم است!

در درگیری شدید بین ابلیس و فرشته... بالاخره ... ابلیس برنده می شود و  کتاب کسرایی  را دوباره هول می دهد توی کیفم!!! آن طرف فرشته مهربان کلی لجش گرفته و حرص می خورد!


پاوبلاگی: واسه پسنهای بعدی نظر دانشجوها  رو  در مورد کلاسها و البته خودم!! میذارم که کلی حال و هوایتان عوض شه! از همین الانم بگما تقصیر من نیست اونا تعریف و تمجید کردند! ما فقط کلی کیف فرمودیم... همین!

...

اگر گاه نظاره بر چشمان تو که هر مژه اش قافیه ای است بر سرودن غزلی ناب . اگر گاه خیره شدن بر چشمان تو که هر گردشش در چنبره حلقه ای سحرناک گرفتارم میسازد . اگر گاه بهت نگاه خسته ای بر ترنم سرشار چشمانت . اگر گاه حیرت نگاه کاوشگر جانی آزرده خاطر بر سیاهی چشمانت ـ که هر دم به یاد می آورد سیاهی بخت وامانده ای را ـ آهی از ژرفنا سر بر کشید و آرام در خویش شکست . نوای خموش ناله ای در هم چون زوزه ای از سر درد در بدو زادن هم آغوش مرگ گشت . چگونه میتوان دانست که چه دریغی در خویش نهفته دارد و راوی چه راه صعب گام زده  و حکایتگر چه دشواری جانکاهی است در چنین آوارگی های هر دم به راه نو شدنی ؟ چگونه میتوان دانست که بی زاد راهی بر راهی گم . گم گشتن و بی دلیل راهی و اطراق گاهی در پیچاپیچ طریق خمیده شدن  ـ و شکست نه زاده گذر دقایق که حاصل گرانباری آنچه گذشت ـ بر چه سان است ؟  چگونه میتوان دانست حالی را که از خستگی های بی فرجام دیگر حتی همسفر و تیمار دار خویش هم نیست ...

                                                                               ۴ صبح ۱۸ آذر ۸۸

                                                                                           

بوس..... خون..... خنده!!!

خیر سرم بعد عمری به مهمانی می روم... خیلی زود حوصله ام از حرفهای تکراری سر رفته, سرگرم سر به سر گذاشتن دختر بچه ای 4 ساله می شوم که خیلی دوستش دارم... گل سرش را کج می کنم... لپهایش را می کشم و خلاصه کلی اذیتش می کنم!!

دختر بچه اول کمی متانت به خرج می دهد ولی وقتی می فهمد که طرف ول کن نیست, عصبانی و عاصی, جیغ بلندی می کشد! و بعد با صدای بلندتری_ که همه را ساکت می کند_ می گوید:


  "کم اذیتم کن.. اگه بازم اذیتم کنی میگم عمو امیلم (امیرم)  بیاد لپتو بوس کنه,  سبیلاش بره تو لپت, خون بیادا" !!!!


سریع خودم را پرتاب می کنم درگاه  خدا و به دست و پایش می افتم که کسی نشنیده باشد.. ولی زلزله خنده , اتاق را روی سرم آوار می کندا!!

آن طرفتر عمو امیر !!! از خنده غش کرده است!!!!





و باز خزیده در خلوت خویش, بیغوله ای در کرانه این دنیا, ویرانه ای بر آستانه تمامی تمامها

خرابه ای در گوشه ی همه بادیه ها..

...چیزی نفس گیر در گلو, خاری سخت بی رحم در جان و خلجانی سرکش و بیقراریی مضطر...

..و باز من راه بر خویش گرفته ام و رهزن این تلون احوال...

هریک را به قیدی سخت در بند می کشم و کشان کشان تا مرز سرزنش های دشوار می کشانمش

و باز بندی تازه بر حالی طاری و دوباره کشمکش و.......

و اویی که در این جدال هولناک هر دم از خویش می کاهد

اویی که در این منازعه بر جا می ماند, خسته و از پای افتاده

منم بر لبه تیغ عدم با گریبانی چاک از وجود و نفیری از سر دادخواهی

و فریادی بر درگاه هیچ و چشمانی خیره بر تعلیقی که پیدا نیست تا چه حد!

بر جان سخت خواهد گرفت

و همچنان گذر آنات و همچنان گذر

                                                گذر

                                                            گذر ............

                                                                                      16 مرداد 1387

                                                                                         2 نیمه شب

امتحان دکترا ( در خوابگاه پسران2 )


چقدر خوشحال شدم وقتی فهمیدم آقایان مربوطه!!! اصلا به  این نکته مهم!! گوش نمی دهند که:" درب حوزه های امتحانی راس ساعت 8 بسته خواهد شد" و ما تازه ساعت 8:15 از منزل خارج شدیم ( البته بدو بدو). یاد شبهای امتحان در خوابگاه خودمان افتادم که تا صبح از اضطراب خوابمان نمی برد و اگر هم می خوابیدیم  در کابوسی ملیح , استاد مهربان !! چاقو  بدست! قطعه قطعه مان می کرد!!!. صبحها 6 بیدار می شدیم و تا ساعت 7 مشغول امر آمادگیهای خاص دخترانه!! که از نان شب هم واجب تر بود!!! و 7 از خوابگاه خارج گشته  که :" وا خدا مرگم بده  درهای دانشگاه 8 بسته میشن"! (  اعترافات سخت تکان دهنده !!!)

قبل از رفتن به سر جلسه یکی از آقایان ملتمسانه  گفت:" تو رو خدا بچه ها واسم دعا کنید اگه ساندیس دادن, سیب موز نباشه .. چون برام بد یمنه"!!!!! ما هم - همه دلسوز با قلبهای پاک!!-  خبیثانه از ته ته دل و با صدای بلند  آرزو کردیم که :" الهی سیب موز باشه"!

جلسه امتحان!

از امتحان نگویم  بهتر است...هیچ  نمی خواهم تنبلیهای خودم را توجیه کنم.. اما نکته قابل توجه این که برای آزمون دکترا معمولا دانشجویان همان دانشگاه , احتمال قبولی بیشتری دارند ( آشنایی با دانشگاه.. اساتید.. نحوه آزمون... دسترسی به منابع و جزوات و گاهی نگاههای مهربان!! و  .....)

موقع برگزاری امتحان, یکی از اساتید بسیار برجسته  همان  دانشگاه مدام با گفتن:" سلام شهلا.... سلام مینا ... ااا تو هم اومدی کیانا!!!" پاک حس حسادت و غربتم را تحریک می کرد!! یک لحظه که سخت حرصم گرفته بود خواستم با صدای بلند بگویم: سلام محمد!! ( اسم استاد) که با  دیوانه بازیهای  وجودم , اصلا بعید نبود  ولی با  جان کندن, خودم را کنترل کردم که جو شدیدا دکترانه بود!!!

بعد از امتحان!!

بعد از جلسه یعنی نزدیک غروب! باز  جمعمان جمع شد و فورا مهمترین سئوالی که سر جلسه ذهنمان را مشغول کرده بود از آقای ساندیسی!  پرسیدیم که با لحن اندوهناک و غمگینی گفت:" بچه ها صبح با وجود توپ و تشرهای مراقبین تا موقع اوردن ساندیسا هی می اومدم و می رفتم.. وقتی دیدم سیب موزه انگار یخ کردم خدا وکیلی!....ولی عصری که دوباره ساندیس دادن با دیدن هلوها سر از پا نمی شناختم .... ولی همین که نوبت من شد.. هلو تموم و بار یه پاکت دیگه از اون سیب موزهای لعنتی!!!!"

و تازه بعد شروع کردیم به پرسیدن سئوالهای فرعی که امتحان چطور بود!!! گفتم :" بچه ها شانسو نگا کنید.. خودکارم سر جلسه تموم شد یه ساعت وقتم تلف شد تا دوباره خودکار اوردن"( باید با خودکارهایی که سر جلسه توزیع می شد جواب می دادیم)  پسرها چشمهایشان گرد شد که :" تو خودکارت تموم شد؟!! مگه چی نوشتی؟!" و بعد شروع کردند که بله!.. دخترها فلان و دخترها بهمان...و اصلا اجازه ندادند عرض کنم که خودکارم از اول هم نصفه نیمه بود!!! و بعد نوبت  مقایسه کردن خودکارها شد ... خودکار حاجی تقریبا تمام شده بود و باقی هم کم و بیش .... و نتیجه این شد که حاجی حتما قبول می شود!!! ( تو رو خدا ملاحظه می فرمایید بحثهای دکترانه را)!!!!!!!!!!!!!

خلاصه سفری شد این سفر ما!!


سلام دوستان عزیزم

متاسفانه اینترنت من تا اطلاع ثانوی( از چند ثانیه تا شاید چند روز دیگه) قطع شده است. به محض وصل شدن (که خدا کنه همین الان برم خونه و وصل باشه)  خدمتتون می رسم!!!!( یعنی میام خونه هاتون واسه مهمونی دیگه! )

پا وبلاگی:  کافی نتم... هی دلهره دارم الان  وبلاگم توسط  دانشجوها کشف و ضبط بشه!!!!