25 ساله به نظر می رسید. جثه ی کوچکی داشت و
بسیار لاغر بود.صورتش آفتاب خورده و گونه هایش از تابش نورها! سوخته بود.
یک بار که برای توضیح سئوالی قلم را از دستش گرفته بودم، توجه ام به
انگشتان کشیده اش جلب شده بود که استخوانهای قسمت بندها بیرون زده بودند.
نمی دانم مامان بر طبق چه تجربه ای می گفت گاهی بند انگشتِ آنهایی که کارهای سخت
انجام می دهند با دستهایشان، اینگونه می شود و من از آن
موقع روی این نکته حساس شده بودم.
بسیار ذوق و شوق داشت. لبخندی که
وقت نشستن سر کلاس بر تمام صورتش می نشست، به ندرت بر لبان دیگر دانشجوها دیده
بودم. خیلی کم با پسر ها حرف می زد و اگر لبانش به سخنی باز می شد، شرم و
حیای دخترکان پاک روستایی بر چهر ه ی بی آرایشش نقش می بست. بسیار دقیق بود و با همه ی وجود
تلاش می کرد.، انگار که موهبتی یا نعمتی در کمال نا باوری ارزانیش شده
باشد . یکبار گفته بود به خاطر مشکلاتش 6- 7 سالی
از درس و مشق دور بوده و به همین خاطر ترم اول برایش مثل جان کندن است و
بعد با لبخندی اضافه کرده بود جان کندنی شیرین...
***
چند روز پیش برای کاری رفته بودم
دانشگاه.موقع برگشتن دیدمش( حالا بماند همان موقع ها صدای فریادی قلبمان
را آورد توی حلقمان! و هر دو با هراس به دنبال صاحب صدا گشتیم و بالاخره
در بالای یک برج 6-5 طبقه!! پسرکی 17-16 ساله را در حال فرستادن ماچ!
دیدیم که با صدای بلند خانه و ماشین و اموال نداشته اش را فدایمان می کرد!)
راه
افتادیم از زیر سایه ی درختان بلند کاج که سرشان را بر سینه ی آبی و گشاده
ی آسمان نهاده و زیر آفتاب داغ لم داده بودند.کمی از مسیر را در سکوت طی
کردیم. نمی دانم خلسه ی این روزهای کش دار بود که لبهای حوصله سر رفته را
به حرف کشانید یا بار سنگین دلی که پی تقسیم غصه هایش می گشت...
برایم
تعریف کرد که از فلان روستا در فلان شهر می آید و من یادم آمد چندی پیش که برای کاری به آن شهر رفته بودم، چقدر محرومیتش دلم را به درد آورده
بود... و بعد تصور کردم اوضاع آن روستا را...
" بابا خیلی پیرِ دیگه نمی تونه از جاش
بلند شه.. دو تا داداش دارم کوچیکه سربازیه و بزرگه ،آخ خستمون
کرده...خودم دامداری می کنم و با مادرم روی قطعه زمینی کشاورزی، و برداشتش با منِ و داداشی که شاید رگ غیرتش تکانی بخوره گاهی"
و دوباره در سکوت به خیابان پیش رویمان زل زد. ومن
زل زدم به پیکر نحیف و چشمان خسته اش. دو دختر سانتی مانتال از کنارمان گذشتند و او با ذوق نگاهشان کرد و بعد انگار که حرف مهمی یادش
افتاده باشد تند تند گفت:" راستی استاد! من فرش هم می بافم... فرشام توی
شهرمون خیلی معروفند"
با ذوق پرسیدم:" واقعا؟! وای من عاشق این کارم، حتی مدتی می خواستم یاد بگیرم که جور نشد"
با لبخند ِپر محبتی به دستهایم و بعد چشمهایم نگاه کرد. از آن نگاهها که هزار کلمه را با خوشان پرواز می دهند سمت چشمهایت، حرف به حرف از چشم به چشم.
خندیدم:" این نگاهت یعنی من رو به این کار چکار؟ آره؟ "
با شرم گفت:" واسه شما سختِ استاد"
:" قول میدم اگه روزی اینجا کلاس فرشبافی گذاشتی اولین شاگردتت من باشم"
با شرم و مهربانی خندید و بعد دوباره غم ، بی توجه به نحیفی بازوانش، خودش را کشید در میان آغوشش.
: استاد! گاهی فکر می کنم خودخواهی بود
اومدم دانشگاه. بعضی شبها تا صبح گریه می کنم واسه خاطر بابا و مامان..
کارهای خونه، دامداری، و دردسرهای داداش... و اینکه می تونستم فرشی ببافم
.و کمک خرج خونه باشم... با این اوضاع خودم هم شدم باری روی دوششون"
بغضی دوید به میانه راه گلویم... با تعجب
و غم پرسیدم: خودخواهی ؟؟ و دوباره تکرار کردم... خودخواهی " و نتوانستم حرفم
را ادامه دهم و او متوجه غمم شد و به دلداریم ! شتافت!
" استاد مدرکم رو می گیرم .. میرم سر کار... ی کار ِ خوب، ی زندگی آروم و بی دغدغه.. و خوشحالی مامان و بابا"
آرام آرام قدم بر می داشتیم .. درختهای
مجنون رقاص شده بودند با بادهای خنک گاه و بی گاه... و او... و او به نوک
بلندترین درخت کاج خیره شده بود و لبخند می زد.بالای سرمان کبوتری آزاد و
یله به سوی آسمان اوج می گرفت و بالا و بالا و بالاتر می رفت...