من جگرتو بخورم!


دانشگاه دیوار به دیوار یک مدرسه ی ابتدایی است، صبحها دختر ها و عصر ها پسر ها و بعد شیفت عوض می شود. ماجراها داریم با این رندهای کوچولو!

                                                            *******

از دانشگاه بیرون آمدم. چند دختر جلوتر حرکت می کردند... سر خیابان اصلی سه پسر ِشاید کلاس اولی ایستاده بودند و پچ پچ می کردند. یکدفعه یکی از پسر ها رو کرد به یکی از دختر ها و  خیلی مودبانه پرسید:"خانوم! این دوستم میگه  شماره تلفن میدی؟" به دوستش نگاه کردم، یک پسرک سبزه خیلی با نمک که با غرور به دختر نگاه می کرد. غش کردیم از خنده.. دختر با خنده جواب داد:" اره عزیزم! چرا که نه! کی از شما بهتر!" پسرک چند لحظه خیره نگاهش کرد و بعد رو کرد به دوستانش وب ا اخم گفت:" بریم بچه ها! این از اون دختر هاست که به همه شماره تلفن میده ! من از اون دخترا میخوام که با ادم دعوا می کنن!!!!"

دیگه وسط خیابون پخش بودیم.....

چند وقت پیش تحقیقی خواندم که در آن کودکان به سئوالاتی در مورد عشقو عاشقی جواب داده بودند.. خیلی دوست داشتم جوابهایشان را.. دوست داشتید بخوانیدش در ادامه ی مطلب..

پاوبلاگی: ایمیلها و نظرات خصوصی را جواب خواهم داد
ادامه نوشته

آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست!!!

مدتی است سخت درگیر فکر رفتنم برای ادامه تحصیل، رفتن به هر کجا که شد. راستش قید دکترا در ایران را زده ام، از همان وقتی که منابع را عوض کردند و یا شاید از همان روزی که با استاد راهنمایم " دس به یخه!!" شدم ( ماجرایش را تعریف می کنم) و دانشگاه خودم هم که تنها نقطه ی امید بود  دود شد و رفت هوا...این روزها سخت درگیر فکر رفتنم، فکری که شاید  یکی- دو سال پیش باید عملی می شد.
اوایل بابا اصلا قبول نمی کرد. مامان هم که تا حرفش را می زدم می رفت داخل آشپزخانه مثلا  و حواسش را پرت می کرد تا نشنود. اما چند ماهی است که گویا باورشان شده در زندگیم اینقدر مصمم نبوده ام! بابا قبول کرده  ولی خوب نگران است، یک جورهایی دلش اشوب است . وقتی مثلا  می گویم هند با آب و تاب می گوید که فلان جا شنیده است که وزارت مدرکش را قبول ندارد ، بهداشتش فلان است و وضعیت فلان جایش بهمان!! .. مامان هم که گوشه ای می نشیند و غصه ام را می خورد و جگرم را خون، گاهی فکر می کنم چقدر بی رحمم...
مامان فکر می کند تمام آن ور آبیها! منتظرند دختر دسته گلش برود تا بدزدنش و چنان که تو دانی... از چشم مامان تمام خارجکیها سالهاست بی عشق  مانده اند تا دخترک او برود و همه آنها با هم عاشقش شوند و اصلا هم بعید نیست که به خاطر او یک جنگ و مرافعه ی هم راه بیفتد و این وسط  مسطها دخترش بمیرد...
امروز  می خواستم بروم بیرون کمی سرخاب و سفیداب  زدم و جلو آینه مرتب می کردم خودم را..صدایش را شنیدم که می گفت:" خدایی نکرده زبونم لال!! اگه رفتنی شدی! نکنه اونجا به خودت برسی و از این ماتیک پاتیک ها!! استفاده کنی..وای به حالت!" از داخل اینه نگاهش کردم تا نگاهم را دید صورتش را چرخ داد آن وری که یعنی قهر قهر ... باور کنید آنقدر خنده ام گرفته بود که می خواستم بمیرم.. ولی خوب به زور خودم را نگه داشتم که اوضاع از این بدتر نشود!.. خلاصه گرفتاری شده ام که بوالعجب....عطری ادکلنی ! می زنم راه به راه می اید که " بعله .. اونجا هم  از این کارا بکن .. بی صاحابی خوب! تا بوت بخوره به اون مردای اجنبی از خدا بی خبر!! وسوسه بشن و.."
تصمیم گرفته ام یک روز ببرمش یکی از کلاسهای حور و پریم.. مثلا آن کلاس معماریها که تمام دو ساعت کلاس فکر می کنم الان همدم حور و غلمان هستم و  یا آن آی تی های خوشگل شیطان تودل برو .. تا شاید بفهمد که دخترش مالی نیست..( حالا اگر این حرفها را از من بشنود  می گوید:" یعنی من به عمرم خوشگل ندیدم؟! هر کسی بشنوه... دختر تو چرا کمی عقل نداری.. چرا اینقدر ساده ای! آبرو نمیذاری جلو غریبه ها!! واسه آدم" و حتما ادامه اش این است که بچه ای آدم یک چیز ِ دیگری است و از این حرفها...
ولی خوب می خواهم امتحان کنم دیگر! خدا را چه دیدی!
فاطمه تعریف می کرد چند وقت پیشها با مادرش رفته بیمارستانی و آنجا یکی از دوستان قدیمی اش  را دیده که بعد از چند عمل زیبایی به قدری قشنگ و عوض شده که نشناخته است اورا..می گفت از آن روز به بعد یکدفعه می بینی مادرش خیره شده به نقطه ای و در همان حالت خلسه می پرسد": اسم اون دوست پرستارت چی بود؟ همون خوشگله!" - پریسا  -" آره پریسا! الحق که اسمش برازندشه.. کاش آدم ی دختر مثل اون داشته باشه!!"  دوباره کمی می گذرد و مثلا در حال ظرف شستن می گوید:" پریسا.. پریسا! کاش آدم ی دختری.. تو چرا این طوری هستی آخه!" تعریف می کرد وقتی می گویم خوب پول بدین برم عمل... جواب می شنوم " آره همینت مونده ی دفعه وقت خواستگاریت نصف بینیت بیفته توی دستت!!!"

بروم سر مسئله اول.. رفتنم! حالا خانواده یک طرف جالب اینجاست که تمام در و همسایه، فامیل و اشنا هم به سختی نگران من هستند !! هنوز که نه به دار است و نه به بار و این مسئله را هیچ کجا نگفته! تا می روم سر کوچه بتول خانم  می گوید حالا که تصمیمم را گرفته ام!! کلی دارو با خودم ببرم که وضعیت  بهداشتش ال است و تا می روم دانشگاه اقای حسینی می گوید حواسم باشد که گاوهایشان بل است! حتی چند روز قبل رفته بودم نامزدی ماری، هر کسی که می شناختم ابراز نگرانی می کرد!.. نگرانی تا بدان حد که مادر ماری  خواهرم را کشیده بود گوشه ای که به پدر مادرم بگوید.. مبادا ..

نمی دانم... خوب همین.. ... هر چه صلاح است... که ما نقطه ی تسلیمیم...






پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد و سحرگاه از یک بوسه بدنیا خواهد آمد..

 بعضی آدمها  ساده  و بی شیله پیله اند ، بی هیچ پیچیدگی، دوست دارند چون دلشان می گوید.. دوست دارند چون  گِل وجودشان از عشق است.به همین سهلی - به همین روانی... نه سیاست این زمانه را از حفظند نه طریق شکستن می دانند. نمی توانند لحظه ای بیش دل چرکین باشند از هر کسی که دلشان را می شکند، زود یادشان می رود، زود فراموش می کنند. لبخند که بزنی باز همانی می شوند که بودند، اخم کنی مثل کودکان بازیگوش ِ پشیمانی که فکر می کنند مسبب تمام غصه های مادرشان هستند، پناه می برند به دامان اشک که  کار دیگری نمی دانند، اوج سیاستشان آن است که خودشان را بزنند به غم و غصه که دلت را بسوزانند گاهی حتی به بیماری ( گل شازده کوچولو را یادتان هست؟).

نه ناز را یاد گرفته اند نه طریق گفتن نیاز را از حفظند. عشوه و دلبری نمی دانند. بدانند می خواهیشان می آیند و حس کنند سر بارند می روند با دلی که چهل پاره است... برخی می گویند خنگند و گیج و گول اما آدمهای ساده زیاد می فهمند، بس که زیاد می فهمند دوست دارند خودشان را بزنند به ان راه و بگویند که نمی دانند که نمی فهمند ، آخر باورشان نمی شود دنیای اطرافشان اینگونه باشد.مگر می شود آدم عاشق نفهمد؟

آنها با همه ی وجود دوست دارند و عشق می ورزند به همه، دوست دارند بهترین ها را برای آنهایی که دوست دارند، در کرشمه چشمی  ذوب می شوند.. می سوزند و درد می کشند و عشق می ورزند و بعد به بی وفایی معشوق می شکنند.  عاشق می شوند و بارها  بی وفایی  می ببیند ، اشک می ریزند ولی دست بر نمی دارند، کینه نمی جویند، و دورویی و انتقام نمی دانند.ملاحظه نمی شناسند. هر صبح عاشق می شوند و محال است هر شب اشکی میهمان چشمهایشان نباشد.

 ادمهای ساده قدیسین کوچکی هستند که هر کسی نمی بیند آنها را.هر چند تشخیصشان آسان است، آخر هیچ کسی مثل آنها نیست.. اصلا فکر کن نوری به صورت دارند..اما گاهی بس که به مادر طبیعت شبیه اند، بس  که عاشقانه  و ارام عشق می ورزند  زود رنگ فراموشی می گیرند و زود از یاد می رودند... آن مثال چه بود؟ .. مثل خورشیدی که همیشه هست و از بس که هست نمی بینیمش ویا ماهی که روشنایی وجودمان از اوست و نمی شناسیمش...وجودشان مثل همان خوشبختی است . آنها همیشه هستند مگر اینکه بفهمند وجودشان آزارت می دهد،  یا بفهمند رو راستی نیست دیگر و یا ملاحظه جای محبت را گرفته است ( گفته بودم سخت باهوشند؟!) ، آرام بغچه  را جمع می کنند و به همان ارامی که امدند، می روند... و بعد از این است که احساس می کنی نوری از زندگیت رفته،  و جای مهری در دلت خالیست اما دلیلش را نمی دانی... نمی فهمی تا وقتی که ناگهان سر بر می گردانی به دنبال کسی که وقت غمها و سختیها و شادیهایت دستت را سفت می چسبید و با تمام وجود در چشمانت نگاه می کرد به مهر... و اینجاست که دستت در هوا می ماند و چشمت بی پناه می شود

خواستم حواست باشد به مهر ِ بی همتا.. .

پاوبلاگی: .پیر عزیزم می گوید آدم که از گفتن حقیقت شرمش نمی شود. اما من شرمم می شود بگویم هیچ چیزی نمی دانم..


...


آرام جان!
دل از بند مهر تو رمیده مباد
و چشم از جادوی فتنه ی تو آسوده نی!
فرخنده باد میلاد تو که میانه ی راه فروردین است و قرین به منزل اردی بهشت،
وه چه خجسته شبی است میلاد تو! نشان به آن نشان که همسایه ی چهاردهمین شبان زیبایی است که در آن قرص ماه آسمان تمام است و دل شیدای من به بدر رویت رام!
حیف و صد حیف که این شب زده مهجور است از نظاره بر مهتاب، وصف حالِ من، حکایت شب چهارده است بی حضور ماه..
ای نهایت مُبتغا، لقای تو و نهایت استغنا، وفای تو!
مست همیشه هوشیار ، هوشیار همیشه مست! ای به شناخت خواص شراب اوستاد!
گفته بودی از خاصیت شراب آن باشد که چون فرد از حد بگذرد ، سیری نشاید، حال منم آن از حد بگذشته ای که او را از شراب عشق تو سیرابی نی..
بیا و طالع همایون کن و این عاشق دلخسته را به لطفت مرهون! مهمان کن مرا به پیاله ای مهر و جامی از عشق شرربار که این همیشه سیاه مست تو مبتلا شده است به خمار! زنده کن دگر باره مرا:

گر ز مسیح پرسدت مُرده چگونه زنده کرد /بوسه بده به پیش او جان مرا که همچنین

 ای همیشه مهربان!
چشم و دل بی شمار طواف کرد رُقعه ی نغز نازنینت را و نصیبشان حظی وافر از آن جمال، افسوس که این یار ناکام است از دیدار، تا در برت گیرد و بوسه دهد یک یک آن سر انگشتان را
پاینده باد ترکتازیهای تو در عرصه ی کلمات که خوب آگاهم  حروف محدودند و کلام پراکنده به دام تکرار مبتلا... چون تویی می باید سرداری بر سپاه آشفته ی کلمات..
.
عزیزِ جان!
رازی دارم به دل و پرسشی بر زبان و شرمی از بر افتادن پرده بر جان... اما چه کنم که مرا یارای پوشاندن نیست که به جان عریانم و به چشم ِ دل گریان! چه بگویم که دل گواهی داده نشستن تو با رقیبان را و گویا شنیده است بانگ نوشانوش مستانه ات به سلامتی حریفان را! برایم بنویس که دل به خطا رفته که این رشک غمی دگر افزود مرا بر درد جانکاه فراق!

مهربان!
آه از تو که گسیوی دل پریشانت است و چشم ِ بیمار، خونابه ی دل افشان!
آخ از تو که جان سخت دلتنگ آغوش ِ محبت توست و دل داغدار بوس و کنار

میلاو منی ای فغ و اوستاد توام من/ پیش آی و سه بوسه ده و میلاویه بستان!

کی بیاید زمانی که از گرد راه برسی تا طره ی آشفته ی دل را به شبنم رویت آغشته کنم و دست و پایت به گلاب دیده شستشو دهم؟
شتاب کن و بیا... بیا که وقت ما اینهمه نیست....

  

پاوبلاگی: صفحه نظرات باز نمیشه؟

 

عامو! نکنه واسه متخلفین! بمب ساعتی کار گذاشته باشند؟!!

وقتی بخواهم وارد وبلاگی شوم و ناگهان ببینم آن وبلاگ " ف یلطر" ( عمرا بفهمند این کلمه چیه!!) شده  است، اگر آن صفحه ی  " فی لطرینگ " ( تنوع زبان فارسی رو برم من!) بیاید و پایینش بنویسد تا 30 ثانیه دیگر وارد یکی از صفحات بالا می شوید! با تمام قوا  و به سرعت نور به سوی ضربدر بالای صفحه یورش می برم که مبادا خدایی نکرده، زبانم لال!! یکی از آن صفحات باز شود! و در راستای این مهم! آنقدر هول می شوم آنقدر هول می شوم که تا چندین لحظه چشمم ضربدر را نمی بیند و دستم  به موس نمی رسد!!... و درست در آخرین لحظه مثل فیلمها بمب را خنثی می کنم و آخیشی می گویم به چه بلندی!!!... یعنی در این حد :دی



با استناد به قانون جرايم رايانه ای
دسترسۍ به تارنماۍ فراخوانده شده امكان پذير نمۍ باشد.
.
.
.
.

[
این صفحه بعد از 30  ثانیه بصورت اتفاقی وارد ادامه یکی از موضوعات بالا می شود.]


پاوبلاگی:
با کمال افتخار به استحضار می رسانم تا این لحظه پیش نیامده است، اجازه داده باشم یکی از آن صفحات کذایی به دلخواه اوشان! باز شود....

آنچه گذشت

خوب! فردا وبلاگ استاد اشتباهی یکساله می شود!این دخترک ملوس!! و صد البته حراف ِ من!  که به از شما نباشد، کپِ کپِ مادرش است و اصلا برای خودش معجزه ای است، نشان به آن نشان که از همان روز به دنیا آمدن دهان بی دندانش را باز کرد و شروع کرد به حرفِ گنده گنده زدن!( بعد یک سال تازه فهمیدم   َ ِ ُ  کجای این دم و دستگاه هستند و الان هی خوشم میاد ازشون استفاده کنم!)

راستش اول می خواستم یک متن ادبی بنویسم به این مناسبت فرخنده!! از همان خزعبلات همیشگیم.. بعد دوباره تصمیم گرفتم یک متن طنز بنویسم ، تا نصفه اش هم رفتم آ.. ولی نمی دانم چرا دلم  می خواهد پست یکسالگی وبلاگ را شما برایم بنویسید..شما دوستان همیشه همراهم، خوانندگانی که در اکثر اوقات کنارم بودید، با هم کل انداختیم، شوخی کردیم..گاهی غم نشست گوشه ی دلمان و گاهی هم با هم رفتیم تو فکر... دوستانی که واقعا دوستشان دارم...خبیثهایی که گاه از دست بعضی از نظراتشان از خنده غش کردم و گاه با غمشان دلم گرفت ... دوستان وبلاگ نویس، گودری،خاموش و رهگذرانی که روزی یا شبی با وبلاگم تصادف کردند و بعد نگاهمان در هم گره خورد و شدیم مثل فیلمهای عشقی!

آمدن به خانه ی من دعوت نمی خواهد، دیگر می شناسید من را،همین جا، همین پایین، حرف دلتان را در مورد وبلاگم بگویید و آن دخترکی که همیشه با یک لیوان چایی یا فنجانی قهوه اینجا روبرویتان نشست و گاه از غمهایش گفت تا دلش را آرام کنید و گاه بدو بدو و با ذوق و شوق از شادیهایش گفت تا دلتان را به خنده ای مهمان کند. برای این دخترک بنویسید و به او بگویید چرا  وبلاگش را دوست دارید؟ (دوستش دارید اصلا؟) و چرا دوستش ندارید (جرات می کنید مگه؟؟!)

بفرمایید! قدمتان روی چشم.

پاوبلاگی: نظرات رو حتما پاسخ میدم

 

به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را..

 

دیگر کم کم باورم می شود که تو نیستی. صبحها که از خواب بیدار می شوم، ذهن خوابالودِ بازیگوش ناخوداگاه درگیر لبخندی می شود، چقدر کندو کاو می کنم در میان آن همه پیچاپیچ  تا به تو می رسم و  دلم امن می شود و بعد ناگهان یادم می افتد که تو دیگر نیستی که این لبخند فقط یک خاطره است، یک خاطره در دوردستها.. جایی خیلی خیلی دور...باور کن این همه رد پای ریز و درشتت نبود فکر می کردم همه چیز را خواب دیده ام: تورا ، لبخندت را، غمت را... همه چیز را...سخت است، و چه صعب و جانکاه..

این روزها که تنهای تنهایم باز دلم دیوانه بازیش گرفته، خودش را مثل بچه ها به در و دیوار می کوبد، گریه می کند، فریاد می کشد، می خواهد برود باز شاد و شنگول در کوچه باغ یاد تو بازی کند، ومن چه بی رحمانه چار چوب در خانه را چسبیده ام و دستگیره را چنگ زده ام...طفلک ِ من .. دلک بینوایم که نمی داند تو دیگر نیستی، که در کوچه دیگر نوری نیست درختی نیست، باغی نیست.. حتی خبری از آن گنجشکهای شیطان نیست...می دانم برود، این کوچه ی خالی می ترساندش، برود و جای خالیت را ببیند از غصه می میرد، نمیرد هم به خیال خودش دوره می افتاد در این دنیای بی سر و ته به دنبالت و گم می شود.من جراتش را ندارم برایش بگویم تو دیگر نیستی..

اصلا تقصیر خودم است دیگر، هر شب می نشینم که" یکی بود یکی نبود" و قصه ی شیرین تورا بارها و بارها برایش می گویم.. از آن روزها که کوچه چراغانی بود و درختها میزبانِ کبوترها و گنجشکها و قناریها.. حکایت رفتنت را اما هیچ گاه برایش نگفته ام، حتی در ذهن خودم هم تکرارش نکرده ام که مبادا رویای شیرینم را برهم بزند...اما این ق(غ)صه از آنجا اغاز شد که روزی سلامم بی پاسخ ماند و نامه ام بی جواب...

بی خبر رفتن  بار خیلی سنگینی است، پشتِ دل آدم را می شکند، کمرش را خم می کند.. از یک طرف چشم گریانی در فراقش و از طرف دیگر نگرانی که مبادا زبانم لال... و بعد ذهن و دلی که مدام می پرسند " چرا"؟

اعترافی بکنم؟ خودم هم باورم نمی شود تو رفته باشی، همه اش فکر می کنم الان، همین جا، همین اتاق بغلی داری برایم می نویسی تا باز ذوق زده ام کنی...همه اش فکر می کنم همین جایی تا اگر شبی نصفه شبی باز کابوسی هراسان و پریشانم کرد، آرامم کنی...

اما نه! تو دیگر نیستی، آدم که نمی تواند خودش را  گول بزند، تازه! گول هم که بزند زود دستش رو می شود...

اما تو یک چیزی را نمی دانی ، من قبل ِ رفتن تو رفته بودم..گفته بودمت  بخواهی بروی ، من قبلِ تو آنقدر بی صدا می روم که نفهمی...

.

.

عزیزکم! سفرت به سلامت....

خانه ی ما

 

روزهای عید امسال هم تقریبا مثل روزهای عید سالهای قبل سپری می شود. معمولا مامان بعد از تحویل سال، بعد از کلی سفارش با بقیه راهی مسافرت می شود و من و بابا تنها می مانیم. بابا حوصله شلوغی و مسافرت با ماشین را ندارد و من هم به هر بهانه ای که شده می خزم در کنج تنهاییم! شاید رک بودن بابا را به ارث نبرده ام!

روز دوم عید، حول و حوش ظهر،خسته کوفته از خواب! می روم پایین. می دانم الان بابا دقیقا پایین یکی از مبلهای هال نزدیک تلویزیون ، یک پتوی نرم انداخته و دو متکای گنده رویش  و در حالیکه دو دستش را گذاشته پشت سرش با فراغ بال اخبار گوش می دهد. بعد من در را باز می کنم و یک سلام کش دار: سلامممممم . بابا نگاهم می کند و با خنده می پرسد :  ای خدا! باز هم تو آویزون منی؟!

بابا با هیجان  دو سه شماره ای! صدای اخبار را کم می کند و در مورد جدیدترین رویدادها برایم حرف می زند و من همینطور که برایش میوه پوست می کنم!  سر تکان می دهم. یادم می اید در ۹۰٪ موارد جنگ و دعواهای مامان بابا سر همین دیدن و شنیدن اخبار باباست . بخصوص که این اواخر که اوضاع خاورمیانه قاراشمیش است! و بابا از جلو تلویزیون تکان نمی خورد. ۱۰٪ دیگر دعواها هم سر بلند نماز خواندن بابا در صبحهاست و البته بعضی از شوخیهای خط قرمزش....

بابا خانه تنها باشد، فقط یک نوع غذا بلد است درست کند: کمی پیاز و گوشت و سیب زمینی و نخود و لوبیا و آب را همزمان می ریزد داخل قابلمه و درش را می بندد تا ظهر و عجب خوشمزه می شود.. می گویم :"پیرمرد! چقده خوشمزس!  و  او در جواب دوباره می پرسد:" نگفتی بالاخره کی دست از سرم بر می داری؟" و من حرفش را ادامه می دهم: همینه دیگه! قدرم رو نمی دونید! سال دیگه که پیشتون نبودم و از طریق وبکم! مجبور به حال و احوال شدید می فهمید چی بودم... بعد به صحنه سازی می پردازم: اوه بابا کنار  ی پسر سیاهه نشستم  و از تو دوربین به هم معرفیتون می کنم:" ددی! راج..... راج! ددی...

و بابا در جوابم پدر سوخته را آنقدر غلیظ ادا می کند که آدم از خنده غش می کند. اینجور وقتها مامان که باشد، همان دیالوگ همیشگیش را تکرار می کند:" گیس بریده! والا زمون ما.. رومون نمی شد جلو باباهامون تو آینه نگاه کنیم!" و من جلو اینه می ایستم و هی قربان صدقه خودم می روم:" الهی قربونت شم چقده نازی تو!!!!!" و بعد مثل شو لباس! تند تند قدم بر می دارم و وسط مسیر می ایستم و دقیقا مثل مانکنها نگاهی به هر دوتایشان می اندازم با شیطنت. مامان با قهر سرش را بر می گرداند. می روم و دستم را روی شانه اش می گذارم " خوب باشه! رفتم اونجا از اون بلوز هندیها میارم واست که تا روی نا  ف ِ... ( خیلی بی ادبم ؟!) و او رو به من لبش را گاز می گیرد و سری به نشانه ی تاسف تکان می دهد:" خیلی بی تربیتی"! و اینجاست که بابا با خنده دوباره وارد ماجرا می شود:" واسه خاطر همین هم شده می فرستمت بری!" مامان برای اینکه بحث را عوض کند یادش می افتد که شانه هایش درد می کند... در همین حال بابا چشمکی میزند:" راستی! همکار، ممکار !! شوهر نکرده ندارید!

ومن شروع می کنم به تعریف کردن از کیس هایی که وجود خارجی ندارند! مامان حرفم را قطع می کند: برو واسش بگیر! کی زنش میشه؟!! منم گول خوردم دیگه!

بابا با خشم الکی می گوید:" اراده کنم هی زنه که واسم می میره!! و رو به من می گوید:" مگه نه؟! و درست در همین لحظه من جبهه ام را در کسری از ثانیه! عوض می کنم:" خدا وکیلی مامان ! مجبورت کردن زن بابا بشی.. مثه اون قدیما؟!"و در همین زمان هم مامان یکدفعه به دفاع از سردار تنهایش می پردازد: اگه تونستی یکی نصف بابات پیدا کن"  و بابا با غرور می خندد...

روی مبل دراز می کشم و به نم نم باران خیره می شوم: شاید زندگی همین باشد...