روزهای عید امسال هم تقریبا مثل روزهای عید سالهای قبل سپری می شود. معمولا مامان بعد از تحویل سال، بعد از کلی سفارش با بقیه راهی مسافرت می شود و من و بابا تنها می مانیم. بابا حوصله شلوغی و مسافرت با ماشین را ندارد و من هم به هر بهانه ای که شده می خزم در کنج تنهاییم! شاید رک بودن بابا را به ارث نبرده ام!
روز دوم عید، حول و حوش ظهر،خسته کوفته از خواب! می روم پایین. می دانم الان بابا دقیقا پایین یکی از مبلهای هال نزدیک تلویزیون ، یک پتوی نرم انداخته و دو متکای گنده رویش و در حالیکه دو دستش را گذاشته پشت سرش با فراغ بال اخبار گوش می دهد. بعد من در را باز می کنم و یک سلام کش دار: سلامممممم . بابا نگاهم می کند و با خنده می پرسد : ای خدا! باز هم تو آویزون منی؟!
بابا با هیجان دو سه شماره ای! صدای اخبار را کم می کند و در مورد جدیدترین رویدادها برایم حرف می زند و من همینطور که برایش میوه پوست می کنم! سر تکان می دهم. یادم می اید در ۹۰٪ موارد جنگ و دعواهای مامان بابا سر همین دیدن و شنیدن اخبار باباست . بخصوص که این اواخر که اوضاع خاورمیانه قاراشمیش است! و بابا از جلو تلویزیون تکان نمی خورد. ۱۰٪ دیگر دعواها هم سر بلند نماز خواندن بابا در صبحهاست و البته بعضی از شوخیهای خط قرمزش....
بابا خانه تنها باشد، فقط یک نوع غذا بلد است درست کند: کمی پیاز و گوشت و سیب زمینی و نخود و لوبیا و آب را همزمان می ریزد داخل قابلمه و درش را می بندد تا ظهر و عجب خوشمزه می شود.. می گویم :"پیرمرد! چقده خوشمزس! و او در جواب دوباره می پرسد:" نگفتی بالاخره کی دست از سرم بر می داری؟" و من حرفش را ادامه می دهم: همینه دیگه! قدرم رو نمی دونید! سال دیگه که پیشتون نبودم و از طریق وبکم! مجبور به حال و احوال شدید می فهمید چی بودم... بعد به صحنه سازی می پردازم: اوه بابا کنار ی پسر سیاهه نشستم و از تو دوربین به هم معرفیتون می کنم:" ددی! راج..... راج! ددی...
و بابا در جوابم پدر سوخته را آنقدر غلیظ ادا می کند که آدم از خنده غش می کند. اینجور وقتها مامان که باشد، همان دیالوگ همیشگیش را تکرار می کند:" گیس بریده! والا زمون ما.. رومون نمی شد جلو باباهامون تو آینه نگاه کنیم!" و من جلو اینه می ایستم و هی قربان صدقه خودم می روم:" الهی قربونت شم چقده نازی تو!!!!!" و بعد مثل شو لباس! تند تند قدم بر می دارم و وسط مسیر می ایستم و دقیقا مثل مانکنها نگاهی به هر دوتایشان می اندازم با شیطنت. مامان با قهر سرش را بر می گرداند. می روم و دستم را روی شانه اش می گذارم " خوب باشه! رفتم اونجا از اون بلوز هندیها میارم واست که تا روی نا ف ِ... ( خیلی بی ادبم ؟!) و او رو به من لبش را گاز می گیرد و سری به نشانه ی تاسف تکان می دهد:" خیلی بی تربیتی"! و اینجاست که بابا با خنده دوباره وارد ماجرا می شود:" واسه خاطر همین هم شده می فرستمت بری!" مامان برای اینکه بحث را عوض کند یادش می افتد که شانه هایش درد می کند... در همین حال بابا چشمکی میزند:" راستی! همکار، ممکار !! شوهر نکرده ندارید!
ومن شروع می کنم به تعریف کردن از کیس هایی که وجود خارجی ندارند! مامان حرفم را قطع می کند: برو واسش بگیر! کی زنش میشه؟!! منم گول خوردم دیگه!
بابا با خشم الکی می گوید:" اراده کنم هی زنه که واسم می میره!! و رو به من می گوید:" مگه نه؟! و درست در همین لحظه من جبهه ام را در کسری از ثانیه! عوض می کنم:" خدا وکیلی مامان ! مجبورت کردن زن بابا بشی.. مثه اون قدیما؟!"و در همین زمان هم مامان یکدفعه به دفاع از سردار تنهایش می پردازد: اگه تونستی یکی نصف بابات پیدا کن" و بابا با غرور می خندد...
روی مبل دراز می کشم و به نم نم باران خیره می شوم: شاید زندگی همین باشد...