این روزها...
این روزها زندگی درونم آرام است، یک جور بی خیالی شاید. اتفاق خاصی رخ نداده اما انگار دلم خواسته است چند صباحی را رام باشد. هر چند هر آشنایی وقت دیدنم با تعجب می پرسد " چت شده؟" و من می خواهم بگویم:" دیگر تمام شد" ولی ساکتم و لبخند می زنم و همین کار دستم داده است. صبح طبق معمول کنار پنجره می ایستم ، دستها را از پشت به هم گره می کنم و محو تصویر روبرو : نم نم باران با آفتابی که در آمده و آن طرف تر کوهها با موها ی بلند پریشان که سفید سفید شده اند. یک لحظه آرزو می کنم در قله ی آن کوهها روی برف دراز بکشم و با پوست آفتاب زده ام،خیس باران باشم و با تجسم این آرزو به لحظه ای گرم و خیس و سرد می شوم.
مه آشفته ای در حوالی کوهها، خودش را جمع و جور می کند برای رفتن. یاد حرف دوستم می افتم:" اون گفت تو وارد مه نمیشی " و من تکرار کرده بودم :" مه...مه.." چند وقت پیش وقت برگشتنم از دانشگاه توده بزرگی مه جلو رویم بود. در خیالم حساب کرده بودم تا ده قدم دیگر به آن حجم وهم آلود می رسم.ولی صدها قدم برداشته بودم و هنوز نرسیده...
" می دانی خیلی وقتها وارد مه می شوم ولی انگار مرزها را نمی شناسم.. گیج و ویج می شوم در آن دیار اسرار آمیز و مشکل من شاید همین باشد"
لیوان را برمی دارم. و نگاهی به کتابها می اندازم. باز هم منابع آزمون دکترا را عوض کردند . دیشب وقت فهمیدن این ماجرا دیوانه شده بودم از خشم و حالا شانه هایم را با بی تفاوتی بالا می اندازم... اصلا چه فرقی می کند..
مامان زنگ می زند، می خواهد برود پیش فاطمه. کلی سفارش می کند و بعد خدا حافظ.
می روم پایین، نان را می گذارم تا سرخ و خشک شود. نان محبوبم است وقتی
با کره و عسل باشد و صدایش، قرچ..قرچ.. قرچ... تلویزیون را روشن می کنم و
سینی به دست روبرویش می نشینم. زن ژاپنی آشپزی می کند. یکدفعه دلم می
خواهد امروز را زن خانه باشم. سری به یخچال می زنم. مرغ درسته ای در طبقه
اول است یاد جک بی ناموسی! معصومه می افتدم و قهقهه ام از سر تنهایی به
لبخندی مبدل می شود...
دلم زرشک پلو می خواهد. آهنگهای موبایل را تنظیم می کنم .مرغ را بر می دارم و کارد را و ادای مرد مرغ فروش را در می آورم که در دقیقه ای مرغ را قطعه قطعه کرده بود. آهنگ موبایل مستم می کند:" چو طوفان سختی ز شاخه ی غم، گل هستیم را بچین و برو....
برنج را می خیسانم و مرغ را بار می گذارم. از هال بیرون می آیم و از روبروی آینه رد می شوم. این چهر ه ی مهربان و آرام را دوست دارم.آرزو می کنم همیشه این حس خوب با من باشد... که آرامم که هیچ چیزی ناراحتم نمی کند، که برایم مهم نیست که لذت می برم .
آهنگ عوض شده است. همای می خواند" بگو موسی، بگو موسی پریشان تر تویی یا من" و من ادامه می دهم:" خدا را می شناسم" که می بینم اشتباه خوانده ام.آبجی بود کر کر می خندید. تازگیها در خوابگاه خنده ی جدیدی یاد گرفته که اعصاب آدم را داغان می کند. گفته بودم مثل برزو ارجمند در فیلم قهوه تلخ می خندد و او موهایم را کشیده بود.
روی مبل ولو می شوم. مجله ای سینمایی روی میز است که مقاله ای در مورد مارلون براندو دارد. با ذوق به عکسش نگاه می کنم و مقاله را می خوانم. دوست دارم این اسطوره تمام نشدنی را. با ورق زدن مجله یاد بچگیهام می افتم. یادش به خیر بعد از دیدن فیلم شعله، تا مدتها از خواب و خوراک افتاده بودم. حاضر بودم همه زندگیم را بدهم و لحظه ای جای دخترک باشم وقتی آن طور قهرمانانه به خاطر عشقش می رقصید. اصلا تا مدتها روبروی آینه می ایستادم و ادایش را در می آوردم و در خیالم کرور کرور شیشه بود که در پایم فرو می رفت و بشکه بشکه خون بود که فوران می کرد.
موبایل زنگ می خورد. شهلا است. با خشم و ترس و نگرانی می پرسد خبر دارم منابع عوض شده اند و من انگار که او می بیند، شانه هایم را بالا می اندازم. بعد از او آقای محمدی زنگ می زند و مودبانه چند فحش را نثار روحشان می کند. تلفن که قطع می شود، استاد باز آوازش را از سر می گیرد و دیوانه ام می کند. با خودم فکر می کنم ایمیل جدید که در مورد شعری منسوب به استاد است ، حقیقت دارد یا نه...
سری به غذاها می زنم. برنج داخل آب است. تند تند آن را بر هم می زنم. مامان بود باز دعوایم می کرد و بعد نشانم می داد:" " اینطوری... اینطوری" و تا پایان آموزش تکرار می کرد:" اینطوری... اینطوری" و بعد من نیشم باز می شد،کفگیر را از دستش می گرفتم و خیره به او با شیطنت تکرار می کردم:" اینطوری.. اینطوری"
زعفران را آماده کرده ام. خانه بوی غذای خوشمزه می دهد ( قابل توجه دوستان..:دی) با صدای ابی می خوانم:" تو از نسل کدوم رویا
رسیدی .." که صدا قطع می شود. نگاهی به طرف موبایل می اندازم و داداش را
می بینم که پشت اپن دستهایش را به هم گره کرده و مردمک چشمهایش را به
طنازی تکان می دهد و به لحن مهستی می خواند:" شاید اگه دائم بودی کنارم.."
آشپزخانه را مرتب می کنم و ظرفهای نشسته را جمع. غذا ها را می چینم و وقت غذا خوردن زیر چشمی به همه نگاه می کنم و خوشحال می شوم.
دوباره می روم سر وقت کنج تنهاییم. و نمی دانم به چه امیدی برای درس خواندن دوباره برنامه ریزی می کنم...
نزدیک عصر است. به اندازه پنجره نور آمده داخل اتاق. گرمای خوشایندی دارد آفتاب. در آنجا دراز می کشم ، رو به نور، رو به پنجره. چند ابر بازیگوش به دنبال هم گذاشته اند. غمی به دلم ناخنک می زند. عقبش می رانم... چشمها را می بندم و نمی دانم کی خوابم می برد....
پاوبلاگی: انزجار خود را از تمام کسانی که تا پایان آشپزی من، خبیثانه منتظر بودند دسته گل به آب بدم . اعلام می دارم.