این روزها...


این روزها زندگی درونم آرام است، یک جور بی خیالی شاید. اتفاق خاصی رخ نداده اما انگار دلم خواسته است چند صباحی را رام باشد. هر چند  هر آشنایی وقت دیدنم با تعجب می پرسد " چت شده؟" و من می خواهم بگویم:" دیگر تمام شد" ولی ساکتم و لبخند می زنم و همین کار دستم داده است. صبح طبق معمول کنار پنجره می ایستم ، دستها را از پشت به هم گره می کنم و محو تصویر روبرو : نم نم باران با آفتابی که در آمده و آن طرف تر کوهها با موها ی بلند پریشان که سفید سفید شده اند. یک لحظه آرزو می کنم در قله ی آن کوهها روی برف دراز بکشم و با پوست آفتاب زده ام،خیس باران باشم و با تجسم این آرزو به لحظه ای گرم و خیس و سرد می شوم. 

مه آشفته ای در حوالی کوهها، خودش را جمع و جور می کند برای رفتن. یاد حرف  دوستم می افتم:" اون گفت تو وارد مه نمیشی " و من تکرار کرده بودم :" مه...مه.." چند وقت پیش وقت برگشتنم از دانشگاه توده بزرگی مه جلو رویم بود. در خیالم حساب کرده بودم تا ده قدم دیگر به آن حجم وهم آلود می رسم.ولی صدها قدم برداشته بودم و هنوز نرسیده...

" می دانی خیلی وقتها وارد مه می شوم ولی انگار مرزها را نمی شناسم.. گیج و ویج می شوم در آن دیار اسرار آمیز و مشکل من شاید همین باشد"

لیوان را برمی دارم. و نگاهی به کتابها می اندازم. باز هم منابع آزمون دکترا را عوض کردند . دیشب وقت فهمیدن این ماجرا دیوانه شده بودم از خشم و حالا شانه هایم را  با بی تفاوتی بالا می اندازم... اصلا چه فرقی می کند..

مامان زنگ می زند، می خواهد برود پیش فاطمه. کلی سفارش می کند و بعد خدا حافظ.

می روم پایین، نان را می گذارم تا سرخ و خشک شود. نان محبوبم است وقتی با کره و عسل باشد و صدایش، قرچ..قرچ.. قرچ... تلویزیون را روشن می کنم و سینی به دست روبرویش می نشینم. زن ژاپنی آشپزی می کند. یکدفعه دلم می خواهد امروز را زن خانه باشم. سری به یخچال می زنم. مرغ درسته ای در طبقه اول است یاد جک بی ناموسی! معصومه می افتدم و قهقهه ام از سر تنهایی به لبخندی مبدل می شود...

دلم زرشک پلو می خواهد. آهنگهای موبایل را تنظیم می کنم .مرغ را بر می دارم و کارد را  و ادای مرد مرغ فروش را در می آورم که در دقیقه ای مرغ را قطعه قطعه کرده بود. آهنگ موبایل مستم می کند:" چو طوفان سختی ز شاخه ی غم، گل هستیم را بچین و برو....

برنج را می خیسانم و مرغ را بار می گذارم. از هال بیرون می آیم و از روبروی آینه رد می شوم. این چهر ه ی مهربان و آرام را دوست دارم.آرزو می کنم همیشه این حس خوب با من باشد... که آرامم که هیچ چیزی ناراحتم نمی کند، که برایم مهم نیست که  لذت می برم .

آهنگ عوض شده است. همای می خواند" بگو موسی، بگو موسی پریشان تر تویی یا من" و من ادامه می دهم:" خدا را می شناسم" که می بینم اشتباه خوانده ام.آبجی بود کر کر می خندید. تازگیها در خوابگاه خنده ی جدیدی یاد گرفته که اعصاب آدم را داغان می کند. گفته بودم مثل برزو ارجمند در فیلم قهوه تلخ می خندد و او موهایم را کشیده بود.

روی مبل ولو می شوم. مجله ای سینمایی روی میز است که مقاله ای در مورد مارلون براندو دارد. با ذوق به عکسش نگاه می کنم و مقاله را می خوانم. دوست دارم این اسطوره تمام نشدنی را. با ورق زدن مجله یاد بچگیهام می افتم. یادش به خیر بعد از دیدن فیلم شعله، تا مدتها از خواب و خوراک افتاده بودم. حاضر بودم همه زندگیم را بدهم و لحظه ای جای دخترک باشم وقتی آن طور قهرمانانه به خاطر عشقش می رقصید. اصلا تا مدتها روبروی آینه می ایستادم و ادایش را در می آوردم و در خیالم کرور کرور شیشه بود که در پایم فرو می رفت و بشکه بشکه خون بود که فوران می کرد.

موبایل زنگ می خورد. شهلا است. با خشم و ترس و نگرانی می پرسد خبر دارم منابع عوض شده اند و من انگار که او می بیند، شانه هایم را بالا می اندازم. بعد از او آقای محمدی زنگ می زند و مودبانه چند فحش را نثار روحشان می کند. تلفن که قطع می شود، استاد باز آوازش را از سر می گیرد و دیوانه ام می کند. با خودم فکر می کنم ایمیل جدید که در مورد شعری منسوب به استاد است ، حقیقت دارد یا نه...

سری به غذاها می زنم. برنج داخل آب است. تند تند آن را بر هم می زنم. مامان بود باز دعوایم می کرد و بعد نشانم می داد:" " اینطوری... اینطوری" و تا پایان آموزش تکرار می کرد:" اینطوری... اینطوری" و بعد من نیشم باز می شد،کفگیر را از دستش می گرفتم و خیره به او با شیطنت تکرار می کردم:" اینطوری.. اینطوری"

زعفران را آماده کرده ام. خانه بوی غذای خوشمزه می دهد ( قابل توجه دوستان..:دی) با صدای ابی می خوانم:" تو از نسل کدوم رویا رسیدی .." که صدا قطع می شود. نگاهی به طرف موبایل می اندازم و داداش را می بینم که پشت اپن دستهایش را به هم گره کرده و مردمک چشمهایش را به طنازی تکان می دهد و به لحن مهستی می خواند:" شاید اگه دائم بودی کنارم.."

آشپزخانه را مرتب می کنم و ظرفهای نشسته را جمع. غذا ها را می چینم و وقت غذا خوردن زیر چشمی به همه نگاه می کنم و خوشحال می شوم.

دوباره می روم سر وقت کنج تنهاییم. و نمی دانم به چه امیدی برای درس خواندن دوباره برنامه ریزی می کنم...

نزدیک عصر است. به اندازه پنجره نور آمده داخل اتاق. گرمای خوشایندی دارد آفتاب. در آنجا دراز می کشم ، رو به نور، رو به پنجره. چند ابر بازیگوش به دنبال هم گذاشته اند. غمی به دلم ناخنک می زند. عقبش می رانم... چشمها را می بندم و نمی دانم کی خوابم می برد....

پاوبلاگی: انزجار خود را از تمام کسانی که تا پایان آشپزی من، خبیثانه منتظر بودند دسته گل به آب بدم . اعلام می دارم.

درسی که ناگهان آموختم

 

 وقتی بابا بیمارستان بستری بود، تخت بغلیش یک پیرمرد بد حال بود که چهره ی مهربانی داشت. صدایش آرام  و در همان حال پر از صلابت بود . صدایش  آهنگ خاصی داشت، مثل موسیقی ملایمی، از آنهایی که دوست داری ساعتها سکوت کنی و فقط بشنوی.صدایش در آن سکوت  سرد بیمارستان گرمم کرده بود.یکدفعه همانطور که کمپوت را برای بابا باز می کردم .. ناخود آگاه برگشتم طرفش و با تحسین گفتم: چقدر صداتون زییابست.

پیرمرد کمی نگاه کرد ... خندید.. چهر ه ی پر از دردش با لبخندی انگار آرام شد. روی تخت نشست و با همان صدا با غرور گفت :" جوونیام تو تعزیه نقش حضرت عباس رو بازی می کردم... مردم صدامو خیلی دوس داشتن..." و بعداز گفتن خاطراتش ،دوباره دراز کشید...

وقت رفتنم دیدم با همان لبخند، آرام خوابش برده... آرام  آرام


پاوبلاگی 1: ممنون از این دوست و پستش زمزمه‌ای بیار خوش

پاوبلاگی 2: من امسال رو تو بیمارستان سپری کردما!...  باز هم شکر

پاوبلاگی 3:  ویرایش کردم...خوب چیه؟!:دی


مپرسم دوش چون بودي به تاريکي و تنهايي...



منگ داروهاي سرما خوردگي دراز کشيده بودم. انگار در وهم و خيال و از جاي خيلي دور صداي موبايلم را مي شنيدم، اما حتي نمي توانستم تکان بخورم. " دختر ! موبايلت" صداي مامان از آشپزخانه من را به خودم آورد. نگاهي به صفحه اش انداختم. رويا بود .. بعد يک سال! دوست و همکلاسي دوران کارشناسي و بعد هم اتاقي دوره ي ارشدم. ( رويا از گروه دوستان بزرگتر از خودم است، 50-45 ساله، بسيار متين، سرزنده و صد البته زيبا و اصلا سنش به قيافه اش نمي خورد، مثالي بگويم: دو يا سه سال پيش سوار تاکسي شديم ، راننده با سرعت فوق العاده ي مي راند. وقتي رويا با لحن مادرانه و شاکي گفت" پسر جان من هنوز جوونم و هزار تا آرزو دارم، راننده با لحن خريدارانه ي جواب داد:" اي خانم شما ديگه 30 سال رو داريد ، مگه نه؟!)

با صداي خش داري جواب دادم، او باز با همان شوق و ذوق مخصوص به خودش سلام و احوالپرسي کرد. گفت مي خواهد ببيندم  که دلش هواي من را کرده، از حال بدم گفتم. گفت مي آيد دنبالم هم مي رويم دکتر و هم گپي مي زنيم و ديداري تازه. يک ساعت بعد بي حال، لباس پوشيده منتظرش بودم. آمد دنبالم. ساعت 8 شب بود. رفتيم مطب يکي از دوستان پزشکش و از آنجا به رستوراني. مثل هميشه مي گفت و مي خنديد. اما.. چشمانش پر از غم بود... همان غم هميشگي که بارها خواسته بودم بپرسم سرچشمه اش را ولي چهر ه ي خندانش هر اجازه يي را از من سلب مي کرد.

 داخل ماشين يک آهنگ خيلي شاد گذاشت. سي دي دخترش بود. در آن تاريکي خيابان خيلي جلفانه خودم را قر دادم و مسخره بازي در آوردم. ولي باز غم چشمهايش... دستم را گذاشتم روي  stop و آرام گفتم:" رويا!" رويا که انگار از خواب سنگيني بيدار شده باشد، تکاني به خودش داد و  بر و بر نگاهم کردو و بعد هراسان چشمهايش را دزدید، مثل هميشه. سرش را برگرداند طرف شیشه ی سمت خودش. چند دقیقه ای در سکوت گذشت، دستم را گذاشتم روی شانه اش. به هق هق افتاد و بعد بلند بلند گریه کرد. چقدر این دلتنگی برایم آشنا بود.بغلش کردم، سرش را گذاشت روی شانه ام. مثل دختر بچه ای در آغوش مادر... سرش را که ناز می کردم ، با خودم فکر می کردم که ما زنها چقدر شکننده ایم، بزرگ و کوچک هم ندارد... اصلا شاید ما آدمها... صدای قلبش را می شنیدم و احساس می کردم لرزش دستهایش را.

خیلی گریه کرد، آنقدری که خیس اشکهایش بودم. سرش را که بلند کرد، آن رویای رویایی نبود، زنی بود خسته و شکسته که غم مثل تاراجگر پیری داشت شادابی و زیباییش را به یغما می برد. امشب تمام مدت به چشمهایش نگاه کرده بودم. باهوش تر بودم باید به طرفه العینی از روی چهره اش می فهمیدم. شده تا به حال به جزییات دقت کنی و فکر کنی خیلی باهوشی، اما در همان حال تمام کلیات اصل ماجرا را هوار بکشد و تو نفهمی؟!

یاد خوابگاه افتادم، شبهایی که خاله زنک می شدیم و هیکل تمام اساتید و دانشجوها و هم خوابگاهیها را به زیر ذره بین زنانه می بردیم. هر وقت رویا نبود  دختر ها گیر می دادند به او. این اواخر مینا می گفت:" به خدا این قیافه عملیه! آخه زن 50-45 ساله چطور اینقده هیکلش میزونه؟!"و من انگار که به ناموسم حرف بزنند ، با تعصب می گفتم:" طبیعیه، طبیعیه"

آرام که شد، کمی جنگولک بازی در آوردم، خندید. رفتیم کافی شاپی، ترجیح داد سکوت کند. بابا مدام زنگ می زد، پیه نگرانیهایش را به جان خریدم و با گفتن:" بابایی با رویام. دیر میام" تلفن را قطع کردم. دوباره داخل ماشین بودیم. شهر تاریک وآرام بود. زدیم به دل جاده.آهسته گفت:" چقدر خوبه کنارمی، خیلی وقته که کسی کنارم نیست" صحنه ها همین طور جلو چشمم رژه می رفتند:

داشتیم آماده می شدیم برویم جشن شب یلدا در خوابگاه،و ما مثل همیشه تاپ و شلوار... یکدفعه دیدیم او با لباس مهمانی خیلی قشنگی آمد. وقت رقص از همه زیباتر می رقصید، به چه لبخندی، به چه امیدی. بعد جشن، همه ی بچه ها دوره اش کرده بودند. با خنده گفتم" خانم دکتر یه وقت ویزیت هم به ما بده" ...همیشه همین طور بود هر کجا می رفت، دور وبرش شلوغ بود .. با خودش کلی شادی می آورد. 

 مسیری که می رفتیم تاریک بود و خارج شهر. از مشکلاتش گفت.. همه چیز را. بعد از کمی سکوت اضافه کرد:" خسته شدم دختر، خسته... خسته از بازی کردن نقش، لبخند زدن. ای لعنت به من..." بعد با مشتهای گره کرده اش به هق هق  ادامه داد:" بسه رویا.. بسه لعنتی..."

گفت:" هیچ می دونستی یک بار می خواستم خودمو خلاص کنم؟ "

چشم دوخته بودم به شیشه پنجره و تاریکی و گاه گاهی به چراغ ماشینهایی که از رو به رو می آمدند.

زهرا یکبار از من پرسیده بود:" به نظرت رویا تا به حال به مرگ فکر کرده؟" و من غمگین شده بودم، لابد یاد چشمهایش...

چشم دوخته بودم به سایه ی مبهم درختها و به باد - آن دست نامریی که داشت دنیا را ماهرانه ، زیر و رو می کرد ، بی آن که اثری... ردی از خودش به جا بگذارد. درست مثل غم مثل بی خبری ما آدمها از هم. مثل همین تنهایی که داشت همه مان را از پا در می آورد و دیده نمی شد....دیده نمی شد... دیده .....

سردم بود.

پاوبلاگی: ممنونم از نظرات. مرسی .

اولین‌ها!


۱- دوهفته به شدت مریض شدم. آنفلوانزایی عجیب و غریب. برای اولین بار در عمرم سرم زدم. وقت زدن این مایع به رگ!! دختری هم آمد تخت کناری، چند سالی ار من کوچک‌تر شاید. مادرش بعد از اینکه علائم بیماریمان را با هم مقایسه کرد، گفت: «طفلی دختر من علاوه بر علائم شما، (روم به دیوار) اسهال و استفراغ هم داره» (ضمن سلام و عرض خسته نباشید خدمت شما جستجو گر عزیز! من دارم خاطره تعریف می‌کنم، شرمنده روش درمان اسهال و استفراغ نیست. لطفا جستجوی بعدی را بزنید. با تشکر). آقا! پایم به خانه نرسیده بود که wc را قرق!! کردم و رختخوابم را کنار درش پهن! برای اولین بار در زندگیم، ملت برای رفتن به جایی از من رخصت می‌گرفتند. کم مانده بود پول هم بگیرم...

۲. یکی از فامیل با نی نی‌اش آمد خانه ما. یکدفعه زد و کار ناگهانی برایش پیش آمد و رفت و نی نی‌اش را سپرد به من از مادر دایه‌زاده شده!! اولش که بچه هه خندید و من هم ذوق کردم و ماسک زده با ترس و لرز بغلش کردم و در آغوش پر مهرش برگرفتم و بر خودم افشردمش و یک وضعی شد اصلا... بگذریم که کلی دستم انداختند و مادر جان هم کیفور دست به دعا برداشته زیر لب زمزمه می‌کرد که ایشالا فلان و ایشالا بهمان. دلم خوش بود تا وقتی که ناگهان نی نی شروع کرد گریه کردن و گریه‌اش هم بند نمی‌آمد. مادر با استفاده از تجربیاتشان فرمودند که یحتمل بی‌ادبی کرده است!!! و بعد مثل فیلم‌ها صحنه چند ساعت قبل جلو چشمم پدیدار شد که مادر نی نی با غرور بی‌نظیر و بعد کلی قربان صدقه رفتن، گفته بودند که نی نی‌اش که الهی مادر هلاکش شود، کمی بی‌تربیتی کند فورا گریه‌اش می‌گیرد بس که این بچه حساس و باهوش است (شما فهمیدید چرا باهوش است؟!). جیغ و داد زدم و یقه‌ام را جر دادم که من عمرا دست نمی‌زنم. دستپاچه زنگ زدم به مامانش که گفت کارش در اداره گیر است و دیر می‌آید. گرفتاری شدم که دشمنتان هم نشود! دیگر خیلی لوس بازی در آوردم که مادرم از رختخواب بلند شد که اصلا خودم... «که به رگ غیرتم برخورد و با اخم و تخم دستکش پوشیده، دست به کار شدم. پدر سوخته با آن دهان بی‌دندان، نیشش تا بنا گوش باز بود و به زبان خودش» قو قو قو. قی قی.. قاقا... «ترانه می‌خواند. به جان کندن عمل را به پایان بردم و پوشکش را عوض کردم. و بعد هم شونصد بار دست‌هایم را شستم. نی نی هه کمی در جایش تکان تکان خورد و دوباره آن دهان گشاد بی‌دندان را باز کرد و بد‌تر از قبل گریه می‌کرد... کم مانده بود بکوبانمش به دیوار (کور شوم اگر دروغ بگویم)

مامانش که آمد به وارسی بچه مشغول شد... و اگر بدانید.. اگر بدانید.. پوشک را سر و ته به نی نی بدبخت پوشانده بودم...

پاوبلاگی ۱: صد سال سیاه آدرس این وبلاگ را بدهم به آن بنده خدا بخت برگشته‌ای که بخواهد من را خوشبخت کند... صد سال سیاه

پا ویلاگی ۲:انگار از صحنه پوشک عوض کردن بنده فیلمبرداری شده است.. اگر در ساعات آینده بلوتوث؟! یاکلیپی با این مضمون دیدید، بدانید خودم هستم.. حیف که ماسک گذاشته‌ام..... می‌دانستم قرار است معروف شوم کمی خوشگل موشگل می‌کردم!

آن دم که از مسیح تو میراث برده‌ای*در گوش ما بدم که  سرنای مضطریم


من خیلی برف را دوست دارم .برفهای کودکی من به اندازه ی قد کوچولو موچولویم بود.  یکبار برای رفتن به مدرسه جوراب سفیدی پوشیدم که گل تور توریش می افتاد روی کفشم. وقتی در آن سرما به صفمان کردند که برایمان قرآن و شعار هفته بخوانند، معاون آنها را دید و مرا با چشمانی گریان فرستاد تا عوضشان کنم. یادم است شب قبلش برف باریده بود کمی کمتر از قدم، مسیری که برف را در آن کنار زده بودند ،یخ زده بود و برای همین از میان برفهای بکر و دست نخورده می رفتم و هرازگاهی داخلشان گیر می کردم. توی ذهنم مثل کارتونها تصور می کردم الان اگر کسی از بالا به این منظره نگاه کند ، انگار یک موجودی را داخل یک مزرعه بزرگ خیلی سبز در حال وول خوردن می بیند بدون اینکه تشخیص بدهد چیست یا کیست و یا شاید مثل راه رفتن! آن موش کور باشدکه زمین جلویش هی دارد کنده می شود و بالا می آید بدون اینکه دیده شود...

وقتی آن دو تا سگ گنده دوره ام کردند تا به خیال خودم بخورنم و بعد در وسطهای گریه های دم مرگ !! پسر عمه مامان که آن روز به بزرگترین قهرمان زندگیم تبدیل شد، من را از چنگشان نجات داد و مرا گذاشت بر دوشش، وقتی که از آن بالا با چشمهای اشکبارم به آن همه سفیدی و پاکی و یک دستی نگاه می کردم،و دلم می خواست از دیدن این همه زیبایی پر بگیرد، به گمانم با ایمان ترین فرد روی زمین بودم....

...چند سال بعدترش، خانه ی ما پله های زیادی داشت. هر وقت مامان و حتی بابا می رفتند خرید و نمی توانستند وسایل را به تنهایی بیاورند بالا، از پسر جوانی که برای کل کوچه کار می کرد ( کارگری می کرد) می خواستند این کار را انجام دهد. پسر خیلی جوان بود. چشمهای درشت سبز رنگی داشت و سبیل و ریش زرد. درست شبیه حضرت عیسی بود در تمثالهایی که دیده بودم. همیشه یک کلاه سبز رنگ سرش می گذاشت و من فکر می کردم حتمی موهای کمی فر تابداری دارد که بور بور است. خیلی کم حرف بود ولی همیشه لبخند به لب داشت . آن اواخر تازه نامزد کرده بود . وقتی برای کاری آمد خانه ما، همه با خوشحالی تبریک گفتیم اما او حتی رویش نشد با ما بچه ها هم حرفی بزند.. عادتش بود، خجالتی بود...

بابای شیطانم گاهی با شوخیهایی که ما اغلب نمی شنیدیم ، سر به سرش می گذاشت و او غش غش با خجالت می خندید. می دانی! راستش من زیاد به آدمهای اطرافم توجه نمی کنم ولی گاهی بعضی آدمها انگار یک چیز نامرئی همراهشان است ، یک چیزی که  مدام وادارت می کند هی سرت را بر گردانی طرفش و هی بخواهی کشف کنی آن چیز را که اینقدر جلب توجه می کند ولی دیده نمی شود. و نمی دانم چرا این پسر اینقدر در ذهن من عجیب بود، آشنا بود ، آنقدر در ذهنم پاک بود... آن پسر در ذهن من نماد آرامش بود.. مثل مسیح بود....

در یکی از روزهای سرد سال که برف زیادی باریده بود. پسر به سرزمین مادریش رفته بود پی کاری برای مراسم عروسیش و نمی دانم چطور شده بود که گم شده بود و داخل برفها گیر کرده بود و ....

او را در حالی پیدا کردند که انگار بعد تلاش زیادی میان برفها نشسته  و دستهایش را گذاشته  بود روی زانویش و با چشمان خیره به روبرو یخ زده بود...او را از روی همان کلاه سبز رنگش داخل برفها پیدا کرده بودند...

مرگ او تا مدتها خیابانمان را در اندوهی بزرگ فرو برد، انگار  مرگ عالمی یا دانشمندی و یا  نمی دانم... شاید خیلیها از مرگ او ناراحت شدند، اما من، من کوچولو خیلی غصه ام شد.. شاید بزرگترها نباید جلو چشم من لحظات مرگش را  آنطور با آب و تاب می گفتند.. شاید اصلا فکرش را نمی کردند که این دختر سر به هوای شیطان از مرگ او آنقدر ناراحت باشد...دلشکسته باشد...

آن وقتها فکر می کردم ( الان هم)  هر آدمی حامل یک حسی برای دیگران است و این حس مختص خودش است و وقتی آن آدم به دیگران می رسد یک آدم کوچولوهایی مثل زنبور عسل از وجودش پر می گیرد و آن حس را به اطرافیانش منتقل می کند. حالا بعضی ها ممکن است حامل سطلهای کوچک عسل باشند که به پایشان وصل است و یا زهرهای درد آور که به زبانشان. برای همین است با دیدن بعضی پر شیرینی می شویم و با دیدن بعضی پر درد. با رفتن آن مرد یک حس شیرین خوب هم رفته بود ، یک حسی که فقط خاص خودش بودو دیگر وجود نداشت...

تا مدتها هر شب فکر می کردم وقتی آنگونه میان برفها نشسته و زل زده به برفهای روبرویش به چه چیزهایی فکر کرده... وقتی آنطور آرام آرام یخ زده. حتی چند باری همانطور می نشستم در حالیکه دستهایم روی زانوهایم بود و زل می زدم به منظره برفی جلو چشمم...

حالا هروقت که برف می بارد و بعد خیلی می بارد، درست است که دلم می گیرد ولی آن حس شیرین خوب می دود زیر پوستم...( لااقل بزرگ شدن اگر یک مزیت داشت، این بود که یاد گرفتم حسهای خوب با رفتن آدمها از بین نمی روند) . برف برایم یادآور معصومیتی است که آرام  با برف یکرنگ شد.

برف راست راستی برایم یادآور مسیح است...

وووی خدا... کمکککککک


مثلا کلی خانوم شده بودم.

برنج داشت دم می کشید واسه خودش . عطرشم پیچیده بود صد تا خونه  تازهم

این وری داشتم سبزی قورمه! رو سرخ می کردم...

اون وری هم ابی داشت می خوند....

اومدم سبزی رو ریختم داخل قورمه..

بعدشم از اونجایی که خیلی خیلی به نکات ریز آشپزی واردم!!! از آب قورمه که هنوز قاطی سبزی نشده بود ، ریختم داخل ماهیتابه ی که توش سبزی رو سرخ کرده بودم تا روغن و سبزی باقیمونده تهشم بریزم تو قابلمه قورمه ... یکدفعه به خودم اومدم  دیدم در قابلمه برنج رو برداشتم  و برنجم شده  سبزی پلو....... خداااااااااااااااا

من الان هر دو قابلمه رو وول کردم و فرار کردم... ووی خدا .. ما کلی مهمون داریم .. کمککککککککککککک

پاوبلاگی: جواب سئوالتون رو اینجا میدم... اولش رو که فرار کردم ... ولی من زن روزهای سختم (دی:)  برگشتم صحنه نبردی که هیچ کس ازش خبر نداشت.. قسمت رنگی را جدا کردم ( وبعد دادم خورد بدبخت بیچاره های صمیمی تر)  پلو دیروزی رو در آوردم و ریختم داخلش و گذاشتم دم بکشه و تازه بشه.... به همین سادگی به همین خوشمزگی...

یعنی عشق نام دیگر خداست؟



دوستی در اوج عصبانیتش زیر لب زمزمه کرد:"  تو اصلا می دونی عشق یعنی چی؟ احساسی در وجود تو هست؟!!"

                                                     ***********

در 5 سالگی مدتی را در یک روستای دور افتاده زندگی کردم. از آن موقع تا به حال هر وقت در جمعی- جایی صحبت از زیبایی می شود، فورا خاطرات مربوط به آن محیط در ذهنم روشن و خاموش می شوند. دختر صاحبخانه 17-18 ساله بود و عقد کرده  پسر عمویش. پسر چوپان بود. عصر که می شد، دختر دست من را به بهانه ی گردش و بازی می گرفت تا به عشقش برسد. همین که از خانه دور می شدیم دخترک انگار که سوار بر ابرها بود ... می دوید ، می رقصید ، مرا بر دوش می گرفت ... شعرهای محلی عاشقانه می خواند و بلند بلند می خندید. نرسیده به او می نشست،  روسری گلدارش را کنار می گذاشت ،گیسوانش را باز می کرد و دوباره می بافتشان، سر و صورتش را مرتب می کرد ، و بعد دوباره روسریش را محکم گره می زد! ( هنوز که هنوز است آن لباس پر از گل توی ذهنم حک شده  و بوی میخکش...)

وقتی به او می رسیدیم ، دخترک آرام می شد، سرخ می شد ، سر به زیر می شد و بعد پسرک جلو می آمد ... پسری که همیشه در جمع کم حرف بود ، خجالتی بود .. می دیدم که سرش را بلند کرده ، خیره شده با چشمانی پر از شوق  و با  غرور  لبخند می زند  و بعد کمی سحر نگاه ...  با صدای بلندی می گفت :" سلام" ( صدایی که هیچ وقت در میان جمع از او نشنیدم) و دخترک بی آنکه سر بر دارد به شرمی و با لبخندی و زمزمه ای...

من نمی دانستم که آن احساس چیست .. ولی حس می کردم که خوب است، قشنگ است... می دانستم که دختر جوان را پر از خوشحالی می کند.  خستگی را از یادش می برد. او را آرام می کند.  کاری می کند که گونه هایش گل بیندازند! من نمی دانستم که آن احساس چیست ولی می دانستم که پسر را پر از غرور می کند ، شجاع می کند، چشمان خسته اش را پر از شوق می کند... من می دانستم که آن حس پسرک را چقدر بزرگ می کند... مرد می کند. ... 

روزی- که هر دو باز با شوق خیره نگاه می کردند به آینده ای که هر بار برایش هزار گونه  طرح می ریختند... از آنها پرسیدم:" چرا از بودن با هم اینقدر خوشحالند؟ هر دو  اول به هم نگاه کردند که چه جوابی بدهند  این کودک کنجکاو  را ... و بعد سکوتی... دخترک دستی به موهایم کشید و با خنده ای آرزو  کرد که خدا کند روزی تو هم مثل ما پر عشق شوی.. و سئوال بعدیم:" عشق چه شکلیه؟" و دخترک  با آن لهجه غلیظش در آمد که :" به چشم دیده نمیشه... توی دل آدماس... عازیزکم!"

تکرار کردم :" به چشم دیده نمیشه؟ " 

" دیده نمیشه...

"دیده نمیشه ولی  توی دل آدما وجود داره؟"

"  توی دل آدما...

" توی دل آدما... پس از همه چی به آدم نزدیکتره...

.......

و ناگهان به  کشف مهمم دست یافتم  ... بلند شدم و با شگفتی و شوق رو به هر دو گفتم

:" یعنی عشق همون خداست؟؟!!


سالها بعد فهمیدم چرا هر دو با گفتن این حرف آنقدر من را بوسیدند. ...

لبیک 2


حدیث عزیز پرسیده:      اگر آدم نبودم..

جواب سئوالات رو با بیتهایی دادم....


اگر  گل بودم : با چنین زلف و رخش بادا نظربازی حرام * هر که روی یاسمین و جعد سنبل بایدش

اگر  ماهی از سال بودم : زال زمستان گریخت از دم بهمن  * آمد اسفند مه به فر تهمتن

اگر  همراه بودم :گر جهان دریا شود چون عشق او همراه توست * زحمت کشتی مخواه و یاد کشتیبان مکن

اگر جهت بودم: ز مشرق سر کو آفتاب طلعت تو * اگر طلوع کند طالعم همایون است

اگر  روز هفته بودم: روز پنجشنبه هست روزی خوب   *  وز سعادت به مشتری منسوب!

اگر نوشیدنی بودم:شراب تلخ صوفی سوز بنیادم بخواهد برد *  لبم بر لب نه ای ساقی و بستان جان شیرینم

اگر عدد بودم: هشت بهشت و نه فلک هست بهای دولتت   *    دولت یوسفیت را عقل به هفده مشتری

اگر  گناه بودم:من اگر نظر حرام است،بسی گناه دارم * چکنم نمیتوانم که نظر نگاه دارم

اگر  درخت بودم:چون سرو در مقام رضا ایستاده‌ام  *   آسوده خاطرم ز بهار و خزان خویش

اگر میوه بودم:  ز میوه های بهشتی چه ذوق دریابد* هر آن که سیب زنخدان شاهدی نگزید

اگر  آب وهوا بودم:   یارب از ابر هدایت برسان بارانی * پیشتر زان که چو گردی زمیان برخیزم!

اگر  رنگ بودم: بالاتر از سیاهی، رنگی دگر نباشد* رنگ قبول مردان، سبز و سفید باشد

اگر  پرنده بودم:  ته پای جان شکاری دل من به خون زند پر * چو کبوتری که افتد به تصرف عقابی

اگر صدا بودم:  از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر * یادگاری که در این گنبد دوار بماند

اگر  فعل بودم : دوستت دارم را من دلاویزترین شعر جهان یافته ام!

اگر ساز بودم:همه خوشدل آنکه مطرب بزند به تار چنگی* من از آن خوشم که چنگی بزنم به تار مویی

اگر عضوی  از بدن بودم: خمارآلودهٔ یوسف به پیراهن نمی‌سازد * ز پیش چشم من بردار این مینای خالی …

اگر شعر بودم :

هر کی ز حور پرسدت رخ بنما که همچنین

هر کی ز ماه گویدت بام برآ که همچنین

هر کی پری طلب کند چهره خود بدو نما

هر کی ز مشک دم زند زلف گشا که همچنین

هر کی بگویدت ز مه ابر چگونه وا شود

باز گشا گره گره بند قبا که همچنین

گر ز مسیح پرسدت مرده چگونه زنده کرد

بوسه بده به پیش او جان مرا که همچنین...

اگر بخشی از طبیعت بودم:  ای آنکه پای کوه به دامن شکسته ای* یک ذره صبر هم به من بیقرار بخش

اگر یک حس بودم:جان آرامش همی بخشد جهانی را به لطف*  گر چه کارش همچو گردون کشتن‌ست و بستن است

اگر کتاب بودم:  بی شک مقالات شمس تبریز


خاطرات



یکشنبه ساعت  14:30

الان کنار تخت مامان در بیمارستان نشسته ام، بعد از عمل آنژیو گرافی. و من این نصفه برگه مچاله شده را از همراه بیمار کناری گرفته ام، با مداد HB که نوک سیاهش رفته است آن ته ته های لاکش قایم شده ( آنقدر هول هولکی شد همه چی که تجهیزاتم یادم رفت).  اتاق 4 تخته است و هر چهار تخت نشین، آنژیو شده. مامان و دو خانم دیگر تقریبا در یک رده سنی هستند، اما نفر چهارم یک زن بسیار جوان است. همراه بغل دستی، دختری است که دست من را در غر غر کردن از پشت بسته! با لبخند رضایتی سر صحبت را باز کردیم ولی کمی که گذشت نامیدانه فهمیدم حتی سر سوزنی حرف مشترک برای گفتگو نداریم. هر چند برای اولین بار است که در یک جمع جدید اینقدر ساکت و سر سنگینم. دختر جوان با یکی از پرستارها دعوایش شد و همه ما هم به دفاع از او - دفاع از حق- پرداختیم و نتیجه اینکه هنوز به یک روز نکشیده ، اتاقمان لقب شورشیها را به خود گرفته و   مغضوب علیهم! شده ایم.

بیمارستان مثل اکثر بیمارستانها، تعریفی ندارد. در اینجا، زنان و کودکانی که ناراحتی قلبی دارند را در یک بخش قرار داده اند و سمفونی گریه بچه ها و ناله و غر غر بزرگترها، بسیار قابل توجه است. اما نکته جالبی هم وجود دارد. وقتی از کنار اتاقها رد می شوم، انگار یکی از چر خه های زندگی را می بینم، یک جور گذر زمان را: در بعضی از اتاقها، مادرانی در حال پرستاری از فرزندانشان هستند و در برخی دیگر فرزندانی به تیمار مادران مشغول.

دیشب حتی یک ثانیه هم نخوابیده ام ، برای منی که خوابیدن یکی از پر تشریفات ترین مراسمات زندگیم است و به محل خوابم بی نهایت اهمیت می دهم، خوابیدن در یک همچین جایی، برابر با قبل از موعد مقرر به دوزخ رفتن است! ( خوب! برگه تمام شد و من با کسب اجازه از سرور بزرگوار-چامسکی- بقیه مطلب را در برگه ی سفیدی در کتاب ایشان می نویسم).

در اینجا یک دوست پسر کوچولو پیدا کرده ام که " کلبش دلد می تونه!!" اولین بار او را در راهرو دیدم که دست در دست مادرش از روبرو می آمد. سرم پایین بود که متوجه نگاه کنجکاوش شدم. وقتی نگاهش کردم فورا سرش را برگرداند و کی بود کی بود؟ من نبودم! ولی من مگر دیگر ول کن بودم. دور بعدی که از روبرو می آمد با لبخندی زل زدم بهش ولی پدر سوخته زیر چشمی نگاهی انداخت و بعد با غرور سرش را نگه داشت آن وری. دور بعدی کمی شیطنت کردم. سرم را انداختم پایین و او هم از فرصت حسن استفاده! کرد،  که یک دفعه من سرم را بلند کردم و با نگاهی فاتحانه سر بزنگاه دستگیرش کردم.و او هم که حسابی بهش برخورده بود، با اخم و تخم! به مامانش گفت که خسته است و می خواهد استراحت کند! و رفت محل بازی بچه ها و من به دنبالش. با غرور پایش را انداخت روی آن یکی پا و دستهایش را گره کرد دورشان! و هر چه مادرش اصرار کرد که برود بازی، قبول نکرد.  ( این هم از عشق و عاشقی من)

 دوشنبه: 6.25 صبح

دیشب ساعت 9.30 همه خوابیدند و من که تازه زندگیم از ساعت 11 شب شروع می شود، دچار عذابی عظما شدم. طبق معمول فلاسک را پر چایی کردم و تا صبح بارها و بارها با لیوانی در دست در طول راهرو رژه رفتم و هر چند لحظه یکبار به مادر سری می زدم. وقتی دیدم بیمار تخت کناری به حالتی عاشقانه خوابیده ، کلی خندیدم. حالت عاشقانه؟ ... خوب مامانم موقع خوابیدن مثل دختر بچه هایی که می خواهند عکس یادگاری بگیرند به شیوه هندی- رمانتیک می خوابد و من هم برای اذیت کردنش هر چند وقت یکبار با موبایل از حالتهای مختلفش ( دو دست گره در هم... گذاشتن پشت دست زیر چانه...) عکس می گیرم . خوب مسلم است که وقتی دیدم خانم بغل  دستی دو دستش را گذاشته دو طرف صورتش از خنده غش کردم و دو دستم را گذاشتم جلو دهنم که صدای خنده ام، شر ندهد دستم!

امروز قرار است هر 4 نفر مرخص شوند.

 دوشنبه: ساعت 13

سه نفر دیگر مرخص شدند ولی مامان به علت خونریزی پایش هنوز بستری است. اتاق سوت و کور است و مامان دارد با انگشترش بازی می کند و این یعنی حسابی دمغ است و دلش گرفته و تا ساعاتی دیگر خشم و اندوه پنهانش یقه بیچاره ی ( که به احتمال زیاد خودم هستم ) را خواهد گرفت.  صبح با پزشکش صحبت کردم و متاسفانه اصلا از نتیجه آنژیو راضی نبود. به احتمال زیاد کار به عمل باز بکشد. من خیلی ترسیده و نگرانم.

دوشنبه : ساعت 17:30

باید سر ساعت 4 طبق روال همیشگی زندگیش، برای مامان چایی درست می کردم که یادم رفته بود. دوان دوان به سوی سماور شتافتم و دست به دامانش شدم ، اما هیچ بخاری از او بلند نمیشد! مجبور شدم با آب نه چندان جوشی! برایش چایی درست کنم. مامان با خوردن اولین قلپ  دو سه تا لیچار بارم کرد  و بعد  موضوع را ربط داد به موضوع بی ربطی تا حسابی زجر کشم کند! من هم که بعد از دو شب بی خوابی آستانه صبرم به صفر میل کرده بود ، فورا شال و کلاه کردم و برای اینکه مبادا حرفی بزنم که باز آرد پشیمانی، زدم به کوچه بازار.

ماحصل این فرار ، یافتن کتابفروشی جانانه ی بود که برای نیم ساعتی بوی کتابها مستم کرد و از دنیا و مافیها دور. کتابی خریدم از دکتر زرین کوب و دفتری 40 برگ و خودکاری که الان دارم از روانیش عشق می کنم. .. و بعد با کلی پفک و چیبس برگشتم پیش مامان. فقط یک چیزی: توی خیابان و داخل کتابفروشی همه نگاهم می کردند و من هم فکر کردم که حتمی آب و هوای بیمارستان بهم ساخته و و خوشگل شده ام! پس همچی زیر چشمی و با بادی در غبغب به ملت نگاه می کردم که بیا و ببین. وقتی از در شیشه ای می خواستم وارد شوم. دیدم با جلیقه سبز فسفری مخصوص بیمارستان که بر روی پالتویم پوشیده بودم رفته ام بیرون!

( الان مامانی یکی از رفقای عهد شباب را یافته و کلی رنگ و رویش باز شده است . هر دو دارند با گفتن دردهایشان، قرص مسکن هم می شوند)

 سه شنبه: 5.30 صبح

یک شب دیگر بی خوابی و الان من رسما یک آدم بی اعصاب خط خطی هستم. به قول کوچولویی که آمده بود عیادت مامان بزرگش، خدا کند امروز مامان دیگر آزاد شود!


سه شنبه : 12 ظهر

داخل ماشین و رفتن به سوی خانه. مامان بالاخره آزاد شد .  الان قشنگ ترین لحظه زندگیم، دیدن تختخوابم است!

راستی یادم رفت، دیشب که در راهرو نشسته بودم و در عوالم خیال سیر می کردم ، دوست پسر کوچولویم آمد کنارم نشست و با لبخندی، وادار به خندیدنم. کلی با هم رفیق شدیم. آن رنگ و روی پریده و لبهای کبود ، به روال این روزهایم، چشمانم را پر آب کرد. من رسما کشته مرده طرز نشستن با وقارش شدم : پا روی پا انداختنش، حلقه کردن دستش و بعد نگاهی به هیچ کجا... خوشحالم که این مرد کوچک خیلی زود یکی از مهمترین درسهای زندگیش را آموخت، درسی که برای من سالیان سال یاد گرفتنش به تاخیر افتاد...

اسمش؟ ... اسمش یحیی بود...


پاوبلاگی: تازه خوابم برده بود که چند تا بچه مدرسه ای دست گذاشته بودند روی زنگ در و حالا زنگ نزن کی بزن!   و بعد هم الفرار... خوب بالاخره هر چیزی عوض داره گله نداره انگاری...

پا وبلاگی: خیلی خوش به حالمه که دوستانی چون شما دارم... از لطف و محبت همگی ممنونم یک عالمه

اندر احوالات این روزها



 دیروز باز هم کلی پیاده  راه رفتم. یکی از بزرگترین لذتهای  زندگیم، راه رفتنهای چند ساعته و بی وقفه در محله ها ، خیابانها و جاهای نرفته است. مثلا کافی است به شهر دیگری بروم و بعد ساعتها کوچه به کوچه اش را بگردم و از دیدن هر چیزی دلم بلرزد و کلی خوش به حالم شود. گاهی هوایی می شوم و می روم و می روم تا وقتی که حسابی  پر ازخستگی خوشایندی شوم. به همین دلیل همیشه بعد از تمام شدن کلاسها چند وقتی را می نشینم داخل اتاق تا همه بچه ها بروند و بعد من رها از همه تعارفات آنها برای سوار شدن، به سیر و سلوکم بپردازم.

دیروز که کلاسم تمام شد، نیم ساعتی را داخل اتاق اساتید نشستم و وقتی مطمئن شدم بچه ها رفته اند.  با اهنگی بی کلام راه افتادم که فقط خودم می شنیدم.  سر خیابان اصلی ،صدای بوق ممتد من را به خودم آورد. ماشینی داشت قدم به قدم با من راه می رفت. من هم که استحضار دارید چقد دختر متین و سنگین و خانمی هستم! حتی نگاهش هم نکردم ،تا اینکه  یکی از دانشجوها از ماشین پیاده شد و با صدایی بی کلام !!! با من حرف می زد. سریع  هندز فری را قایم کردم ،داشت تعارف می کرد که بفرمایید و در خدمت هستیم  و از این حرفها ( خدا می دونه قبل از پیاده شدن چقدر صدام کرده بود طفلکی) گفتم که می خواهم کمی پیاده روی کنم و با تشکری خدا حافظی کردم. هنوز ماشین ایشان نرفته بود که ماشین دیگری توقف کرد و باز دوتا دیگر از دانشجوها. توضیح دادم که می خواهم پیاده بروم و آنها که فکر می کردند تعارف می کنم، اصرار بیشتر.  یعنی به زور  خلاص شدم.  دفعه سوم باز هم ماشینی اما این ماشین داد و هوارش بالا بود و عزیز دل برادر ساسی مانکن! داشت با ظرافت تمام ترانه خوانی می کرد که " وای پارمیدای من کوش! درام میرم از هوش!. دوتا پسر جلو نشسته بودند و یکی هم عقب... همراه با آهنگ خودشان را تکان می دادند و یکی هم با لحن دلبرانه ای گفت:" وا  خانومی ، ماشین ما رو لااقل قابل بدون! کلبه درویشی.. " ( لابد فکر کرده بودند با  ماشینهای قبلی چک و چانه می زدم! )

من هم که ندید بدید، فکر کردم اگه یک ثانیه دیگه آنجا توقف کنم حتما دزدیدنم و الفاتحه! .. ( نه که بچه خوبیم و همه پیامهای این تلویزیون رو دقیقا آویزه گوشم می کنم... از آن جهت...داستان بیتا در سریال فاصله ها و آن قسمت آخری هم آمد جلو چشمم تازه!) سریع از آنجا دور شدم... و زدم به پارک روبرو... خلاصه نمی شود با خیال راحت هم کمی پیاده روی کرد ... اصلا برای همین است هنوز دلم گرفته دیگه! وگر نه من با پیاده درمانی در طرفه العینی خوب می شوم!


 پا وبلاگی 1:آدم حال به هم زنی ! شده ام این روزها. نمی دانم چه مرگم است. مدام اشکم لب مشکم است. تا کمی تنها می شوم شر شر اشک می ریزم و عر می زنم به چه بلندی... مدام در حال جنگ و دعوا هستم با خودم -طفلی خودم- دل نازک شده ام و لوس ... نمی دانم چه مرگم است، چرا! راستش می دانم ، اما...

پاوبلاگی 2:  بذارید کمی خوب شم.. تا ماجرا سوار شدنم با یکی از دانشجوها  رو واستون تعریف کنم... خالی از لطف نیست...