بهشت؟؟ یک نفر!



خسته ام وذهنم پر از هذیان، در هم لولیده و مغموم، افکارم همه پریشان ، غم آلود... بلند  می شوم

دفتر و کتاب و نوشته هایم را پرت می کنم گوشه ای، و روپوش زمین را جمع می کنم....

وه ! پا برهنه در تماس با مادر زمین! چه خنکای خوشایندی!! چه آغوشی!

آهنگی را می گذارم در حالت تکرار، چشمها را می بندم و رها می کنم تن را ، آنگونه آزادانه که به حرکتی در آید در همان مسیری که می خواهد... دستهایم اوج می گیرند و پاهایم به چرخشی آرام.....

oh!  I cann't explain .. every time it's the same

Oh! I feel that it's real, take my heart

چشمها را گاه گاه باز می کنم و از دیدن سایه ایی که در تمام شیشه های اتاق منعکس است، و تاب می خورد ، اما چهره اش پیدا نیست لذت می برم.

I get up, I get down.. all my world turns around

who is right? who is wrong? I don't know

روحم کم کم بالا می رود و دست جسمم را می کشد آرام آرام.. من پرواز می کنم...

going through a motion

love is where you find it

listen to your heart


روحم که پرواز کرد و جسمم از این بالا رفتن به خستگی خوشایندی رسید، می نشینم روی صندلی و پاهایم را می گذارم روی میز و آبی سرد می نوشم به طعم لیمو ترش و بعد چشمها را باز می بندم و موسیقی بی کلام.... بی کلام بی کلام.....

وه چه آرامشی.... وه چه خوشم!

                                                                          



شاهد هر جایی!


امروز گمان کردم خورشید عاشقم شده است!

از همیشه به زمین نزدیک تر بود،

به هر توقفی در کنارم می ماند و به هر کجا که می رفتم، به دنبالم می دوید!

به نگاه این معشوق جاوید، دلم پر شد از شوقی آن چنان،

به سویش دویدم تا برهانمش از این تعقیب

دیدم تمام شهر ،آغوش گشاده ، به سوی او می دوید...

بدون شرح!

 این دختر خانم  (بوس..... خون..... خنده!! ) که معرف حضورتان هست؟!

امروز این عزیزتر از جان در اقدامی داوینچی وار! بر سر بنده حقیر منت نهاده ! تصویر  اینجانب را بکشیده اند و دوان دوان با شوق به سویمان آوردندی تا ما با دیدن این تصویر در حالی که در ظاهر اظهار ذوق مردگی  نماییم در باطن، جامه ها دریده و های های کنان راه بیابان در پیش گیریم!

شاهکار آن جانبه را مشاهده فرمایید!

ادامه نوشته

تفکرات  فلسفی- اشتباهی!


1. دیروز برای اولین بار در زندگیمان، ماست بندی فرمودیم! و نمی دانید چقدر از دیروز مشعوفم!نمی دانید وقت دیدن آن ماست دسترنجم! چه اشکها که در چشمانم جمع بود و چه بغضی در گلو! حالا فکر کنید روزی روزگاری من بی جنبه بچه ای داشته باشم.... یا خدااااااااااا

2. هر چه بیشتر توی این وبلاگستان و دم و دستگاهش وول می خورم، بیشتر می فهمم  اکثرا جماعتی هستیم با دردهای چقدر مشترک!

3. یک گنجشک تپل مپل هر روز راس ساعت 6 صبح می آید پشت پنجره اتاقم و در یک نقطه ثابت می نشیند. امروز از ساعت 6 تا حالا دارم به این موضوع  فکر می کنم : از کجا فهمیده ام این گنجشک همان گنجشکه همیشگی است!

نکند گنجشکها سر به سرم می گذارند! ها؟

4. این روزها شدیدا وعمیقا به آشپزی علاقمند شده ام، یا حرضت عباس!

پا وبلاگی :  پریروز خیر سرم با استفاده از  دستور العملهای اینترنتی خواستم اکبر جوجه درست کنم!....

( نکنه منتظر بقیه حرفام هستین؟! یعنی لازمه بگم اون مثلا مرغه رو جزغاله اش کردم؟؟ نه لازمه بگم؟ نه جدا  ؟!)


 

از دل بستن نگو که گسستن را بر بامها طبل می زنند! (بهرام . ب)

                                              ***********************

آدم‌ها مثل ِ کتاب‌ها هستند

بعضی از آدم‌ها را باید چند بار بخوانیم تا معنی ِ آن‌ها را بفهمیم.و بعضی از آدم‌ها را باید نخوانده دور انداخت....

                                                                                                  ( قیصر. ا)

                                             ***********************

 "قلم" این روزها برای ما شده یک سلاح. و با تفنگ اگر بازی کنی بچه همسایه هم که به تیر اتفاقی‌اش مجروح نشود، کفترهای همسایه که پر خواهند کشید....

(جلال آ. ا)                         

من اعتراف می کنم......


چند شب پیش ، وقتی داشتم ماجرای کاسه های سفالی را برای دختر عمه ام تعریف می کردم، وسط نطقم یکدفعه یادم آمد که دقیقا دو هفته پیش در چونین شبی! این ماجرا را برایش تعریف کرده ام! اولش خواستم برای التیام  خود، این تکرار را فقط ربط بدهم به بد حواسیم..امادر شهودی آنی!  ناگهان پرده ها بر افتاده بود. پس در عملی انتحاری و در کندوکاوی بی رحمانه ، شروع کردم به اعتراف گیری از   این استادک اشتباهی!و حالا هم این اعترافات را ضمیمه  وبلاگ می کنم و در معرض دید عموم می گذارم ،باشد درس عبرتی برای سایرین!

                                     **************************

مدتی است  احساس می کنم حرفهایم افتاده اند روی یک دور تکراری! وقتی با دیگران حرف می زنم، طوطی وار برای هر مسئله ای یک مورد از پیش تعین شده  را می گویم بارها و بدون پس و پیش شدن واوی! از احوال پرسی گرفته تا بحث و بررسی مباحثی در حیطه رشته ام. یعنی کافی است دو بار پشت سر هم در مورد یک موضوع با من حرف بزنی تا عمق فاجعه معلوم شود!

 و با کمال شرمندگی اعتراف می کنم هنوز به 4 سال نکشیده، دارم جزوه های ترم قبل را بدون هیچ تغییری ، دوباره و دوباره تدریس می کنم و از خدا پنهان نیست ، از شما چه پنهان، تا قبل از آن شهود! بسیار خوش خوشانم بود که دیگر لازم نیست قبل از شروع کلاس بنشینم و مطالعه کنم و به دنبال مطلب باشم.

تازه الان که داشتم فکر می کردم، یادم افتاد جز کتابهای ادبی، تقریبا در هیچ زمینه دیگری، نمی دانم چه مدت است کتاب تازه ای دست نگرفته ام! و اصلا  راسیتش آن است که تقریبا هر چیزی که الان می دانم، ماحصل مطالعات عجیب و غریب قبل از 18 سالگیم است و تازه وقتی یاد حرف ابوعلی سینا در مورد 18 سالگیش می افتادم ،با بی شرمی، مغرورانه سینه جلو داده، و بادی در غبغب انداخته که بله" ابن سینا هم اینطور بوده، سندشم موجوده!"

من اعتراف می کنم خیلی بدجنس و نمک نشناس شده ام و ساده ترین نمونه اش هم اینکه : اگر آبجیم حتی پفک نمکی کوچکی بخرد و من نباشم ( ولو چند روز) به آن لب نمی زند و منتظرم می ماند، اما من وقتی پفک و چیبس و  کرانچی دارم، بی صبرانه منتظرم کسی خانه نباشد تا با خیال راحت بخورمشان!

من اعتراف می کنم تازگیها قد یک دختر بچه 15 ساله حساس و زود رنج شده ام، و کافی است  این طرف اسمال آقا به سوسن خانم! اخم کند تا آن طرف قلب صاحب مرده ی من زرتی ! بیفتد زمین، خرد و خاکشیر شود !

 من اعتراف می کنم گاهی به طرز دردناکی ساده و بی سیاستم و اصلا نمی فهمم چه وقتی دوستم دارند و چه وقتی باید بند و بساط محبت خاله خرسیم را جمع کنم که دارد آزار دهنده می شود! و مدام هراس از دست دادن را دارم و هیچ رقمه حالیم نمی شود آنکه رفته، دیگر رفته است!

من اعتراف می کنم  برای دکترا درس نخواندم. نه که فکر کنی وقت نگذاشتم .. نه!  خدا به سر شاهد است! تقریبا نصف بیشتر هر روز را  اختصاص دادم به مطالعه، حتی تا مرحله گرفتن کتاب در دستم هم پیش رفتم و تا نیمه های شب هم بیدار بودم.. اما هیچ بلد نشدم! تنها ما حصل آن مطالعات خجسته، صفحات کتابی است پر نقاشی گل و بلبل و گاهی شمعی واژگون و قلبی تیر خورده ( که بعدها خودم را گول بزنم که حتمی آن موقع ها عاشق بوده ام ( خیر سرم) که نتوانسته ام تمرکز کنم!) . حتی گاهی در خلسه ناشی از فرار از درس، جملات فیلسوفانه ای به سبک شعرای پشت کامیون نویس به رشته تحریر در آورده ام در باب بیهودگی این زندگی!!! و بامزه اش اینکه گاهی مرتبط با نکات درسی مطالبی نگاشته ام از فلان شاعر و بهمان نویسنده . مثلا وقتی اندرو! بیچاره خودش را جر داده و فلسفه ضمایر را به چالش کشیده است! اینجانبان با خیالی راحت و حتما لبخندی خنگانه ( قیدش میشه همین دیگه؟!)  با خط خوش نوشته ام:

 من با تو چنانم ای نگار یمنی                خود در غلطم که من توام یا تو منی!!!!!

                                      ********************

پا وبلاگی: آخیییییییییییییییییییش. راحت شدم!


 

  آفرین خدا مراقب  فاطمه  باش

ای بخشکی شانس!


می دانید این موضوع همیشه ذهنم را مشغول می کند که چرا هر وقت نیت می کنم کار بدی انجام دهم ( به زعم آدم خوبها!)،همان سربزنگاه دستگیر و سخت آبروریزی می شود. مثلا بخواهم دروغ جانانه ای بگویم؛ هنوز به دو دقیقه نکشیده ، طرف یا اطرافیانم به راحتی آب خوردن و با کمک الهامات غیبی که از در و دیوار می بارد، حقیقت را می فهمند. حالا تصور کنید روزی بخواهم آتش این جیگر! سوخته را با کمی غیبت کردن خاموش کنم،  باور کنید هنوز حرفم تمام نشده، طرف اگر اوباما باشد( دور از جونش!)  سرم را که برگردانم، حتمی پشت سرم است! ( نه! خدایا! توبه! امریکا خیلی دوره... ولی به جان خودم یه بار که داشتم پشت سر یکی که 800 کیلومتر با ما فاصله داره، غیبت می کردم، هنوز آخیش را توی دلم نگفته بودم  که اوشان پشت سرم بود و با خشم و نچ نچ کردن نگام می کرد) .

                                                     ***************************

با چند تن از دوستان ، عصری رفتیم پیاده روی . بعد  از کل کل و شلوغ بازی!  و سر به سر همدیگر گذاشتن، رسیدیم خیابانی که در آنجا کلی  ماشین پارک کرده بودند. یکدفعه شیاطین به طرز بسیار خطرناکی شروع کردند وسواس خناس! و هی تو گوشمان خواندند و خواندند و ما آدمهای ضعیف النفس خامشان شدیم و تصمیم بر آن شد هر کدام با ضربه لقدی! صدای ماشینها را در بیاوریم ( به جون خودم واسه اولین بار بود و سعی می کنم آخرین بارم باشه!). 

پس هر کدام از بچه ها ماشینی را انتخاب کرده و به ترتیب شروع کردند به لگد زدن به چرخ! ( زبونم لال اگه کسی خواست امتحان کنه.. لااقل بزنین جایی که کمترین آسیب مالی رو داره!).جالب بود اصلا صدای ماشینها بلند نشد. نفر چهارم من بودم...آقا تا لگد را پراندم و بعد برای اطمینان بیشتر همانا لگد بعدی را آماده می کردم، ماشین جیغ و دادش به آسمان بلند شد و آن طرف تر همزمان صدای  خشمگین و دو رگه بنی بشری!!

همانطور که در حالت حمله خشکم زده بود. نگاه کردم... آنچه که در برابرم قرار داشت ، دستهای در کمر قرار گرفته یک مرد بود. سرم را بلند کردم آنقدری که بخواهم برج میلاد را نگاه کنم(نه! چند سانتی کمتر البته!) و در انتهای این سیر و سلوک نگاهم رسید به سرو چمانی همانا چهار شانه و به شدت هیکلی( با سر و صورت روغنی و سیاه) ...به گمانم از این بدنسازها که روزی 10-15 تخم مرغ برای صبحانه میل می کنند!

دوستان نا رفیقم هر کدام با جیغ و فریادهای جانکاه به گوشه ای خزیدند و من آنقدر خشکم زده بود که حتی نمی توانستم  لگد پرتاب شده تکواندو کاریم را جمع و جور کنم!

:" خانووم!! والا به خدا قباحت داره... والا خانووم!! به خدا زشته..."

با لکنت گفتم:" آق... آقا .. ببخشی تو رو خد...."

:" از شما بعیده خانوم.. نمی دونم چی بگم والا.. اگه هر کس دیگه ای جا شما بود ... استغفرالله...."

با ترس  مثل بچه ها گلایه کردم:"آقا به خدا  دوستام  هم این کارو کردند ... نه صدای ماشین بلند شد نه صاحبش اینجا بود، نمی دونم چرا اینقده من بدشانسم!"

مرده در میان عصبانیت شدیدش لبخندی زد. من هم که دیدم اوضاع کمی آفتابی شده، خیلی آرام گفتم:"آقا من می تونم فرار کنم؟"

در حالیکه می خندید  گفت:" خانووم! شما آزادید!

ناگفته پیداست که با چه شرم و خجالتی دور شدم. دوستانم هر کدام پشت ماشینی سنگر گرفته بودند و  گاه گاهی سرو گردن و گاهی چشمانشان را می دیدم...گفتم:" بیاین بیرون نامردا! همه چی امن و امونه!"

آخ جون تعطیلات!


بالاخره بعد از 11 ماه کار و تلاش!!! تعطیلات  تابستانی من  رسما از امروز آغاز می شود و ناگفته پیداست که از خوشحالی در پوست خودمان گنجیدن نتوان!


پا وبلاگی: قضیه  امتحان ( در خوابگاه پسران2 ) رو یادتونه؟ از گروه ما فقط حاجی قبول شد  و الباقی همه رفوزه! شدیم به سلامتی!!



پوپکم! آهوکم! تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم!

 

" باید بگذری، می بینی که او رفته است آن دور دورها ... با چشم نمی بینی و با دست لمسش نمی توانی. گیرم که تو به زور بگذاریش توی دلت... فراموش کن! زمان...."

                                               .............................

تمام فضای روحم را گرفته ای، حضورت در تمام وجودم جاری است. تو که نمی دانی ( باز حالت آن علم غیب دانها را به خودت بگیر و بگو "چرا می دانم"!) نه! تو نمی دانی آخر...که چقدر گریسته ام!                                            

می گویند باید سرگرم باشم برای فراموشی!

می روم سراغ کتابها، حافظ ، مولانا، نظامی و عطار!  آن طرف تر هم شمس. دیوان شمس را بر می دارم  با تقدس ( یادم داده ای که هر کتاب را حرمتی است). می گشایم و اشک است به پهنای چهره ام. شبی که شمس را مهمان دلم کردی یادت هست؟ شعری برایم خواندی، خواندنی:

...تا که ما را و تو را تذکره ی باشد یاد

دل خسته به تو دادیم و خیالت بردیم....

کتاب را می بندم. مقالات شمس؟ نه ...  که کلمه کلمه اش را با تو خوانده ام... بوستان سعدی؟ نازی! چقدر از پدر بزرگ سعدی که مدام نصیحتت می کرد عصبانی می شدی توئه بازیگوش! فیه ما فیه، ایرج میرزا، کلیات عبید، جلال... می بینی که!  نمی شود. به خدا که نمی شود.. اینها همه بوی تو را می دهند! آخر چطور می شود با این کتابها ، انگار کرد نبوده ای  وقتی که تمام  آنها را روزی هزار بار به نام تو زیرو رو کرده ام تا بیتی بیابم در خور زیباییت؟!

چشمها را می بندم و دور می شوم از این کتابها! این انبوه خاطرات!

می نشینم گوشه ی  اتاق ( چند بار مهمان این گوشه دنج بوده ای؟!!)  کنار دفتر خوشنویسی و قلمدانم! قلمها را زیرو رو می کنم، دوات  به دست، قلم سیاه چشم را می برم سمت کاغذ، که ناگاه سر خم می کند ... قلم تراش را بر می دارم ( نه هوا برت ندارد، هنوز که هنوز است، نمی توانم قلم را تراشی دهم درست! هنوز هم کلی دستم را ...نمی گویم نگران می شوی باز!) 

می نویسم نا خودآگاه :" بر همه چیزی کتابت بود؛ مگر بر آب..."

راستی حالا  حالاها مانده است که بتوانم تابلویی که قرار بود ، برایت بنویسم. راستی نشانی هم ندارم، تا یادم نرفته بگو خانه ی جدیدت کجاست؟

                                                       .............................

نمی دانم چگونه باز می گردی.. شاعر شوم و برایت غزل غزل شعر بگویم؟ عابد شوم و بستایمت مدام؟عارف شوم و دل بسپارم به سیرو سلوکهای آنچنان؟ به یادت 40 شبانه روز شمع روشن کنم و دست به دعا بردارم؟  یا دست به دامان سحر و جادو شوم؟

بگو... بگو کدام .. تا همان را نذر کنم... جایت خالی است و دل من برایت تنگ تنگ!

 چون پسین  روزگار  سپری شده غمگنانه و آرام در کنج جهانم و در زاویه   بودنم به بست نشسته ام، در هنگامه بن بستی این چنین، در ماتم حالی، در سوگواری جانی..  آزمون دوباره نانویسندگی..