و اما عشق...


تو تاریکی هال نشسته ام و سرم رو تکیه دادم به زانوهام...چراغها را روشن می کند، روبروی آینه می ایستد و  به چشمان رنگ عسلش سرمه می کشد. از داخل آینه نگاهی به چشمان سرخم می اندازد و با لبخندی می پرسد:

" میدونی چرا دم غروب که میشه، زن چوپان سرمه به چشماش می کشه؟" 

لبخندی می زنم، و او غش غش می خندد...

به نظرم می رسد درخشش دو تا چشماش نه فقط تاریکی یک خانه، که آسمانی را روشن می کند!

ببخشید شما؟!


شرایط زیر را در نظر بگیرید:

دو ترم کامل از صبح تا شب، در یکی از دانشگاهها کلاس داشته باشی.بعد رضای این خداوند مهربان ، با پیرمرد آبدارچی کلی پسر خاله شوی. ایشان هم هر  وقت  دلش گرفت و زمانه بی انصاف و بی پیر! عرصه را تنگ کرد، سر درد و دلش با تو باز شود و بگوید از همسر بیمار و دخترهایی که "آسمان تومن" در دانشگاه آزاد خرج می کنند و پسری که سربازی است و.... و تو گوش دهی به پیرمرد و محو حرفهای گاه شیرین و گاه تلخش، و دستهای پینه بسته....

.. و بعد ترم بعدش آنجا کلاس نداشته باشی، اما ترم بعدترش، امتحانات آنجا برگزار شوند. خوب؟

                                                         ***********

با عجله خودم را رساندم اتاق اساتید. آقای آبدارچی در حال تمیز کردن میزها بود. تا ایشان را دیدم، گل از گلم شکفت و دیدگانم بسی منور گشت!با ذوق و شوق و صدای بلندی گفتم:" سلام حاج آقا"

حاج آقا سرش را بلند کرد ، نگاه بی تفاوتی  ارزانی داشت و آهسته جواب داد:" سلام دخترم"

گفتم:" حاجی حالتون خوبه؟

(حاجی با همان حالت قبلی) :" شکر" ( صد دریغ  که  این جواب سرد همه ی شوقم را کوفتم کرد)

دیدم نخیر حاجی اصلا تحویل نمی گیرد!  پس بی خیال دل و قلوه دادن شدم .. یادم آمد که بچه ها سر جلسه هستند و الانه هاست که جیغ و دادشان به آسمان بلند شود... پس در حالی که دلم سخت  شکسته بود ! و رنجیده خاطر بودم ... ( چیه؟ هان؟!) با لحنی سوز دار و با صدایی ته حلقی گفتم:" ببخشید حاجی امتحان زبان کجا برگزار میشه؟"  گفتن این حرف همان  و اسپند روی آتش شدن حاجی همان!!! با خشم و غضب گفت:

_"ای بابا! باز که دیر اومدی (!!!) آخه دخترم الان چه وقته اومدنه؟ دوستات  خیلی وقته سر جلسه اند" !

گفتم :" حاجی .. من ....

_:" نه دیگه.. من والا دیگه رو نمیندازم... همین الان برای یکی از همکلاسیهات....

_:" حاج....

_:" نمی شه کمی زودتر از خونه بیاین بیرون"!!

_:" حا.....

_:" ای بابا.. حالا بهونه نیار!!! بیا بریم بابا جون ببینم چکار میشه کرد"!

بدون هیچ حرفی مثل این دخترهای حرف گوش کن، پشت سرش راه افتادم. به سالن که رسیدیم، جیغ و داد بچه ها رفت هوا! "- سلام استاد" - " استاد سئوالا چه سخته!" - " نه بابا کجا سخته" _" استاد سئواله 4......"

در این لحظه ، حاجی نگاهی بس عمیق و کاونده به من انداخت! و حالتی بس عجیب تر به خود گرفت. ابروها را در هم گره و چشمهایش را ریز کرد! انگاری که خاطراتی را مرور می کند.

با دیدن  چهره اش، نور امیدی تابیدن گرفت.  توی دلم گفتم:" خدا رو شکر بالاخره یادش اومد..پیرمرده دیگه! یادش میره طفلی! الانه است که بگه خانم... شما هستید "

که صدای متعجب حاجی رشته افکارم را ابتر کرد! :"ئه! ئه! ئه! مگه شما تدریس می کنین؟؟!!!" 

( یعنی این جمله آخرش، جیگرم را پاره پاره کرد!!)


گاهی کوچولو می شوم!



چند روزی بود که آزرده خاطر بودم... آزرده خاطر که نه.... به شدت ناراحت.

"پس هر کسی سنگی می انداخت، شبلی موافقت را گلی انداخت، حسین منصور* آهی کرد، گفتند: از این همه سنگ هیچ آه نکردی از گلی آه کردن چه معنی است؟ گفت: از آنکه آنها نمی دانند، معذوراند ،ازو سختم می آید که او می داند که نمی باید انداخت".

 دلم گرفته بود.. خیلی.. آنچنان که....

مغموم و گرفته گوشه ای نشستم و شروع کردم ورق زدن اولین کتابی که دم دستم بود .  کتابی که پارسال  شروع کرده بودم به خواندنش. اولش هم به عادت همیشگی تاریخ زده بودم 5/10/ 88 و چند صفحه ای را خوانده بودم  و اواسط آن صفحات  نوشته بودم" شب ادامه میدهیم از اینجا بانو" !  اما یادداشت بعدی که پایین صفحه نوشته بودم  ... من را برد با خودش به تونل زمان...

پارسال همین موقع ها یا چند روز قبلترش بود انگار، که آن حادثه مثل زلزله ای یا سیلی یا آتشی ویرانمان کرد و زیرو رو... حادثه ای که بدتر از آن را سراغ نداشتم در زندگی( حتی مرگ عزیزان هم). همه را درگیر کرد ..و همه مات و مبهوت...برای اولین بار بود فهمیدم بازیهای زندگی را!  هنوز که هنوز است، یادش که می افتم، گلویم را همان نیروی نامرئی  وقت گریه کردن ، فشار می دهد. ...

ناگهان یاد غم امروزم افتادم و حال الانم را با روزهای پارسالم مقایسه کردم... مشکل امروزم در برابر آن انگار کاهی در برابر کوهی باشد... اصلا مشکل بود؟؟!! اما می دیدم که به اندازه همان روزها تکه تکه ام  کرده است... احساس کرده بودم این مسئله بدترین مشکل دنیاست... خدای من! چرا اجازه داده بودم مشکلی که هزاران راه حل دارد .. آنگونه مغمومم کند که حتی نتوانم صبح تا شب از جایم بلند شوم... گاهی چه اموری زندگی را به سخره می گیرند...

وقتی که به آن صفحه  کتابم نگاه کردم  که ساعت 8 همان شب در ادامه یادداشتهای قبلی با دست خطی کج و کوله نوشته بودم:" خدایا کمک کن" و به  قسمتهای برجسته شده اش که اشک برای همیشه آن را از دیگر صفحات متمایز کرده بود دست کشیدم... تازه فهمیدم گاهی چقدر کوچولو می شوم، آنقدر که نسیمی هم آشفته ام می کند...

تند بادها هرچه هم ویرانگر... می گذرند...

پاوبلاگی: ممنونم از نظرات قشنگتون ...واقعا ممنونم...

بوقلمون چند از انکار تو   ****  در کف ما چند خلد خار تو !!!!


یکی از دانشگاههایی که برای تدریس به آنجا می روم، در شهر دیگری واقع شده است، شهری کوچک و زیبا که خیلی دوستش دارم. در مسیر دانشگاه، پارک بزرگی قرار دارد که اکثر اوقات پر از بوقلمون است( و هنوز حکمتش را نفهمیده ام!).

چند وقت پیش یکی از مسئولین آن دانشگاه تماس گرفت که حتما برای امضای چند برگه به آنجا بروم و  همچنین خواست که به دیگر همکارم که از قضا دوست صمیمیم است نیز بگویم. این دوست بنده بسیار مبادی آداب است و هیچ حرکت دیوانه بازی( به قول خودش ) را دوست ندارد و حال تصور کنید که چگونه فضل و مشیت خدای تبارک و تعالی، ما دو تا را اینقدر با هم صمیمی کرده است!!

به آنجا که رسیدیم، از کنار پارک قدم زنان به طرف دانشگاه به راه افتادیم.. تعطیلات بین دو ترم بود  و دور و بر دانشگاه خلوت. که ناگهان در سکوت مطلق آنجا، سر و کله گروه بوقلمونها پیدا شد! که با آن صدای رسا و با سرعت نور به طرف ما می آمدند. دوستم در حالی که سعی می کرد جیغهایش را ( به خاطر حفظ آداب!) در نطفه خفه کند سریع از مسیرشان کنار رفت. من هم می خواستم همین کار را انجام بدهم که غرور بشریتم اجازه نداد.

پس ابتدا سرو گوشی آب دادم و بعد با داد و فریاد و هیجان مثل جنگجوها به طرف گله  بوقلمونها دویدم. بوقلمونها که ابتدا باورشان نمی شد بانویی به این شجاعت! هم در دنیا وجود داشته باشد، اول بر و بر نگاهم کردند و بعد وقتی حالیشان شد طرف عقلش پاره سنگی است! فرار را بر قرار ترجیح دادند. در همان حال صدای دوستم را می شنیدم که مویه کنان می گفت:" بس کن الان دانشجوهات می بیننا" ولی من مست از این شراب پیروزی و سوار بر اسب غرور، همچنان در حال شل و پل کردن  سپاه بو قلمونها بودم که یکدفعه ورق برگشت!

نفسم بند آمده بود و خیلی خسته شده بودم،  خم شدم و دستانم را به زانوهایم گرفتم تا کمی استراحت کنم که انگار بوقلمونها متوجه تحلیل قوای من شدند.... یکی از آنها  تا من را در آن وضعیت دید به سرعت  به طرفم  آمد. و این بار این من بودم که فرار را بر قرار ترجیح دادم که حاضر بودم نه تنها غرور بشریت را بلکه همه بشریت را فدا کنم! دوستم هم وقتی آن حالت من را دید .. ادب و نزاکت و کلاس و... را جا گذاشت! و همراه من شروع کرد به دویدن و جیغ زدن! تقریبا تا وسط خیابان دویدیم تا به جان کندنی از دستش راحت شدیم... که ناگهان  یکی از آقایان همکار را دیدم که داخل ماشینی در کنار مرد مسنی نشسته بود و هر دو با چشمهایی به شکل خط در آمده  نمی دانم چرا حالت غش پیدا کرده بودند!!!

آن روز نه تنها از طرف دوست با کلاسمان که پاک آبرویش رفته بود  تحریم گفتگو شدم!  ( یعنی دماری از من درآورد که نگو) تا مدتها هر جایی آن آقا بود پا  نمی گذاشتم.......

کمی اندیشه !

 

اگر خدا در دست راستش کل حقیقت را و در دست چپش انگیزه همیشه فعال برای جستجوی حقیقت را - ولو با این افزوده که مرا همیشه و تا ابد به اشتباه اندازد- پنهان کند و بگوید : انتخاب کن ! با تواضع به دست چپش اشاره میکنم و میگویم : پدر این را به من بده ! حقیقت محض فقط برای تو تنهاست ! 

                                                                                                                ( لسینگ )

حقیقت خارج از قدرت و یا خود فاقد قدرت نیست ... حقیقت مربوط به این جهان است و محصول محدودیت ها و اجبار های چند گانه ای است ... هر جامعه ای دارای رژیم حقیقت ویژه خویش و سیاست کلی حقیقت خویش است ...

                                                                                                                 ( فوکو )

فیلسوفان خیلی اوقات از تحقیق و تحلیل معنای واژه ها سخن می گویند ولی فراموش نکنیم که واژه معنایی را ندارد که گویی قدرتی مستقل از ما به آن داده است به نحوی که بتوان نوعی تحقیق علمی ترتیب داد و دریافت که واژه به چه معنایی است . واژه معنایی را دارد که کسی به آن داده است .

                                                                                                               (ویتگنشتاین )

انسان تصور خود  از الوهیت را بر حسب ارتباط آن با خود می سازد ... انسان فقط می تواند بر حسب ظرفیت خود تصور کند !

                                                                                                                ( مونتنی )

بر بلند ترین تخت جهان هنوز هم بر ماتحت خود نشسته ایم !!

                                                                                                                 ( مونتنی )

کمال مطلق در دانستن این معنی است که چگونه از وجود خود لذت ببریم .

                                                                                                                 ( مونتنی )

 آن قله های فلسفی رفیعی که هیچ انسانی نمی تواند در آنها ماوا گزیند و آن قواعدی که از عادت و توان ما خارج است چه فایده ای دارد ؟ چندان هوشمندانه نیست که انسان وظایفش را مطابق موازین موجوداتی متفاوت تعیین کند !

                                                                                                                ( مونتنی )      

وا گویه های تنهایی




اصلا می دانی .. می خواهم دختر خوبی شوم! از این خوبها که مامان و بابا می خواهند.
آخ.. آخ  که اگر خانم شوم، مامان چه حظی که نمی برد! چه آرزو ها دارد... دردم می گیرد وقتی می بینم سر مسائل این چنینی حرصش می دهم. یادته وقتی آن خواستگارها سر زده آمده بودند؟ تازه از دانشگاه برگشته بودم و همان جا پایین پله ها توی پا گرد مثل همیشه جیغ زدم:" hello mommy"  و بعد با آن صدا شروع کردم خواندن " ای نسیم پرنیان پوش....."  می توانستم احساس کنم مامان دوست دارد زمین دهن باز کند و این دختر سر به هوا ، شیطان، شلوغش را نبیند. تازه گند کاریهایم به همین هم بسنده نکرد! جای هیچ وسیله ای را در آشپز خانه بلد نبودم. نه که تازه اسباب کشی کرده بودیم!! وقتی از زور خستگی و از سر بی حوصلگی ظروفی را از هر رنگی و از هر قوم و قبیله ای برداشتم و بردم اتاق پذیرایی.... وقتی که با آن نگاههای روبرو شدم که همه داشتند حکم خانه داریم را امضا می کردند... در آمدم که:" ببخشید! جای وسایل رو بلد نبودم!" و مادر آن آقاهه این چونین نتیجه منطقی گرفتند:" معلومه دس به سیاه و سفید نمی زنین"!

مامانی فشارش بالا بود به گمانم.... خیلی.. خیلی....

دختر خوبی بشوم! کمتر بخندم. اصلا چه معنایی می دهد دختر جوان ا اینقدر خوش خنده باشد!  کافی است تقی به توقی بخورد و بعد این نیش لا مذهبم تا بناگوش باز شود که چه؟ یادته آن همکارم( که خدا شاهد است اگر استاد من بود ، شب تا صبح از ترسش خوابم نمی برد) گفت:" اصلا استاد نباید سر کلاس بخنده.... نباید به دانشجو رو بدی... می دونید که چقد بی جنبه هستند" و بعد بین این همه استاد ..باز من با همان نیش تا بنا گوش بازم گفتم:" همه ی ما هم همون بی جنبه های دیروزیم" چقدر .. چقدر دختر بدی شدم که زبان درازی هم می کنم گاهی!

دختر خوبی بشوم! لطیف باشم، تا کمی ظریفانه برخورد کنم، ناز کنم، عشوه بیایم  ودر یک کلام گاهی هم زن باشم!

دختر خوبی شوم... تا وقتی بقیه از شدت خشم و غضب و یا از ناراحتی سکوت کرده اند و دارند به مسائل مهم فکر می کنند ، من این سکوت هی قلقلکم ندهد ، هی قلقلکم ندهد که دست آخر مجبور شوم همانطور که دو دستی در دهانم را گرفته ام تا صدای قهقهه ام دنیا را بر نداشته.. بدوم توی یک پستویی قایم شوم و تا دلم می خواهد بخندم به این همه بزرگی... و صدای بابا که بلند بگوید: الله اکبر از دست این دختر.... لا اله الا الله!!"

دختر خوبی بشوم.. تا اگر موقع برگشتن از مهمانی پرسیدند:" لباس مینا رو دیدی.. چقده شیک بود" من هی به این مغز بیچاره فشار نیاورم و هیچی یادم نیاید!  و بعد مثل خنگها نگاه نکنم!  آخر همه که نباید بفهمند در ذهن من، همه مردم دنیا یک لباس می پوشند و توی مهمانی همه حواسم پرت غم چشمهای عمه فاطی  است و یا نگاه عاشقانه محمد به دنیا! یا مثلا مثل امشب چشمهایم همه اش دنبال مورچه ای  نباشد که روی کت حاج علی وول می خورد.. طفلی چه سختی کشید تا از آن همه فراز و فرود خودش را کشید بالا و رسید به کله بی موی حاجی.. چقدر قند توی دلم آب شد... احساس می کردم الان از این یسر بعد از  عسر  چقدر خوش به حالش است و گشاد گشاد قدم بر می دارد!

وقتی سارا با ادای آدمهای که انگار جن دیده اند گفت:" ا وا حاجی! اون مورچه رو سرتون" و بعد رفت کمکش و حاجی با آن دست پت و پهنش حتی اجازه نداد مورچه خستگیش در برود  و عرقش خشک شود... نمی دانی که چقدر غصه خوردم.. چه دلم گرفت...

...نه که فکر کنی فقط به خاطر مورچه.. نه .. راستش به خاطر خودم که فهمیدم... تفاوت یک دختر خانم و حواس جمعی مثل سارا ( که  مامان همیشه می گوید) و دختر  بد حواسی مثل خودم.. چقدر زیاد است.........


مرادم بده!!!!....  الو!...صدای من رو  دارین؟!!


دیشب در شهرستانی به تئاتری در مورد زندگی پیامبران دعوت شدیم : از ابتدای آفرینش تا فتح مکه. سالن به شدت شلوغ بود، پیر و جوان ، مرد و زن  همه جمع بودند. اواخر نمایش، سپاه پیروز اسلام،هلهله کنان ، پیاده و یا سواره  از سمت راست و چپ  تماشاچیان،  به سمت سن می رفتند. و ما تما شاچیان نیز با هیجان به آنها نگاه می کردیم... ناگهان یکی از جوانان برومند سپاه ، تکه ای پارچه سبز رنگ را  که شاید قسمتی از لباس و یا عمامه اش و یا پرچم سبز رنگ دستش  بود، به سوی جمعیت نسوان انداخت. بانوان مکرمه نیز ضجه زنان   با چشمانی گرد و دهانی باز رد پارچه را می زدند که ببینند در دامان کدامین می افتد که حتمی مرادش حاصل است!!!

پارچه رقص کنان آمد و آمد و آمد و افتاد (  فک کردی افتاد بغل من... آره؟)  دامان پیرزنی. پیر بانو که به شدت تحت تاثیر نمایش و نورانیت مجلس بود ... پارچه  را برداشت و با نیت اینکه از دستان متبرک یکی از صحابه!!!! افتاده است، آن را بوسید و بویید و چندین بار هم به چشمانش مالید و بعد پارچه مذکور  دو- سه باری دست به دست شد تا رسید به دست دختر بچه ای 8-7 ساله. دختر بچه با کنجکاوی به پارچه نگاه کرد و بعد  به سبک نو سوادان تکه تکه و با صدای بلند خواند:"پ..پدر... پدرام، .....093584" و سپس به سبک نیاکانش پارچه متبرک را بوسه ای بخشید!!!!!!!

پاوبلاگی 1: شد افسوس بزرگی در زندگیم که چرا وقتی پارچه در دامن پیر بانو افتاد به آقا پدرام نگاه نکردم تا حا ل و روزش رو ببینم!!

پا وبلاگی 2: خدایا! ما رو به حق این صحابه سر به زیرت و این چنین مردم تبرک شده ای! ببخش و بیامرز!

حوا دیگر گریه نمی کند!!!

گریزانم از این چشمهای زن، این زاده  راستین حوا، از این اشکها، گریزانم از اینکه مدام حالیم کنند تنها عنصر وجود یک زن دل نازکی است که با هر تلنگری ترک که نه می شکند...

                                                .............................................

می گوید:" در اوج تنهایهایمان هبوط کردیم، مثل تمام قصه های آدم و حوا... او تنها تر از من و من تنهاتر از او، او مشتاق تر از من و من پر شرم تر از او."

( اینجا با به خاطر آوردن مطلبی، فیلسوف مابانه شروع می کنم به سخن پراکنی در باب آغاز علایقی که از فرط تنهایی شکل می گیرند، اما او غرق در آن روزها، اشک ریزان.... چه بی فکرم من!)

" حال و احوالی بود آن اولین روزها، هر دو مست از اکتشاف هم، چه انکار می کردیم آنچه را که عشق می نامند! چه ها که نگذشت بر من و دلم. بار اولم بود سیب می کندم از درخت! و احساس می کردم چه می ارزد از بهشت رفتن را، عریانی را و حتی داغ بدنامی را!

روز که او بی محابا و من با شرم راز دلهایمان را بگو کردیم، چه خوب یادم هست..."

( می پرسد به نظر تو ،او هم یادش است؟ و بعد بدون اینکه منتظر پاسخی باشد با بغض می گوید:  خودم که می دانم...نه!)

"  مست بودیم.. مست دنیای تازه ای که کشف کرده بودیم، بهشت نبود اما  آنجا هم برای خودش دنیایی بود.. نگاههای تازه، خنده های ملس و اشکهای که دیگر شور نبودند، داغ نبودند، شیرین بودند و خنک... هر چه بود زیبا بود! چه زیباتر از نگاهای پنهانی؟!"

 " حرفش زمزمه ای دلم شد" پنهان تر ... خوشتر" شبها قلبم این مشق عشق را مثل کودکانی که مشق الفبا می کنند، هزار بار می نوشت: پنهان تر خوشتر.... پنهان تر خوشتر... پنهان تر...

چه خوش روزگاری بود، مست که می کرد همه مستیش از آن من بود. چه ذوقی داشتم که در مستیهایش سرش را بر زانوانم قرار دهم و آرام برایش بخوانم:

در سر مستی گر از زانوی من بالین کنی

بوسه بر لعل شراب آلود نگذارم تورا!"

" به هیبت او در آمده بودند، حرفهایم، نگاه دلم و حتی شکل نفسهایم هم"

( باز  به یاد می آورم از ذوب شدگی در عشق... اما این بار هیچ نمی گویم.. نگاه او در آن دور دورها در شبهای عاشقیش نفس می کشد)

" گاه چه می ترسیدم ، ترس از دست دادنش و همین بلای آن عشق شد! خوب می دانستم که باید آزادش بگذارم، او وحشی بود و آزاد ... رام شدنش یعنی نبودنش و این را نمی خواستم ، اما چه کنم کمی که دور می شد, نفس دلم بند می آمد"

"  من هم حوایی!! بودم. هر چه نمی توانستم او را به تمام داشته باشم، خودم را رام تر و اسیرتر می کردم و همین آغاز آنچه که نباید بود . من آشکار تر می شدم و او پنهان تر. از چه ترسیده بود؟

( باز رو به من می پرسد:  راستی از چه ترسیده بود؟)

" من می ترسیدم ... او می ترسید... نمی دانستم چرا.. اما خوب می دانستم جنس ترسهایمان مثل هم نبود، آخر هر چه من آشکار تر، او پنهان تر... پنهان تر...

خوب یادم هست آن روزی که نخستین بار قلبم را شکست...

( مکثی می کند و  دوباره چشمانش به اشک می نشینند)

"او آنجا بود، با همه وجود به سویش دویدم، نمی دانم چند بار زمین خوردم ( تازه آن موقع نفهمیدم... بعدها که زخمها را دیدم...)، محکم در آغوشش کشیدم. لبخندی زد..

( با اخم واگویه می کند :" لبخند زد؟" )

" نه.. لبخند نبود، نقاشی بود بی رنگ ، محو با خطوطی در هم ...آغوشش این بار آرامم نکرد... نگاهش جای دیگری بود. بعدها مدام آن لحظه را در ذهنم ساختم و ساختم تا آن گره سنگی که دلم را شکسته بود بیابم و یافتم: او هیچ بازوانش را به رویم نگشوده بود.. چرا آن موقع ندیده بودم؟!"

" روزهای بعد آنجا رفتم، او بود  اما با دیدنم خود را پنهان می کرد... نه از همان اول پنهان می شد...

دل شکسته، من نیز کمی خودم را پنهان کردم، با ابن حال از هر حقه معصومانه ای سود می جستم تا حضورم را حس کند.. اما دریغ...

نادیده می کنی چو فتد دیده بر منت

جانم فدای دیدن و نادیده کردنت

آن روزها تنها پناهم اشک بود و اشک بود و اشک... یاد حرفش می افتادم و آتش می گرفتم... پنهان تر .. خوشتر....

( با اشک می پرسد:

-می دانی هر لحظه انتظار یعنی چه؟

می گویم:

- نه

_ می دانی اشک از ته دل یعنی چه؟

- نه

-می دانی خود را به ندانستن زدن یعنی چه؟

- نه

این جا نومیدانه نگاهم می کند و بعد می پرسد:

_ می دانی اصلا عشق یعنی چه؟

سری تکان می دهم که نه)

" و این پنهان شدنها شد روال همیشگی اش... تا روزی که با غم دیوانه واری دست دلش را رو کردم..... اول هاج و واج نگاهم کرد و بعد مثل گل شازده کوچولو برای اینکه مرا از کارم پشیمان کند حتی  خودش را زد به مردن! چه هول کردم چه ترسیدم.....

....و بعد از آن مدام دنبال بهانه ای بود برای کوچ کردن.. آهوی وحشی از اولش هم مال من نبود... مال هیچ کس نبود، سر در گمی اش را می دیدم و نگاهی که در آن دور دستها بود. از دست دلم رفته بود.. دلش بی من را می خواست انگار!

...و باز من بی آنکه بداند ... بهانه ای دستش دادم.... سیبی را!! و او خوش خوش کنان  مثل خدایش مرا راند

و باز هبوطی دیگر!

آن روزی که آهوی وحشی می دوید آزادانه و فکر می کرد خود را رهانیده است... من تماشایش کردم با اشک با غرور و بعد از آن بارها از خودم پرسیدم  چرا هیچ ندید مرا، غمم را، عریانیم را؟"

( به اینجا که می رسد اشکهایش را پاک می کند و از زمین بلند می شود و شروع می کند به تکاندن تمام خاکها! به من می گوید:" تو عشق را این گونه مخواه" و وقتی چهره غمگینم را می بیند  با لبخندی می گوید:" خوب بس است دیگر، اصلا می دانی نباید می گفتم... پنهان تر، خوش تر" . بعد ادامه می دهد:" اصلا این بار نوبت من است پنهان شوم که  خوشایند ترمان می کند شاید!"

دستی تکان می دهد و آرام آرام دور می شود.. می دانم با هر قدمی که بر می دارد در دلش تکرار می کند: 

پنهان تر، خوش تر .. پنهان تر... خوش تر .. پنهان تر.. خوش.......پنهان.....خو.......