گریزانم از این چشمهای زن، این زاده راستین حوا، از این اشکها، گریزانم از اینکه مدام حالیم
کنند تنها عنصر وجود یک زن دل نازکی است که با هر تلنگری ترک که نه می شکند...
.............................................
می
گوید:" در اوج تنهایهایمان هبوط کردیم، مثل تمام قصه های آدم و حوا... او
تنها تر از من و من تنهاتر از او، او مشتاق تر از من و من پر شرم تر از
او."
( اینجا با به خاطر آوردن مطلبی، فیلسوف مابانه شروع
می کنم به سخن پراکنی در باب آغاز علایقی که از فرط تنهایی شکل می
گیرند، اما او غرق در آن روزها، اشک ریزان.... چه بی فکرم من!)
"
حال و احوالی بود آن اولین روزها، هر دو مست از اکتشاف هم، چه انکار می
کردیم آنچه را که عشق می نامند! چه ها که نگذشت بر من و دلم. بار اولم بود
سیب می کندم از درخت! و احساس می کردم چه می ارزد از بهشت رفتن را، عریانی
را و حتی داغ بدنامی را!
روز که او بی محابا و من با شرم راز دلهایمان را بگو کردیم، چه خوب یادم هست..."
( می پرسد به نظر تو ،او هم یادش است؟ و بعد بدون اینکه منتظر پاسخی باشد با بغض می گوید: خودم که می دانم...نه!)
"
مست بودیم.. مست دنیای تازه ای که کشف کرده بودیم، بهشت نبود اما آنجا هم
برای خودش دنیایی بود.. نگاههای تازه، خنده های ملس و اشکهای که دیگر شور
نبودند، داغ نبودند، شیرین بودند و خنک... هر چه بود زیبا بود! چه زیباتر
از نگاهای پنهانی؟!"
" حرفش زمزمه ای دلم شد"
پنهان تر ... خوشتر" شبها قلبم این مشق عشق را مثل کودکانی که مشق الفبا
می کنند، هزار بار می نوشت: پنهان تر خوشتر.... پنهان تر خوشتر... پنهان
تر...
چه خوش روزگاری بود، مست که می کرد همه مستیش از آن
من بود. چه ذوقی داشتم که در مستیهایش سرش را بر زانوانم قرار دهم و آرام
برایش بخوانم:
در سر مستی گر از زانوی من بالین کنی
بوسه بر لعل شراب آلود نگذارم تورا!"
" به هیبت او در آمده بودند، حرفهایم، نگاه دلم و حتی شکل نفسهایم هم"
(
باز به یاد می آورم از ذوب شدگی در عشق... اما این بار هیچ نمی
گویم.. نگاه او در آن دور دورها در شبهای عاشقیش نفس می کشد)
" گاه چه می ترسیدم ، ترس از دست دادنش و همین بلای آن عشق شد! خوب می
دانستم که باید آزادش بگذارم، او وحشی بود و آزاد ... رام شدنش یعنی
نبودنش و این را نمی خواستم ، اما چه کنم کمی که دور می شد, نفس دلم
بند می آمد"
"
من هم حوایی!! بودم. هر چه نمی توانستم او را به تمام داشته باشم، خودم را
رام تر و اسیرتر می کردم و همین آغاز آنچه که نباید بود . من آشکار تر می
شدم و او پنهان تر. از چه ترسیده بود؟
( باز رو به من می پرسد: راستی از چه ترسیده بود؟)
"
من می ترسیدم ... او می ترسید... نمی دانستم چرا.. اما خوب می دانستم جنس
ترسهایمان مثل هم نبود، آخر هر چه من آشکار تر، او پنهان تر... پنهان تر...
خوب یادم هست آن روزی که نخستین بار قلبم را شکست...
( مکثی می کند و دوباره چشمانش به اشک می نشینند)
"او
آنجا بود، با همه وجود به سویش دویدم، نمی دانم چند بار زمین خوردم ( تازه
آن موقع نفهمیدم... بعدها که زخمها را دیدم...)، محکم در آغوشش کشیدم.
لبخندی زد..
( با اخم واگویه می کند :" لبخند زد؟" )
" نه.. لبخند نبود، نقاشی بود بی رنگ ، محو با خطوطی در هم
...آغوشش این بار آرامم نکرد... نگاهش جای دیگری بود. بعدها مدام آن لحظه
را در ذهنم ساختم و ساختم تا آن گره سنگی که دلم را شکسته بود بیابم و
یافتم: او هیچ بازوانش را به رویم نگشوده بود.. چرا آن موقع ندیده
بودم؟!"
" روزهای بعد آنجا رفتم، او بود اما با دیدنم خود را پنهان می کرد... نه از همان اول پنهان می شد...
دل شکسته، من نیز کمی خودم را پنهان کردم، با ابن حال از هر حقه معصومانه ای سود می جستم تا حضورم را حس کند.. اما دریغ...
نادیده می کنی چو فتد دیده بر منت
جانم فدای دیدن و نادیده کردنت
آن روزها تنها پناهم اشک بود و اشک بود و اشک... یاد حرفش می افتادم و آتش می گرفتم... پنهان تر .. خوشتر....
( با اشک می پرسد:
-می دانی هر لحظه انتظار یعنی چه؟
می گویم:
- نه
_ می دانی اشک از ته دل یعنی چه؟
- نه
-می دانی خود را به ندانستن زدن یعنی چه؟
- نه
این جا نومیدانه نگاهم می کند و بعد می پرسد:
_ می دانی اصلا عشق یعنی چه؟
سری تکان می دهم که نه)
" و این پنهان شدنها شد روال همیشگی اش... تا روزی که با غم دیوانه
واری دست دلش را رو کردم..... اول هاج و واج نگاهم کرد و بعد مثل گل شازده
کوچولو برای اینکه مرا از کارم پشیمان کند حتی خودش را زد به مردن! چه
هول کردم چه ترسیدم.....
....و بعد از آن مدام دنبال بهانه ای
بود برای کوچ کردن.. آهوی وحشی از اولش هم مال من نبود... مال هیچ کس
نبود، سر در گمی اش را می دیدم و نگاهی که در آن دور دستها بود. از دست دلم
رفته بود.. دلش بی من را می خواست انگار!
...و باز من بی آنکه بداند ... بهانه ای دستش دادم.... سیبی را!! و او خوش خوش کنان مثل خدایش مرا راند
و باز هبوطی دیگر!
آن
روزی که آهوی وحشی می دوید آزادانه و فکر می کرد خود را رهانیده است... من
تماشایش کردم با اشک با غرور و بعد از آن بارها از خودم پرسیدم چرا هیچ
ندید مرا، غمم را، عریانیم را؟"
( به اینجا که می رسد
اشکهایش را پاک می کند و از زمین بلند می شود و شروع می کند به تکاندن
تمام خاکها! به من می گوید:" تو عشق را این گونه مخواه" و وقتی چهره
غمگینم را می بیند با لبخندی می گوید:" خوب بس است دیگر، اصلا می دانی
نباید می گفتم... پنهان تر، خوش تر" . بعد ادامه می دهد:" اصلا این بار
نوبت من است پنهان شوم که خوشایند ترمان می کند شاید!"
دستی تکان می دهد و آرام آرام دور می شود.. می دانم با هر قدمی که بر می دارد در دلش تکرار می کند:
پنهان تر، خوش تر .. پنهان تر... خوش تر .. پنهان تر.. خوش.......پنهان.....خو.......