وا !!!!  چشمات چرا چپ و راسته؟؟! گردنت چرا کج و معوج؟!  وا !!!!


 تا حالا شده تو تاکسی بشینی و بعد یهو بفهمی آقایی که جلو نشسته از آینه داره با لبخند مضحکی نگات می کنه و بعد تو اونقدر گردنت رو عقب بگیری که دیگه توی آینه پیدا نباشی اما فکر کنی الانه گردنت خرد میشه.. بعد تازه بفهمی آقا پسری که کنار مامان جونش عقب نشسته، از هر فرصتی برای پیدا کردن راهی استفاده  می کنه تا اون نگاه  پر فیض و روحانیش !!!  رو تقدیمت کنه و تو مجبور بشی همونطور که گردنت داره خرد و خاکشیر میشه، روتو برگردونی به طرف شیشه ای که نور آفتاب داره مستقیم بهش می خوره... اونم به مدت 40 دقیقه؟


 

ای خدای بزرگ و مهربونی که محبتو  تو دل آدمات میشونی ...


دیروز آخرین جلسه یکی از خاطره انگیزترین کلاسهایم برگزار شد. کلاسی که اگر بگویم تدریس را در آنجا از نقطه صفر شروع کردم ، اغراق نیست، و چه  از پیشرفت بچه ها ، احساس شادمانی می کنم...

بعد خداحافظی و وداع باز پسین! به بچه ها گفتم که می توانند بروند و خودم مشغول جواب دادن به سئوالات دو- سه نفر از دانشجویان شدم. 5 دقیقه گذشت، دیدم بچه ها همچنان نشسته اند... به خیال خام!! فکر کردم که متوجه نشده اند، دوباره گفتم :" بچه ها می تونید تشریف ببرید" ... اما چند دقیقه بعد ، باز هم کسی از جایش تکان نخورد .. همه به من نگاه می کردند... گفتم:" بچه ها! ااااا چیه؟؟ چی شده؟ چرا اینجوری نگام می کنید؟"

یکی از بچه ها در حالیکه اشک تو چشماش جمع بود  جواب داد:" استاد برای اولین باره که دوست نداریم کلاسی تموم بشه".. باقی بچه ها با لبخند پر از محبتی نگاهم می کردند......

هر چند به شوخی و با خنده گفتم:" خودتونو لوس نکنید... الان اشکم در میادا!! ایجوری هم نگام نکنید ، دور از جونم قرار نیست که بمیرم" ولی خدا می داند که دلم چه لرزید.....

خدایا! محبتتو از من نگیر...

پا وبلاگی: از محبت همه دوستان عزیزم ممنونم... واقعا شرمنده شدم...( دیدید که با خباثت تمام از خودم تعریف کردم، اصلا هم عذاب وجدان نگرفتم، تازه کلی خوش به حالم گردید و ذوق مرگ شدم.. واقعا که!!!)

...


چشمها را که ببندی ، جهانی دیگر برپا می شود در پشت پلکها! مژه ها در هم قفل می شوند... و بعد گویی دروازه های بزرگی را پشت سرت می بندند و روبرویت می گشایند درهای  دنیایی دیگرسان ... و ناگهان قیامتی بر پا می شود...

با من بیا!

                                     ....................................................

نگاه کن! در بالای بلندترین درخت جهان ایستاده ام، عریان! دستهایم آزاد و یله، و چشمهایم بسته.. و اینجا نسیمی است که مدام تمام امواج روحم را دست می کشد!

... و تو آرام مثل گنجشکی روی کوچکترین انگشت دستم می نشینی. چه کوچکی... آن قدر کوچک که می توان به راحتی تو را در آستین های دل ، از تمام مردم دنیا پنهان کرد!

همه ی فرشته ها اینجا هستند، نگاه کن!- در این بالا... آن پایین- تقدس گویان:" متبرک باد نام تو که جهانی را مست می کند"!

نگاه کن! خورشید و ماه و ستاره ها هم هستند همه در کنار هم ... و آسمان به هم آغوشی زمین رفته- در آنجا که می گویند افق نام دارد- و آب اینجا مدام تیزتر می دارد هوس آتش را! و مردم....

و مردم اینجا چه به هم شبیه اند! مثل من .... مثل تو.......

باد می وزد... باد می وزد و پرهایت همه پر می گیرند.. اما تو هراسان چنگ می زنی تارهای وجودم را... نغمه ای بلند می شود.. دلم می لرزد ... و من عاشق می شوم!

خیره نگاهم کن! و چه شبیه است سیاه مست چشمانت به تلاطم آبی دریا، آنجایی که هر روز و هر لحظه غرق می شوم.

( سخت نگیر دل من! اینجا دیگر عشق بازی چشمها گناه نیست، اینجا سیبی نیست، گندمی نیست، اینجا دیگر به دنبال رد چشمان مردم، نگاهی نیست)

چه معصومانه سر می سایی بر سر انگشتان وجودم... یادت هست چگونه حتی در واپسین روزگار هوشیاریم، خامه بر دست  نام تو را می نوشتند بر پیشانی بلند رویا؟!

سر می سایی.. ساغر سر می کشی مست من؟ بیا! بیا قدحی برگیریم .. یکی تو.... یکی من، بعد تو بگو به سلامتی هر چه مست... و من بگویم...نوش، گوارای وجود!

بنوش که اینجا شراب آب حیات است و مستی گناه نیست، بنوش که محتسبی نیست... خدا مهربان است ،

بگویمت؟ اگر قدح برداریم-یکی تو ... یکی من- قدح سوم را خدا بر خواهد داشت!

با هم بگوییم به سلامتی خدا...

                                      ..............................................

چرا می لرزی گنجشکک من؟ چیست این غم غمناک در آن تو در توی پنهانی؟

 یعنی باز هم.... آخ.... یادم رفت که این شراب، شراب  بیداری است،

وای من! در پس هر مستی تو چرا همیشه سوسوی  هوشیاری است؟

                                        .............................................

باد می آید.... باد می آید و انگار نسیمی تن همیشه خسته ات را نوازش می کند...سر می ساید به سینه همیشه تنگت که گریزان است از تکرارها..( و من شاهد بودم... دیدم که در آغوش من... سر سپرده بودی به نوازشهای نسیم)....

 باد می آید و پرهایت پر می گیرند، پنجه هایت انگار اندک اندک رها می کنند سر انگشتانم را!

دلم می لرزد.. دلم می لرزد .. پر نگیر جان من! چشمهایت را ببند.... چشمهایت را...چشمها... اما باد صدایم را می دزد!

                                      ................................................

رفته ای و انگشتانم هنوز همانگونه است... با انحنایی در  میان. باز هم خوب است، هنوز هم وقت نگاه کردن..  چشمان توست که فرو می برد مرا در زلالها... آبیها.. سرخها.. کبودها. باشی یا نباشی، مگر فرقی می کند؟! که هستی ...  همیشه بوده ای...

می دانی تازگیها ترسو شده ام و بدگمان... همه اش می ترسم مبادا آن روز دستهایم را به جای شاخه های درخت گرفته باشی، مبادا آن روز چنگ زدنهایت از ترس باد بود؟

این دفعه اگر آمدی به پشت پلکهایم، باز بگو چه دیوانه ام.. نه اصلا چیزی نگو.. فقط نگاهم کن.. همه چیز را خودم می فهمم گنجشکک من!

                                                                              




اندر الحکایات الاتوبوس!



1. از شیشه اتوبوس به مناظر زیبای اطراف نگاه می کنم و مثل بچه ها بینی ام را چسبانده ام به شیشه. سر  و صدایی من را از آن حالت روحانی بیرون می کشد.انگار مرد عراقی خواسته سیگار بکشد ، اما راننده اجازه نداده  و همین باعث بحث شده است. مرد دوباره به راننده التماس می کند! اما راننده بی رحم!!!! اجازه نمی دهد. عراقی ساکت می شود....

   تقریبا 30 دقیقه بعد:

راننده در همان حالی که از قهرمان بازیهای دوره جاهلیش تعریف می کند! سیگاری را بر باد فنا می دهد:
" آره داداش!!  ماشین رو زدم کنار جاده و با قفل فرمون رفتم طرف خود نامردش.. بیچاره فلک زده کپ کرده بود تو ماشین.....

مرد عراقی  حرفش را قطع می کند و شدیدا اعتراض می کند:" سیگار... ممنوع"

راننده  اما از اینکه کسی جرات کرده زنجیره خاطرات قهرمانیش !! را پاره کند با عصبانیت نگاهش می کند:" با مشت زدم به شیشه که یالا پیاده ......" مرد عرب با سماجت  صحبتش را قطع می کند :" ممنوع "!  راننده چشم غره ای می رود! اما مرد به اعتراضاتش ادامه می دهدو با فارسی دست و پا شکسته ای به راننده حالی می کند که در پلیس راه حتما گزارش می دهد!

راننده با عصبانیت و  تمسخر نگاهش می کند و می گوید:" برو بابا دلت خوشه..شرطه شرطه!! اینجا ایرانه ایراننننن!!

و بعد دود را محکم ها می کند توی صورت مرد !.....


2.در مسیری که جاده از فرط سر سبزی پیدا نیست، سروکله یک گله گوسفند چاق و چله و خوشگل پیدا می شود! یکی از گوسفندان سرش را پایین می اندازد و می دود طرف اتوبوس!

ببببببببببببببببببببوق..... سرو صدا ماشین.. جیغ  و داد .. سرو صدا گوسفندها و بالاخره ترمزززززززز

کمی که اوضاع امن می شود.. همه دنبال چوپان می گردند!! آن طرفتر مرد جوانی در حالیکه ایستاده به چوب دستی اش تکیه داده! بی آنکه متوجه دور و بر خود باشد، در حالتی خلسه گونه، گویا در حال فرستادن sms است!!!


پا وبلاگی 1: یعنی یک روز به عمرم باقی مونده باشه باید فرهنگ لغتی از معانی مختلف بوق و کاربردهای آن در فرهنگ راننده ایرانی جمع آوری کنم و به چاپ برسونم!

پا وبلاگی 2: یعنی این حس هم میهن دوستی و همدلی راننده ها در موقع خبر دادن از وجود پلیس در پیچ بعدی من رو رسما کشته!!!


حرفهای آرامش بخش!!



1. وارد کلاس که می شوم پای تا زانو گچ گرفته یکی از بهترین دانشجویانم جلب توجه می کند. پسر جوان بسیار بسیار ناراحت است و باقی پسرها  برای مراعات حالش  با غم سکوت کرده اند. با پسر مصدوم احوال پرسی می کنم و بعد رو به همه بچه ها  می گویم:" خوبه حالا! چیه؟!! زانو غم بغل کردین که چی؟ حالا که کاکا  ! مصدوم شده!! خوب از آلوس در ترکیب تیم استفاده می کنیم! نگران نباشید ! قول میدم بریم مرحله  1/8 نهایی!!!


2. یکی از پسرها  برای همه بچه های کلاس کپی گرفته است و  بچه ها هر کاری می کنند پسر قبول نمی کند پولش را بگیرد. پسرهای کلاس کلی دستش می اندازند و بعد یکی از آنها می گوید:" استاد واسه خاطر این مهربونیش نیم نمره به پایانیش اضافه می کنید؟؟ می گویم:" عزیز جان ایشون رفته برای شما خرج کرده اگه راست میگی و می خواین محبتشون رو جبران کنین از خودتون مایه بذارین نه از نمرات من!"

3.همکارم کنارم نشسته ، بعد ساعتی تدریس به بچه ها یک استراحت کوتاه داده است ( درس سه واحدی است) .خستگی از سرو رویش می بارد و مدام تکرار می کند که  چه خسته است و توان ندارد برای ادامه درس.  می گویم :" خوب چرا ساعت بعدی کلاس رو تعطیل نمی کنی .. هر وقت حالت بهتر شد واسشون جبرانی بذار" با چشمان خسته اش نگاهم می کند:" نه نمیشه" ... کمی فکر می کند و بعد امیدوارانه می گوید:" یعنی میشه؟!"  جواب می دهم:" چرا نمی شه . اتفاقا خیلی خوب هم میشه ! هم خودت خوشحال میشی ، هم روح این جوونا رو با دیدن مسابقه فوتبال شاد می کنی.. اینجور درس دادن نه به خودت می چسبه نه دانشجوهات" با حالت خوش آیندی به طرف پنجره می رود:" بچه ها کلاس برای امروز تعطیله" غریو شادی بچه ها به آسمان بلند می شود!!

چه خوشحال می شوم وقتی  با دادن پیشنهادات خبیثانه! دل ملتی را شاد  می کنم!!!!

دلت جوان باشد ، برادر من!


بعد از تمام شدن کلاسها ، همراه دوستم به خرید می رویم. در یکی از خیابانهای اصلی ، پیرمردی از روبرویمان می آید- 80-75 ساله با عصایی در یک دست و تسبیحی در دست دیگر با ظاهری بسیار آراسته  و موهای مرتب شانه کرده- گاهی به من و گاهی به دوستم زل می زند و لبخند از صورتش کنار نمی رود! از نگاهش هیچ خوشم نمی آید، حواسم را به مغازه های اطراف، پرت می کنم..انگار می خواهد از کنارمان رد شود که دوستم شروع به احوال پرسی می کند! پیرمرد هم با حالتی عجیب جواب می دهد! من که تازه احساس می کنم پیرمرد مذکور نسبتی با دوستم دارد... خجالت زده با عذاب وجدان! احوال پرسی گرمی با ایشان می نمایم و ایشان! هم ایضا گرمتر پاسخ می فرمایند... خلاصه بعد از یک احوال پرسی جانانه ( مثلا بعد 20 سال یک آشنا یا دوست قدیمی را ببینی!) از پیرمرد خداحافظی می کنیم و ایشان با نگاهی شرمگین از ما دور می شود.

پس از چند قدمی راه رفتن ، با لبخند خبیثانه ای ( ای جان!) به دوستم می گویم:

- عجب فامیل جالب و دل جوونی دارین!

با تعجب نگاهم می کند:

- چی؟ فامیل؟!

- همین آقاهه که الان رفتش !

لحظه ای به فکر فرو می رود و بعد می گوید:

 _ فامیل ما نبود ! مگه فامیل شما نیست؟ 

- نه... تو باهاش احوال پرسی کردی که!

_ آره خوب... از دور لبخند می زد و نگامون می کرد و وقتی هم نزدیک شد یه حرفی زد که نشنیدم چی گفت!!!  (ولی من شنیدم!)  فکر کردم فامیل توئه و می خواد احوال پرسی کنه... گفتم زشته بزرگتره!!! شروع کردم احوال پرسی!

چند لحظه سکوت می کنیم  و در ذهنمان به بازسازی صحنه وقوع جرم می پردازیم:

-واییییییییییی  ( من و دوستم در حالیکه با دست تو کله مان می زنیم)

دوستم: آخ.. آخه من از کجا بدونم پیرمرد 80 ساله هم....

- واییییییییییییییییییییی ( من و دوستم در حالی.. چشمهایمان گرد شده و دهنمان باز مانده!) 

وقتی یاد احوال پرسی جانانه  و دل و قلوه دادنمان می افتیم:

_ کررررر. کررررر.. قاه.. قاه... قاه... ( من و دوستم در حالیکه تا کمر دوتا شده ایم و دستمان روی دلمان است!!)

و وقتی تازه معنای آخرین نگاه پیرمرد را می فهمیم  که چه پر از شرم شد...دیگر تا آخر مسیر هیچ

نمی گوییم...

.. هنوز

 


ما  بدان  قامت  و  بالا   نـــــــــــــــگرانیم هنوز           در غمت، خون دل از دیده دوانیــم هنوز

جز تو یاری نگرفتیم و نخواهـــــــــــــیم  گرفت           بر همان عهد که بودیم بر آنیـــــم هنوز

به امید تو شب خویش به پــــــــــــــــایان آریم           آن جفا دیده که بودیم همانیــــــم هنوز

ای دریغا که پس از آنهمه جـــــــــــــان دادنها           در سر کوی تو بی نام و نشانیــــم هنوز

دیگران وادی عشق تو به  پـــــــــــــایان بردند           ما به یاد تو در این دشت دوانیــــم هنوز

آرمیدند   همه در حرم حرمت  و مــــــــــــــــا             ساکن  کوی  خرابات  مغانیـــــــم  هنوز

نوبهار آمدو بگذشت و لیکن مــــــــــــــن و دل           همجنان در تب و آسیب خزانیـــــم هنوز

نه گلت خاربرآورد و نه از مهرت کـــــــــــاست         باری ازهستی خود ما به گمانیــــم هنوز

بس شگفتست که بااینهمه تابش چو نخـست        در پس پرده پندار نهانیــــــــــــــــم  هنوز

ما ازین چرخ کهن گر چه بسی پـــــــیشتریم           همچنان از مدد عشق جوانیـــــــــم هنوز

اوستاد همه فن بوده و هستیـــــــــــم ادیب           با همان نام و همان شوکت و سانیم هنوز


 

همچو فرهاد بود کوه کنی پیشه مــــــــــــــــــا            کوه ما سینه ما ناخن ما تیشه مـــــا

شور شیرین ز بس آراست ره جلوه گـــــــــــری            همه فرهاد تراود ز رگ و ریشه مـــــا

بهر یک جرعه می، منت  ساقی نکشیـــــــــــم              اشک ما باده ما دیده ما شیشه مـــــا

عشق شیری است قوی پنجه و می گوید فاش           هر که از جان گذرد بگذرد ار بیشه مـا

                                                                                                      

                                                                                                           ادیب نیشابوری

یکی بیاید من را از دست خودم نجات بدهد لطفا!


1. در حین درس خواندن، آنقدر آنقدر چایی می خورم که سرم گیج می رود و حالت ضعف دارم! در حرکتی انقلابی! تصمیم به ترک می گیرم. به آبجیم می گویم:" تو رو خدا هر وقت حواسم نبود ، این فلاسک چایی رو یه جایی قایم کن که من پیداش نکنم" در حالیکه باز  به دیوانه بازیهایم می خندد، می گوید:" باش"

از آنجایی که جنس خراب خودم را خوب می شناسم، ادامه می دهم:" یادت باشه التماست کردم بهم ندیها.. دعوات هم کردم همچنین!" با کمی نگرانی جواب می دهد:" با... شه".

دوباره غرق در مباحث کتاب می شوم... grammatical categories...syntax... semantic... باز در این نبرد هولناک ، توانم در حال تحلیل رفتن است! که یاد چایی کور سوی امیدی می شود و..در حالیکه دنیا جلو چشمم تیره و تار است!  تمام فضای ذهنم را نورانی می کند! بدون اینکه نگاه کنم، دست دراز می کنم تا دست در ساعد آن ساقی سیه ساق ببرم  اما.... سر جایش نیست! یادم می آید چه خبطی کرده ام! با صدای آرامی به آبجیم می گویم:" فلاسک کوش؟" شانه هایش را بالا می اندازد و به درس خواندن ادامه می دهد...

 با آه و ناله  می گویم :" فلاسکه کوش؟" باز هم سکوت می کند... این بار با تحکم یک معتاد خمار که داغان است! می گویم :" برو بیارش"  (بنازم برش رو )  کتابش را روی میز می کوبد و فلاسک را می آرود و زیر لب غر غر می کند:" دفه دیگه غلط می کنم کاری واست انجام بدم.. خودت می دونی اگه به من کاری بدی! گفته باشم.. دیونه.... "

اما من با نیشی باز همه حواسم را جمع کرده ام که ببینم فلاسک را کجا قایم کرده که دفعه بعد التماسش نکنم!!!!!!!!!


2. هر چند لحظه یک بار، کامپیوتر بخت برگشته را روشن و خاموش می کنم! جوری که دیگر خودم هم خسته می شوم! دوباره حس انقلابیتم گل می کند... و در حرکتی محیر العقول! سیم مانیتور را جدا و به بالاترین قسمت کمد اتاق پرتابش می کنم!یک آخیشششش بلند می گویم و به خودم قول می دهم تا ساعت 12 شب دیگر به سراغ کامپیوتر نیایم! (آره جان خودم!)

یک ساعتی می گذرد ... فیلم یاد هندوستان کرده! مقاومت می کنم.. سر ساعت دوم..  فرشته مهربان نفسم را بند آورده... و بعد  برای اینکه صدای عقل سلیمم  -که دارد خودش را به در و دیوار می کوبد - نشنوم، تند تند  می دوم و در اکی ثانیه!!! خودم را می بینم  که  متکا  روی صندلی کامپیوتر گذاشته ام و با ولع تمام دنبال سیم می گردم!  سیم بیچاره انگار با ترس و لرز خودش را در گوشه کمد مچاله کرده است... بالاخره روی نوک انگشتانم بلند می شوم و دستم به سیم می رسد.. اما یهو صندلی به حرکت در می آید و متکا از زیر پایم در می رود......

با لبخندی شادمانه به سیم خیره شده ام! و اصلا برایم مهم نیست روی زمین ولو ام!! و کمرم دو نصف شده و یا دستانم زخمی است!!!!!

 من رو ببندید به تخت لطفا!!!!!!!!!!!!!!!

 پا وبلاگی: عارضم به خدمت همه دوستان عزیز که یه پسر کوچولویی تو فامیل ، خیلی پفک می خورد.. همه ،راه حلهای مختلف ارائه دادند،  افاقه نکرد.  آخرش... یکی از اقوام خیر دیده!! گفت به بسته بزرگ واسش بخرین تا آنقدر  بخوره که زده شه..  والدین بینوا! خریدن واسش...کامل همه رو خورد.. روز بعد بچه باز با گریه زاری پفک خواست.. مادر بیچاره با ناراحتی یکی خرید.. پسر بچه با دیدن پفکه دوباره شروع کردن به گریه و ناله وزاری که:" مامانی! من اینو نمی خوام... من از اون بسته بزرگا می خواممممممممم"!!!!!!!!

فقط خواستم بگم من فامیل همین پسره هستما!

به تو ...

خامه در سر انگشتان مستی مست نگار . باده ای ناپیموده بر کف . میخانه ای در کران این دنیا که هر گوشه اش کرانه ای است و در هر زاویه اش کرانه گیری از کران ها در این بیکران بیکران ها . و من مستی مست نگار با باده ای ناپیموده بر کف در کرانه ای خامه در دست . بی طرحی بر نوشتن . نگارشی مستانه و نا آگاه از آنچه می نگارد که مستانه است یا هشیوار و در پس انبان اندیشه اش خطوطی مبهم و در هم از قولی که بر تحریری چنین داده بود که انگیزه اش و مخاطبش تو باشی و کنون آشفته از آنکه می نویسد و میداند که دیگرانش میخوانند و تو خوبتر میدانی مستت چنین هشیار نخواهد نگاشت و آزمون دوباره ننویسندگی را به تجربه ای دیگرگون درخواهد یافت ...

باز منم و مستی و آزمون دوباره ننویسندگی...

هماره منم ومستی و آزمون دوباره ننویسندگی...

در این تکاپوی دشوار پیروزمند بودن در آزمایش و گزارش ننویسندگی . درین منازعه دشواری که تمامی بودن آدمی را به چالش فرا میخواند برای سر افراز شدن درین تجربه ننویسندگی . چه بر جای میماند ؟ ایکاش پاسخی هر چند ساده می یافتم بر تمامی پرسش هایی که پیاپی آمدند و ماندند و در این ماندن ها بودن مرا به نیستی کشاندند ...

و اینک هم سودای چیره شدن بر نیاز هر دم در افزون نویسندگی ...

ننویسندگی ... انباشتگی از حس غریب فاصله ها و سرشاری در هم شکننده دوری ها

حس گذر گام های پیری . فرسودگی ... تلاش ایستادن و احساس نزدیک مرگی در فراسوی سالها . در گذشته ها. مردگی ...