چشمها را که ببندی ، جهانی دیگر
برپا می شود در پشت پلکها! مژه ها در هم قفل می شوند... و بعد گویی دروازه
های بزرگی را پشت سرت می بندند و روبرویت می گشایند درهای دنیایی دیگرسان
... و ناگهان قیامتی بر پا می شود...
با من بیا!
....................................................
نگاه کن! در بالای بلندترین درخت جهان
ایستاده ام، عریان! دستهایم آزاد و یله، و چشمهایم بسته.. و اینجا نسیمی
است که مدام تمام امواج روحم را دست می کشد!
... و تو آرام مثل گنجشکی روی کوچکترین
انگشت دستم می نشینی. چه کوچکی... آن قدر کوچک که می توان به راحتی تو را
در آستین های دل ، از تمام مردم دنیا پنهان کرد!
همه ی فرشته ها اینجا هستند، نگاه کن!- در این بالا... آن پایین- تقدس گویان:" متبرک باد نام تو که جهانی را مست می کند"!
نگاه کن! خورشید و ماه و ستاره ها هم
هستند همه در کنار هم ... و آسمان به هم آغوشی زمین رفته- در آنجا که می
گویند افق نام دارد- و آب اینجا مدام تیزتر می دارد هوس آتش را! و مردم....
و مردم اینجا چه به هم شبیه اند! مثل من .... مثل تو.......
باد می وزد... باد می وزد و پرهایت همه
پر می گیرند.. اما تو هراسان چنگ می زنی تارهای وجودم را... نغمه ای بلند
می شود.. دلم می لرزد ... و من عاشق می شوم!
خیره نگاهم کن! و چه شبیه است سیاه مست چشمانت به تلاطم آبی دریا، آنجایی که هر روز و هر لحظه غرق می شوم.
( سخت نگیر دل من! اینجا دیگر عشق بازی
چشمها گناه نیست، اینجا سیبی نیست، گندمی نیست، اینجا دیگر به دنبال رد
چشمان مردم، نگاهی نیست)
چه معصومانه سر می سایی بر سر انگشتان
وجودم... یادت هست چگونه حتی در واپسین روزگار هوشیاریم، خامه بر دست نام
تو را می نوشتند بر پیشانی بلند رویا؟!
سر می سایی.. ساغر سر می کشی مست
من؟ بیا! بیا قدحی برگیریم .. یکی تو.... یکی من، بعد تو بگو به سلامتی هر
چه مست... و من بگویم...نوش، گوارای وجود!
بنوش که اینجا شراب آب حیات است و مستی گناه نیست، بنوش که محتسبی نیست... خدا مهربان است ،
بگویمت؟ اگر قدح برداریم-یکی تو ... یکی من- قدح سوم را خدا بر خواهد داشت!
با هم بگوییم به سلامتی خدا...
..............................................
چرا می لرزی گنجشکک من؟ چیست این غم غمناک در آن تو در توی پنهانی؟
یعنی باز هم.... آخ.... یادم رفت که این شراب، شراب بیداری است،
وای من! در پس هر مستی تو چرا همیشه سوسوی هوشیاری است؟
.............................................
باد می آید.... باد می آید و انگار نسیمی
تن همیشه خسته ات را نوازش می کند...سر می ساید به سینه همیشه تنگت که
گریزان است از تکرارها..( و من شاهد بودم... دیدم که در آغوش من... سر
سپرده بودی به نوازشهای نسیم)....
باد می آید و پرهایت پر می گیرند، پنجه هایت انگار اندک اندک رها می کنند سر انگشتانم را!
دلم می لرزد.. دلم می لرزد .. پر نگیر جان من! چشمهایت را ببند.... چشمهایت را...چشمها... اما باد صدایم را می دزد!
................................................
رفته ای و انگشتانم هنوز همانگونه است... با انحنایی در میان.
باز هم خوب است، هنوز هم وقت نگاه کردن.. چشمان توست که فرو می برد مرا
در زلالها... آبیها.. سرخها.. کبودها. باشی یا نباشی، مگر فرقی می کند؟!
که هستی ... همیشه بوده ای...
می دانی تازگیها ترسو شده ام و بدگمان...
همه اش می ترسم مبادا آن روز دستهایم را به جای شاخه های درخت گرفته باشی،
مبادا آن روز چنگ زدنهایت از ترس باد بود؟
این دفعه اگر آمدی به پشت پلکهایم، باز بگو چه دیوانه ام.. نه اصلا چیزی نگو.. فقط نگاهم کن.. همه چیز را خودم می فهمم گنجشکک من!