وقت عارف چون روزگار بهار است:

رعد می غرد 

و ابر می بارد

و برق می سوزد

و شکوفه می شکفد

و مرغان بانگ می زنند


حال عارف چنین است :

به چشم می گرید

و به لب می خندد

و به دل می سوزد

و به سر می بازد

و نام دوست می گوید

و بر در او می گردد!!!

                              (شبلی)


اندر فضیلت بادمجان!!!

تا غروب کلاس داشتم. بعد از تمام شدن کلاسها, رفتم پارک روبرو دانشگاه  کمی قدم بزنم که هم حال و هوایم عوض شودو هم به قول ادبا آرامشی را مهمان باشم!!!(خیر سرم) . پارک به شدت شلوغ بود و من که دنبال سکوت و آرامش بودم سخت پشیمان شدم بنابراین راهم را کج کردم طرف خیابان پشت پارک.

در مسیرم از دور , دو پسر جوان را دیدم که به طرفم می آمدند. چیزی که توجهم را جلب کرد این بود که هر دو انگار چیز های را در دستهایشان نگه داشته بودند و به شدت می خندیدند. به چند قدمی من که رسیدند هر دو توقف کردند و زل زدند به من و بعد به هم خیره شدند.

آره از دانشجوهام بودند که پر بغلشان بادمجان و گوجه فرنگی بود !! در حالیکه سخت تعجب کرده بودم نگاهشان می کردم. بعد از چند لحظه از آن حالت بهت در آمدند و خواستند گوجه و بادمجانها را قایم کنند که تکان شدید دستها همان و افتادن بیشتر  گوجه ها و بادمجانها همان!!!!

منظره قیافه های هول شده  و دستهای پیچ و تاب خورده آنها  و گوجه ها و بادمجانهای ولو شده در خیابان آنقدر خنده دار بود که دیگر نتوانستم جلو خنده ام را بگیرم و زدم زیر خنده! آنها هم بعد چند لحظه دوباره شروع کردن به خندیدن!

چند لحظه ای که گذشت یکی از آنها گفت: " استاد نمی دونید که چی شده ! من و علی (اسمها مستعار هستند!!!!) اهل اینجا نیستیم و واسه خاطر همین یه خونه نزدیک دانشگاه اجاره کردیم. امروز گفتیم که واسه شام بادمجون درست کنیم ,رفتیم خرید , موقع برگشتن نایلون گوجه ها پاره شد اونا رو انداختیم داخل نایلون بادمجونا , اونم پاره شد. اطرافمون هیچکی نبود به دادمون برسه!!! ناچار شدیم که تو دستامون بگیریم!بعد گفتیم نزدیک دانشگاه که عمرا نمی شه رفت پارک هم همینطور پس از خیابون پشت پارک بریم !!! "

دانشجو دیگه هم ادامه داد: استاد باورتون نمی شه همین چند لحظه پیش به رضا می گفتم وایییی تصور کن اگه الان خانم ....... (یعنی من)  ما رو اینجوری ببینه!!!! و بعد هر دو با تصور کردن این صحنه از خنده ریسه رفتیم که ناگهان شما سر رسیدید!!! ( مثل اجل معلق!) 

گفتم مگه می شه من چنین لحظه های رو از دست بدم ؟؟!!

شروع کردیم جمع کردن گو جه ها و بادمجانها !! گوجه که چه عرض کنم همه ضربه مغزی با کله های ترک بر داشته!! ولی الحق که بادمجان آفت ندارد!!!!!

آب

  بر همه چیزی کتابت بود مگر برآب،  و اگر  گذر کنی بر دریا ،از  خون خویش بر آب کتابت کن، تا آن کز پی تو درآید داند که عاشقان و مستان و سوختگان رفته اند!!

                                                                                                 ابولحسن خرقانی

هفت هزارو نهصدو پنجاه تومان!!!

  با یکی از دوستان رفته بودیم زیارت. هنوز وارد حال و هوای معنوی نشده بودیم ! که پیرزنی را دیدیم به شدت گریه می کرد. دوستم که به شدت دل نازک است و بگی نگی یک خیلی خرده ای !!کنجکاو, مدام دستم را می کشید که "بیا بریم ببینیم چشه" گفتم :"بابا تو این مکانا که کسی از کسی نمی پرسه چرا گریه می کنی بذار زندگیشو بکنه".بالاخره طاقت نیاورد و رفت جلو که حاج خانم چی شده؟ پیرزن هم از خدا خواسته شروع کرد با صدای بلند گریه کردن و گفت:" از ..... اومدم واسه زیارت کیف پولم رو دزدیدند. تو کیفم هفت هزارو نهصدو پنجاه تومن بود!!! حالا پول ندارم بر گردم خونه" .دوست من هم که پا به پای بازیگران فیلمها گریه می کند حالا که خدا یک صحنه احساسی واقعی را که از قضا خیلی هم ثواب داشت نصیبش کرده بود! در حالی که های های گریه می کرد گفت:"  خانم تو رو خدا گریه نکنین! پول چه ارزشی داره! بیا با این پول می تونی بر گردی خونه" خانم کمی شرم کرد! و بعد با اصرار دوستم پول را برداشت. در آن لحظه فقط به این فکر می کردم که چقدر پیرزن سرش تو  حساب کتاب است و مقدار دقیق پولش را می داند!  در همان حین  خانم جوانی هم یک 5 هزاری دیگر به پیرزن داد.

   بعد ما مشغول رازو نیاز شدیم و به کل ازتمام  دنیا دل بریدیم! و نفهمیدیم که در  اطرافمان  چه می گذرد! 30 دقیقه ای گذشت  راه افتادیم طرف در خروجی که آنجا دوباره پیرزن را  دیدیم که پر دستاش اسکناس 5 هزار تومانی بود و در حالیکه باز گریه می کرد پول جمع می کرد و گاه گاهی هم سرش را بر می گرداند طرف ضریح و می گفت:" یا ....... تو رو به جدت قسم! تو دل اون دزد!! بنداز که اون هفت هزارو نهصدو پنجاه تومن رو!! بر گردونه تا مردم دیگه کمک نکنند"!!!  زنها هم با شنیدن این حرفها بیشتر تحریک ! می شدند و برای اینکه از این امر خیر عقب نمانند!! بر هم سبقت می گرفتند!

موقع برگشت کلی دوستم  را دست انداختم که یک دفعه با حالت خیلی معصو مانه ای پرسید:" چه نتیجه ای می گیری؟ " در حالیکه غش غش می خندیدم گفتم:" پس نتیجه می گیریم که پیرزن چشمان ضعیفی داشت! او فکر می کرد که این 5 هزاریها احتمالا 50 تومانی هستند و هنوز پولش هفت هزارو نهصدو پنجاه تومان نشده است!"

بعدا بدون  کاشف به عمل آمدن فهمیدیم که پیرزن از این راه کاسبی می کند.

 خیلی از شما هم شاید به سوژه تکراری مسافر پول دزدیده شده در راه مانده , بر خورد کرده اید ولی  این پیرزن روان شناس فو ق العاده ای بود به نظرم بکری روش پیرزن در  گفتن همان هفت هزارو نهصدو و بخصوص پنجاه تومان آخرش بود!!!!!

دعای خیر!!!!!!

  دعای خیر یک خانم بزرگ  با کلاس و امروزی برای قبولیم در دکترا (Ph. D) :

-ایشالا هر چی از خدا بخوای بهت بده

- تو رو خدا دعا کنید واسه دکترام

- الهی به حق 14 معصوم اچ. آی. وی (H. I. V) رو هم بگیری!!!!!

دانشجویان یکی از کلاسهای زبان تخصصی که با آنها تدریس دارم همگی دختر هستند و شاید همین مسئله باعث شده که یک  جو دخترانه و البته صمیمی بر کلاس حاکم باشد.چند وقت پیش در حال بحث و تبادل نظر در مورد یکی از مسایل کتاب بودیم و می تونید تصور کنید دختر ها در حال بحث چه شکلی می شوند و چطور می خواهند حر فشان را به کرسی بنشانند ! در گر ما گرم بحث و جدل!! دختری در کلاس را باز کرد یک نگاهی به کلاس انداخت و انگارکه  خیالش راحت شده باشد با صدای بلند گفت :"ایولللللل" و سلانه سلانه وارد شد و نشست!! بعد رو کرد به دانشجو ها که مات و مبهوت نگاهش می کردند و گفت:" ایول بچه درسخونا!! فک کردم استاد دارین  اوه ه ه ه ه ! چقد هم جدی"!!! یک نگاهی هم به من انداخت و گفت:" نازی!! پشت اون استاد دونی چه می کنی؟ !هنوز زوده واستا!! ( چند لحظه در ذهنتان کلاس را تصور کنید) بعد مقنعه اش را در آورد و شروع کرد درست کردن موهاش. یک آینه با کیف وسایل آرایش را هم گذاشت روی دسته صندلی!

 یکی از بچه های کلاس که معمو لا زود از عصبی می شود با عصبانیت گفت:" خانم! ما کلاس داریما"!

دختره جواب داد:"وااااااا! من چکارتون دارم؟ خوب بدرسین"! 

نگاهی به دانشجوم انداختم و با اشاره ازش خواستم آروم باشه. دختره در حالیکه آرایش می کرد شروع کرد سخنرانی:" ما وقتی که استادم داریم حالشو ندایم بریم کلاس جیم فنگ میشیم شما چرا اینقد همه چی رو جدی گرفتین؟ بابا بیخی"!!!

 گفتم: چه رشته ای می خونی خانمی؟ گفت:"چاکر شما اجتماعی! یه پا جامعه و آدم شناسیم"!  گفتم: عجب! حالا به نظرت من چه جور آدمی هستم؟ بدون اینکه نگاهم کند و همانطور که همه هوش و حواسش به رژلب و آینه بود گفت:" خیلی جو گیر با آرزو های بزرگ! یک لحظه فک کردم استادی! تازه کلی هم خوش خنذه ای"!!!( علم غیب گفت) گفتم: پس به نظرت من به آرزوم نمی رسم؟ گفت:" آرزو برجوانان عیب نیست!" گفتم: ولی خوب انگار من به این آرزو به نظر تو بزرگ رسیدما! از ورای آینه !! نگاهی به من انداخت. یکی از بچه های کلاس گفت:" ایشون استاد هستند". در رژ گونه را باز کرد و گفت:" بابا ما خودمون یه ملت رو سر کار میذاریم! نکنه میخواین از کلاس دیپورتم کنید؟"

عجبا!  دختره به هیچ صراطی مستقیم نبود!! دستم رو گذاشتم زیر چانه و نگاهش کردم  او هم به من خیره شد ناگهان به طرفم آمد و چشمش افتاد به لیست بچه ها که جلو دستم بود.  " اوه ببخشید" سریع برگشت مقنعه را سرش کرد و تند وسایل آرایش را ریخت  داخل کیف!و با عجله دوید طرف در. وقتی دستگیره را چرخاند رو کرد به من و گفت:" ببخشید من اصلا نمی دونس...."گفتم: نمی خوای که با این یه لپ صورتی و مغنه بر عکس بری بیرون که؟

  

دال با ذال دگر فرق ندارد امروز        جاي آن نيست گر ايراد به استاد کنند


                                                                                 (ايرج ميرزا)

 آقایون روساء

ساعت 2 بعد از ظهر کلاس داشتم. تو ذهنم حساب کردم که پیاده تا دانشگاه 45 دقیقه راه است به همین خاطر ساعت 1.10 راه افتادم  به طرف دانشگاه. هنوز 10 دقیقه نگذشته بود که  موبایل صدایش در آمد! یکی از کارکنان دانشگاه بود. با دیدن اسمش مخم سوت کشید. یادم آمد که صبح تماس گرفته بود که اطلاع دهد امروز جلسه ای با حضور اساتید و تمام روسای دانشگاههای منطقه برگزار می شود و چقدر هم سفارش کرده بود که حتما ساعت 12.30 دانشگاه باشم.

 هول هولکی کنار خیابان ایستادم. نخیر حتی یک پرنده هم پر نمی زد. نمی دونستم چکار کنم. بعد کمی این پا آن پا کردن زدم به سیم آخر و شروع کردم به دویدن. مدام به خودم می گفتم: وای اگه الان یکی از دانشجوها منو ببینه..!! اما به محض اینکه این یادآوری, اثر بد! روی سرعتم می گذاشت با به خاطر آوردن قیافه رئیس دانشگاه انگار که دوپینگ کرده باشم,  به سرعت نور می دویدم.

به دانشگاه که رسیدم دیگه نفسم بند آمده بود. نفس عمیقی کشیدم, کمی که حالم جا آمد وارد دانشگاه شدم و به طرف سالن کنفرانس رفتم. یک دفعه صدای رئیس دانشگاه به گوشم رسید که با "بفرمایید بفرمایید" مهمانها! را به طرف پایین هدایت می کرد. حدس زدم که جلسه تمام شده  و احتمالا می خواهند از قسمتهای مختلف دانشگاه دیدن کنند.فورا از پله ها پایین آمدم. به خودم گفتم: بهتره تا شروع کلاس خودمو گم و گور کنم!

دوباره زدم به خیابان. عجب گیری کرده بودم . خودم را به خاطر این حواس پرتیها خیلی سرزنش کردم. نفس لوامه دوباره شروع کرد به وراجی:خیر سرت مثلا امروز زرنگ شده بودی؟! مثلا می خواستی  تو آرامش پیاده روی کنی؟!! ولی خدایش باید می فهمیدم امروز قراره دسته گل به آب بدی! آخه کدوم آدم عاقلی ساعت یک ظهر میره پیاده روی؟ ها؟!

ساعت 2 به دانشگاه برگشتم و رفتم کلاس. درس پرسیدم و درس جدید را شروع کردم. در کلاس به علت گرما بیش از حد هوا باز بود. همهمه و سرو صدای زیادی از بیرون می آمد ولی خوب ... چند لحظه گذشت سر و صداها دیگه غیر قابل تحمل شده بود. به طرف در کلاس برگشتم. واوووووو رئیس دانشگاه با همه مهمانها!در چار چوب در تجمع کرده بودند و بعضی ها هم همانجا  اظهار نظر می فرمودند !! اصلا نمی دونستم از کی آنجا هستند! خوشبختانه صندلی بچه ها را طوری چیده بودند که به در کلاس و رفت وآمدها تسلط نداشتند.

به تدریس ادامه دادم ولی همهمه آقایون روسا نمی گذاشت. چند لحظه ساکت شدم. یکی از بچه های کلاس به بغل دستیش که یک هرکول واقعی بود گفت:" داش..... جون خودت این بچه ها رو ساکتشون کن". هر کول هم با لحن کاملا جدی جواب داد: آمو مگه مو مگس کشم؟؟!! بچه ها زدند زیر خنده. مطمئنا مهمانها هم شنیدند چون سر و صداها اوج گرفت. نگاهشون کردم. آقای رییس داشت به خودش می پیجید می دونستم نیشخندم دیوانه اش کرده است . نیشم را بستم. من را بگو که گول قیافه مهربان چند لحظه پیش او را خورده بودم که از تعریف دیگر روسا کلی مشعوف شده بود!

تو همین گیر و دار یکی از دانشجوها که به دلیل سن بالا و شباهتش به یکی از بازیگر های معروف, به او آقای حاجی می گفتند از جایش بلند شد و در حالیکه زیر لب به عواملین! صدا فحش می داد به طرف در رفت و بدون اینکه نگاه کند  با عصبانیت گفت:" یعنی چی؟ مگه نمی بینید کلاس داریم؟ برید یه جا دیگه تجمع کنید! خجالت بکشید"  و در را محکم بر هم کوبید!! بعد رو کرد به من و در حالیکه عمدا صدایش را بلند می کرد   که پشت دریها! بشنوند ادامه داد:" واقعا ببخشین استاد که صدام رو بلند کردم آخه با اینجور آدما فقط باید همینطور بر خورد کرد."

آروم در حالی که از خنده قرمز شده بودم گفتم: دستتون درد نکنه!!!




کوچولوها

دیروز که برای انجام کاری بیرون رفته بودم تو خیابان صدای جیغ و دادی از پشت سرم شنیدم. سرم را که بر گرداندم دو دختر بچه  با گفتن (teacher, teacher) به طرفم می دویدند. کمی که دقت کردم شناختم, زهرا و فاطمه, دوقلوهای دوست داشتنی که حدودا 2-3 سال پیش به کلاسهای زبان می آمدند. من انگار که"   یوسف گمگشته باز آید..."  آنچنان جیغ کشیدم و بغلشان کردم که باور نکردنی بود. احساسات که فرو کش کرد, خودم را کمی جمع و جور کردم و با شرم  زیر چشمی  نگاهی به اطراف انداختم. همه به ما زل زده بودند . مامان دو قلوها در حالی که نفس نفس می زد خودش را به ما رسانید. بعد از احوال پرسی گفت داخل ماشین بودند  که دخترها  شما را دیدند و داد و هوار راه انداختند. بعد از کلی ناز کردن ,به زور از من جدا شدند. تمام مسیر برگشت خاطره های آن کلاس را در ذهنم مرور می کردم.

..................................


حدودا 2.5 سال پیش درحال نوشتن تحقیقی در مورد آموزش زبان به خردسالان  بودم که استادم پیشنهاد کرد برای شناخت بهتر, کلاسی را از بین آنها انتخاب کنم. کلاس من یک گروه از بچه های 4-6 ساله بود. کلاسی که بیش از هر کلاس دیگر وقت گیر بود ولی هیچ وقت خسته ام نکرد.  بچه های آن کلاس را   هنوز هم به خاطر دارم.

....................................

فاطمه و زهرا دو قلو های همسانی که بسیار باهوش و شیطان بودندو آخرش هم نفهمیدم کدام زهراست کدام فاطمه!


آرمین کوچک ترین زبان آموز کلاس بود, یک کوچو لو 3 ساله که به دلیل علاقه  زیاد  به کلاس می آمد و از قضا بسیار هم باهوش بود. همیشه بغلش می کردم و روی صندلی می گذاشتم چون قدش نمی رسید.چه شیرین کلمات را تلفظ می کرد . وقتی سئوالی می پرسیدم  که کسی جواب نمی داد محال بود آرمین نداند.


بنیامین گردن کلفت کلاس بود . همه ازش حساب می بردند. روزی متوجه شدم لینا گریه می کند . کنارش نشستم. آروم پرسید"(teacher) کی این همه زولو داده بنیامین؟" گفتم مگه چی شده؟ گفت " آخه وقتی منو امیرلو محمد با هم حلف می زدیم اومد مو هامو کشید  و گفت تو حق ندالی با هیچ پسله دیگه ای حلف بزنی فهمیدی؟!!!!


زینب از خانوادهای بسیار فقیر ی بود. هر جلسه باباش با مو تور او را می رساند و منتظر می شد تا کلاس تمام شود. روز امتحان خیلی دیر رسیدند. باباش چه ناراحت بود. از مسئو لین آنجا خواهش کردم  که خانم .... گفت :"باور کنید کلاس خالی نیست واسه امتحان گرفتن, ولی اگه بتونید تو اتاق اساتید امتحان بگیرید مشکلی نیست ". اتاق اساتید پر بود . زینب آهسته تو گوشم گفت :"من میتونم اینجا جلو این همه آدم بزرگ!! جواب بدم؟" تو گوشش گفتم مطمئنم. وقتی با تلفظ عالی و تسلط کامل به سئوالاتم جواب داد همه کسانی که آنجا بودندنتوانستند از تشویق خوودداری کنند. برق نگاه پدرش را هیچگاه فراموش نمی کنم.


علیرضا که سخت عاشقم بود(جمله ای که مادرش یک روز با خنده به من گفت).و اصلا هم به روی خودش نمی آورد. منزلشان نزدیک زبانکده بود.یک  روز که از کلاس بر می گشتم دیدم با دوستهاش در حال دوچرخه سواری است. وقتی من را دید با هیجان عجیبی نشانم می داد و می گفت"اون (teacher) ماست اون (teacher) ماست!علیرضا همیشه بعد کلاس می آمد دستش را توی جیبش می کرد و یک مشت پسته به من می داد  و بعد بی خدا حافظی می دوید و می رفت..وقتی در فیلم اخراجیها اکبر عبدی گفت" من تخمه های رو که بهم دادی نخوردم برداشتم واسه یادگاری" و همه خندیدند, من خنده ا م نگرفت چون هنوز هم چندتایی از پسته های علیرضا را دارم و هر وقت دلم از محبتهای این زمانه می گیرد با نگاه کردن به آنها و به خاطر آوردن معصومیت یک محبت آرام می گیرم.


علی که همیشه دنبال جلب توجه و تور کردن دخترها بود و (teacher) و (student) هم حالیش نبود.آخرین جلسه کلاس موبایلی را با خودش آورده بود و به من گفت (teacher) شمالتو( شمارتو) میدی!!!!!


و رضوان که بسیار با کلاس بود!! یک روز گفتم رضوان چی شده انگار خیلی دلت گرفته, گفت: آه آره,انگار من خیلی دیر دوره های زبانو شروع کردم" ( 4.5 ساله بود!!!)گفتم چرا این فکرو می کنی؟ گفت:" آخه ریلیتیو های (relatives)ما دارن از امریکا( با کسره ا و تشدید ر )میان, ولی من هنوز نمی تونم اینگلیش سپیک(speak) کنم!!!!

........................................

نمی دانم در طول مسیر چند بار  خندیدم و لبخند زدم و نمی دانم چند نفر از کنارم رد شدند و توی دلشان یا به بغل دستیشان گفتند:" بیچاره  دختره!! این روزها همه مشکل دارن!


چشم ها را باید شست(1)

رييس بخش آموزش با رييس دانشگاه پچ پچ مي کرد.حدس مي زدم چي شده. باز بحث کلاسي بود که به خودشون کلاس پيرمردها مي گفتند. رييس دانشگاه رو به من گفت:" راستش با آقاي ... هم صحبت کرديم ايشون ميگن من تا بحال تدريس نداشتم نمي تونم واسه اولين بار کلاسي رو اداره کنم که 40 مرد بالاي40 سال هستند."

مي دونستم که دليل اصلي اين نيست.گفتم: خوب من هم زياد با تجربه نيستم ولي خوب فکر نمي کنم با اين کلاس هم مشکلي داشته باشم.به هر حال در خدمتتون هستم.

تو دلم غوغايي بود. خيلي شنيده بودم از مرام و اخلاق اين کلاس که با شيرين کاريهاشون دانشگاه را روي سرشون گذاشته بودند. از وقتي قرار شده بود من کلاس را برگزار کنم در دانشگاه ولوله اي به پا بود. اساتيد انگار از يک گروه تاتار حرف مي زدند. کارکنان دانشگاه هم هر کدام هشدار هاي امنيتي لازم را داده بودند.

از طرفي خود دانشجوها هم پاک قاطي کرده بودند. به گفته خودشان تا بحال نه معلم  داشتند و نه استاد خانم.آن هم استادي که از آنها از لحاظ سني کوچک تر باشد.و مشکل بعد که البته بعدها فهميدم اين بود که آنها در درس زبان انگليسي به معني تمام کلمه ضعيف بودند و از اينکه سوتي بدهند وباقي مسخره کنند به شدت هراس داشتند.

اما خودم.... خوب خودم با اين همه ديد منفي که وجود داشت نمي دونستم چکار کنم.ولي انگار حس کنجکاويم از ديگر حسهايم قويتر بود.

رييس دانشگاه که انگار با خودش حرف مي زد گفت: " يکي نيست به اينا بگه آخه مرد حسابي با اين سن و سال خجالت نمي کشين.... استغفر الله ... ريش سيبلاتون داره سفيد ميشه يعني چي يه دانشگاه رو به هم ريختين؟"

 گفتم: بذارين به حساب کودک درونشون  که ياد بازيگوشي افتاده و اين خيلي خوبه.

 وسايلم را جمع کردم از در بيرون نرفته ديدم يک گروه پشت در جمع شدند يکي دوتا هم گوشهاشون رو چسبانده بودند به در. رييس بخش آموزش که همراه من داشت از اتاق خارج مي شد آهسته مثل بازيگر هاي فيلمهاي وسترن  گفت :"خودشونن" يک نگاهي انداختم همه لبخند شيطنت آميزي روي لبهاشون بود ,با همان لبخند جواب دادم. از ديدن آنها خوشحال بودم و اين نشانه خوبي براي من بود. گفتم: لطفا کلاس 104. خيلي ساکت و آروم پشت سرم به راه افتادند. سکوت, ازآن سکوتهاي که آدم  فقط دلش مي خواهد قاه قاه بخندد ولي نمي شود!

وارد کلاس شديم خيلي آروم سر جاهاشون نشستند. يک دفعه ديدم از آخر هاي کلاس يکي با صداي بلند گفت:" بر محمد و آل محمد صلوات" همه صلوات بلندي سر دادند.

دوباره ادامه داد:" صلوات دوم رو بلند تر بفرست" باز هم صلوات

" برا سلامتي خانم استاد سلامتي خودتون و پاس شدن بي دردسر اين درس صلوات بعدي رو بلند بلند بفرست"

شيرين کاريهاشون شروع شده بود!!

کمي در مورد درس توضيح دادم بعد به طرف تخته رفتم که اسم کتاب انتخاب شده را بنويسم. خواستم مثل استاد بچه مثبتها! بنام خدايي روي تخته بنويسم نوشتم In The Name of God, هنوز نوشتنش تمام نشده بود که يکي پرسيد:" ببخشيد استاد اين کتاب را از کجا ميشه تهيه کرد؟"!!!

نگاهش کردم فکر مي کردم که الان با شليک خنده روبرو ميشم

نه... همه منتظر شنيدن جواب اين سئوال به ظاهر خيلي جدي بودند!!

توي دلم فقط گفتم يا خداااااااااااااااااا !

اولین خاطره


به سر در دانشکده نگاهی انداختم کمی سر و وضعم رو مرتب کردم  وارد شدم مثه کسی که از تاریکی وارد جایی روشن بشه هنوز هیچی رو از اطرافم تشخیص نداده بودم که صدایی به گوشم رسید:

"به به خانم خانما!

نگاه کردم, پسری با موهای فشن  و تیپ عجیب غریب زل زده بود به من.

" از اینطرفا ا! تازه قبول شدی؟ ندیدمت این ورا!

مات و مبهوت نگاهش کردم. یه نگاهی به خودم انداختم. تو دلم گفتم: ای خاک بر سرت یه کم هم تریپ استادی نداری.

دسته کیفم رو محکم تر گرفتم  انگار که فکر می کردم عالم و آدم باید  از رو کیفم تشخیص بده که استادم !

راه افتادم. دنبالم راه افتاد" ببخشید خانم قصد جسارت ندارم میشه با هم آشنا شیم؟"با اخم نگاهش کردم و دور شدم.

از آموزش لیست و تحویل گرفتم. اولين کلاسم يه گروه 35 نفري از پسرهاي يک دانشکده فني بود. واسه دختري که تا بحال هیچ جا تدریس نکرده و از قضا خیلی هم خجالتی باشه تصورش یه هیو لا واقعی بود.

راه افتادم طرف کلاس بسم اللهی گفتم و وارد شدم. خودمو معرفی کردم و آروم نگاهی بهشون انداختم. یه دفه نگاهم رو نگاهی که با تعجب و وحشت نگاهم می کرد خشک شد. با شیطنت و لبخندی بهش خیره شدم . آروم با دو دستش زد تو سرش.

همون پسره بود!!